می پرند از سرم
دسته دسته پروانه ها
پر بودم عمری از پروانه هایی که
شمعی برای طواف
پیدا نکردند
گور پروانه ها را بکنید
بیرون سرم خیلی دوام نمی آورند
سرد است
Printable View
می پرند از سرم
دسته دسته پروانه ها
پر بودم عمری از پروانه هایی که
شمعی برای طواف
پیدا نکردند
گور پروانه ها را بکنید
بیرون سرم خیلی دوام نمی آورند
سرد است
من کفر نمی گویم
من فقط می ترسم
تو باشی نمی ترسی
وقتی اجابت هیچ دعایی را
به چشم نبینی؟!
نوروز به نوروز
کهنه تر می شوند و
ارزشمند تر
شراب های ناب و
سیرترشی های زیرزمین مادربزرگ
نوروز به نوروز
کهنه تر می شوند و
بی قدر تر
حرمت باران ها و
واژه هایی از قبیل دوستت دارم
مهديه لطيفي
چه اشکالی دارد اگر
بهشت را به جهنمیان بدهند
تو را
به من ؟
نمی دانم از کدام جهت بود که
بی جهت
باد وزیدن گرفت و
چنان سنگ تمامی گذاشت که
اینکه با خاک یکسان است
همان شهر بازوان توست
چند شعر اخر همه از شاعر خوب و خوش ذوق كشورمون خانم لطيفي است
نخواب دنیا خسیسه!
واسه کمتر کسی خوب می نویسه!
یکی لب هاش همیشه غرق خنده است...
یکی پلک هاش تو خواب هم خیسه خیسه...
حالا که به خودم رسیدم
می گویند دیر است
درها را بسته اند
کلید هم گم شده…
حرف من
حسابِ همهیِ
روزهایِ رفتهیِ
عمری است که
پای تو
گذشت
مهناز چتر فيروزه
افتادم
به جاده ای که دوست می داشتم
و جاده مرا برد
برد
برد
به جایی که دوست نمی داشتم
شهاب مقربين
خانه هنوز هست
اما آدمهایش مردهاند
یا شاید
( باید اینطور میگفتم: )
خانه ویران شدهاست
اگرچه آدمها هنوز هستند
نه
( اینطور هم نشد )
خانه هنوز هست
آدمها هم زندهاند
اما در این میانه
چیزی غایب است انگار
( نمیدانم )
شهاب مقربین
خانه را رها کردم
خیابان و
جادهها را
به جست و جوی جایی که جایی نیست
شما را رها کردم
اما مرا رها نمیکند خیال شما
که در خانههای خود خواب میبینید
که از جادههای دراز
بازگشتهام
به خانههای شما
شهاب مقربین
حوالی روزگارم گیج میزند خیالات وهم انگیز
که فقط تو میفهمی حسشان را
که تو فقط انگیزه تزریق میکنی در رگهای بودنم
و همین کافیست...
نیست؟
کوچه ها
جویبارهای کوچکی
که در پیچیدگی راز
دریا می شوند.
زیبا،
ماهیانی
که شعر را
"نیما" می شوند.
در بازگشتی
از این دست
دریا جاودانه می شود
و ماهی خانه ای می شود
برای زندگی
...... زندگی .......
نه فقط برای تو
بلکه برای همه ی تابوت ها گل و شاخه های سبز می آورم.
برای تو
ای مرگ پاک و مقدس
ترانه ای به طراوات صبحدم خواهم سرایید.
دسته های گل سرخ همه جا را پوشانیده است
ای مرگ، من تو را با سرخ گل ها و لاله های زود رس می پوشانم.
ولی اکنون پیش از همه گل های یاسی را که پیش از همه می شکوفد
دامن دامن می چینم
شاخه ها را از بوته ها جدا می کنم
با آغوشی انباشته می آیم و همه را به پای تو می ریزم
به پای تو
و همه ی تابوت های تو
ای مرگ.
خواهش ميكنم :
بي حوصلگي هايم را ببخش ،
بداخلاقي هايم را فراموش كن ،
بي اعتنايي هايم را جدي نگير ،
در عوض
من هم تورا مي بخشم
كه مسبب همه ي اينهايي !
تقدیر می رود
چون آب روانی
و ما در آن
دست و پا می زنیم
بیژن جلالی
حالا دیگر ۵ شنبه های عزیز عزیز تر شده اند
چون با خودم قرار دارم
خودم که هرگز ترکم نمی کند
فریبا عرب نیا
بی خیال می رفتم که دیدمش
در حاشیه ی گذرگاه
نازک. وحشی. سرخ. سر به سوی نور
در این سرما
دیروز نبود
می تواند هجوم یک باد به سادگی پرپرش کند. لگد یک عابر بی نگاه ویرانش کند
ولی بازیگوشانه ایستاده. بی بار. بی بند. بی نیاز. تنها
هست. خیلی ساده. فقط هست
آن قدر هست که نمی تواند چیزی از بودنش را به تو نبخشد
فردا نیست
چیزی گلویم را می فشرد. اما چه باک؟
در این لحظه زیباست. همین حالا
خسته نیستم
بیزارم
دلم گرفته
و یاد تو
که می افتم
هر شب
گریه ام می گیرد
خسته نیستم
لبریز خواهشم
پر از چیزهایی که هی می خواهم و نیست
و چیزهایی که هرگز ممکن نیست
لبریز از دویدنم
لبریز از گذشتن
خسته نیستم
تنم خسته است
روحم دارد
به سوی همه جا اوج می گیرد
نفرت، تلخ است
و فراموشی
- این که حتی متنفر هم نباشی -
وحشتناک..
در سکوت نیمه شب تنهاترم
ماه می تابد درون بسترم
ثانیه ها ساز دیگر می زنند
سایه ها هم رنگ دیگر می شوند
باد می رقصد به بام خانه ام
باز من با این جهان بیگانه ام
شاخه های بید در هم می رود
نسترن هم شکل دیگر می شود
هر کسی با درد خود در خلوت است
خواب یا بیدار چشمانی تراست
آینه تاریک و تنها می شود
آسمان در فکر فردا می شود
حرف ها را خواب با خود می برد
یک ستاره چشمکش را می زند
ماهی قرمز درون حوض شب
خواب دریا دیده اما بی سبب !
شاپرک در خواب گل ها می رود
یک نفر از خواب راحت می پرد
پیچک همسایه زیبا می شود
نرد بان خانه تنها می شود
رد پایی می خزد در کوچه ای
ماه می آید کنار خوشه ای
من چه خوشبختم !چه خوشبختم! کنون
شاهد این جلو ه های گو نه گون
آری ! آری! نیمه شب تنهاترم
ماه می تابد به چشمان ترم
من كه معمولا گرفتارم، شما هم خسته ايد
چندمين ماه است اينكه با دلم ننشسته ايد
باورش سخت است اما اين شما هستيد كه
از من و شعرم گذشتيد و به خود دل بسته ايد
مثل كبكي زير برف و مثل يك تنديس كور
من دلم مي سوزد آقا چشمتان را بسته ايد
من دلم مي سوزد اينجا توي اين دلمردگي
از سپيديها گسستيد و به شب پيوسته ايد
اين تعارف ها به حال ما چه فرقي مي كند
بنده شيطان منم، باشد! شما وارسته ايد
كاش اما يك دو روزي هم شبيه من....ولي،
چشمتان را بسته ايد انگار...
باشد...
خسته ايد...
پریا کشفی
من اعتراف مي كنم آقا كه مدتي است از چشم هاي مات و سياه تو خسته ام
اصلن چرا دروغ بگويم عزيز من؟! ...از جز جز صورت ماه تو خسته ام!
اقرار مي كنم...بله...اقرار مي كنم: من هيچوقت مثل تو عاشق نبوده ام
تو بي سبب به پاي من افتاده اي كه من، هرگز براي عشق تو لايق نبوده ام
من يك دروغگوي بزرگم مرا ببخش...يا نه! نبخش... نبخش و نفرين بكن مرا
اما به جان من..نه! به جان خودت قسم، از من نپرس با تو چه كردم؟ چه شد؟ چرا؟
مي خواهم از هميشه رهاتر شوم وَ باز، ديوانه وار راهي افسانه ها شوم
مي خواهم از تو، از خودم، از ما جدا شوم، من هم شبيه باقي ديوانه ها شوم
من از حصار عشق و محبت...بله! حصار! من از همين علاقه ي تو خسته مي شوم
در من تمام ثانيه ها تلخ مي شود، وقتي به التهاب تو دلبسته مي شوم
وقتي تمام خاطره ها اولش تويي، وقتي كه حُسن مطلع صبحم صداي توست
وقتي كه هيچ نور اميدي به جز تو نيست، حتي نفس كشيدن من هم براي توست
وقتي به عشق چشم تو بيدار مي شوم، وقتي به خواب مي روم و خواب من تويي
وقتي كه شاعرم وَ تمام دقيقه ها در روزهاي شاعري ناب من تويي
وقتي "چهارپاره" تويي "مثنوي" تويي وقتي حضور تو همه شعر و ترانه است
وقتي كه حرف عادي مان هم براي هم مانند شعر و زمزمه اي عاشقانه است
آقا! من از تمام همين ها گريختم، از اينكه تو همه ي باورم شوي
از اينكه در تو گم شوم و مهربان من! تو نيمه ي هميشگي ديگرم شوي
از اينكه مثل هيچ كسي ساده نگذري از لحظه هاي غمزده ي بي نصيب من
از اينكه مثل كوه صبور و بلند و سخت در لحظه هاي خستگي ام ياورم شوي
از اينكه من براي توي باشم تو مال من، از اينكه سرنوشت من و تو يكي شود
از اينكه نام من وَ تو در هم گره خورد تو سايه ي سرم بشوي همسرم شوي!
آقا نخند! ...آه...به جان خودت نخند! باور بكن تمامي اين ها حقيقت است
ديوانه ام؟!...قبول! ولي هرچه گفته ام، باور بكن تمامي اش آقا حقيقت است
* * *
لبخند مي زني و من از خواب مي پرم، در ذهن من خيال خوشت جان گرفته است
در چشم هاي قهوه ای پر ترانه ام، انگار مدتي است كه باران گرفته است...
هرچند يك پرنده ي بي بال و پر نبود
اما نشسته بود ... به فكر سفر نبود
دختر دلش هواي سكوني عجيب داشت
يعني كه خسته بود و َ اهل خطر نبود
دختر در اين سكوت مداوم كه ذوب شد
برعكس كودكيش پر از شور و شر نبود
مانند يك مجسمه بي روح و بي صدا
خاموش بود... پي دردسر نبود
دختر...همان پري...كه دلش رنگ آب بود
حالا به فكر موي سپيد پدر نبود
انگار سنگ تيره شد انگار مرده بود
كز كرده بود توي خودش...نه! دگر نبود
اصلن نبود دخترك اما وجو د داشت!
نه شعر نه ترانه در او كارگر نبود...
*
اين اولين سكانس به پايان رسيد و بعد
اين قهرمان كه دختركي بيشتر نبود
بيدار شد .. و ََ تا به خود آمد سكانس بعد
مي خواست باز پر بزند....بال و پر نبود...
غمگين تر از هميشه كنارت نشسته بود
وقتي خزان به روح بهارت نشسته بود
تو در خيال رفتن و در چشم هاي او
غم واژه هاي طرح گذارت نشسته بود
در چشم هاي خسته ي اين زن...سوار پير!
مي تاختي وگرد و غبارت نشسته بود
تنها نه اينكه مال تو باشد، پس از تو نيز
عمري به پاس ايل و تبارت نشسته بود
يعني كه پنجه هاي پلنگت نبود و باز
در انحصار مرگ شكارت نشسته بود...
سهم جواني اش كه به پاي تو نيست شد
بعد از تو نيز آينه دارت نشسته بود
در خلوت و توهم قبر و سكوت و مرگ
هر عصر جمعه پاي مزارت نشسته بود
اين سرنوشت بيوه زنان قبيله بود
روزي به جبر قوم كنارت نشسته بود
حالا تو رفته بودي و بعد از تو باز هم
با خاطرات تيره و تارت نشسته بود...
در حجم ِ خالی ِ حضورت،
تمام ِ لحظهها را آجری
و از هر آجری ديواری ساختم.
هوايی برای نفس کشيدن نيست
و گام های زيادی تا فاصله...!
نازدانه ی من!
اگر حجم ثانيهها امانت دادند، بدان:
به اندازه تمام انتظارها، بیقرارت بودهام...!
ديشب، به يادِ تو
هفت آسمان را
در جستجوي ستاره ات بوييدم...
سرت را روي شانه ام بگذار،
ديگر برايت
نه حافظ خواهم خواند،
نه شمس،
نه حتّي سهراب!
فقط تو...
شعر ِ تو را خواهم گفت!
ما کاشفان کوچه های بن بستیم
حرف های خسته ای داریم
این بار
پیامبری بفرست
که تنها گوش کند
گروس عبدالملکیان
روز اول که پوستر عشق را
روی دیوار قلبم دیدم،
باور کردم!
نفهمیدم از اوّل که آنهم یک تبلیغه
عکسش قشنگتر از خودشه!
وقتی رفتم که امتحانش کنم
یا برای قلبم تنگ بود یا گشاد
حالا فعلاً تو رژیمم
گفتم یک خورده احساس کمتر بخورم
شاید که بالاخره اندازه بشه!
حالا هر روز از جلوش رد می شوم
نگاهش می کنم
و خودم را سایز می زنم!
همینجوری شدکه یاد گرفتم
رؤیاهایم را قیچی کنم رو الگوی حقیقت
و بپیچم دور قلبم
که خدای نکرده
ار سرمای قلب آدمها
سرما نخوره!
درخت همسایه سیب داشت
و تو در حسرت داشتن سیبی
به تماشای درخت
و چیدم من برایت
همسایه آمد
غضبناک و ...
فریاد شنیدم
درد کشیدم ...
سالها میگذرد
حال که میبینم گذشته را
تو ارزش سیب داشتن را نداشتی
کاش هرگز تمنای چشمانت را برای داشتن سیب نمیدیدم
مادرم یک عمر به دنبال عشقی گشت
که من هنوز نیافتمش
ای کاش دخترم ...
فریبا عرب نیا
هميشه در كابوس ها
ترني از رويم رد شده است.
امروز
پايان كابوس هايم خواهد بود
پنجره
بسته شو
راحتم بگذار
از آنسوي خيال انگيزت
كه باز مي شود به سمت جاده هاي سبز
تپه هاي رويايي
و دوردستهاي مه گرفته ي آرام
متنفرم
شايد ديگران تصميم بگيرند بجاي لعنت فرستادن به تاريكي
شمعي روشن كنند
من اما تصميم گرفته ام خاموش كنم هر شعله ي اميدي را
ميان پنجره هاي بسته بنشينم
به هرچه روشنايي است
لعنت بفرستم!
i was
and i,am
and shall i be to the end of time
,for i am without END
i have cleft the vast spaceof the infinite,
and taken fliht in the world of fantasy
and drown nigh to the circle of light on high
But Behold Me A Captive Of Matter
خیلی خوش آمدید
همه چیز مهیا ست
دستور بفرمایید
انواع عشق های آسان
دوستی های مخصوص
رابطه های نزدیک
با گفتگو های اضافی
به قیمت خودتان....
در دستانم خطی نیست
نه خطی که طول عمرم را نشان دهد
نه خطی که آینده ام را بگوید
و نه خطی که مرا به کسی برساند
من تمام خطوط دنیا را در چشمانم پنهان کرده ام
تا از نگاه متعجب کف بین ها دلم خنک شود .
شاعرش را کسی می شناسه ایا ؟
لطفاً كمي لبخند بزنيد يا نزنيد
اين عكس توي هيچ قابي جا نميگيرد و تنها . . .
يادگار زني است
كه اول اين شعر نوشت " دربست " . . . بعد رفت و در را بست
ما دو عكس تنها بوديم
كه دنيا ميخواست از آلبوم بيرونمان كند...كرد..
امشب كه بر عكس ديگري خوابيده ايم.... سري به آن البوم بزنيد
سايه من است اين درخت كه خستگي تبرت را ميگيرد
عميق تر بزن من ترا سطحي نمي خواستم ..........
هر چه می خواهی بزن...
هزار تا هم روش
آن که دل دارد
از باختن دست بر نمي دارد . . . .
علي عبدالرضايي
مرا با غمهاي احمقانه ام تنها بگذار و برو
مرا سرگردان و خسته در نيمه راه اين خيابان طولاني بي انتها
تنها بگذار و برو
مرا فراموش كن تا ابد
و ميان خاطراتت بميران و محو كن
چنانكه انگار هرگز نبوده ام، هرگز نشناخته اي مرا، نديده اي مرا
مرا بگذار و برو
خسته تر از آنم كه بخواهم حتي براي تو
وجود داشته باشم
خاطره باشم
بدرخشم
مرا بگذار
تنها
و برو!