راز دل به زن مگو با نو كيسه معامله نكن با آدم كمعقل رفيق نشو
پدري به پسرش وصيت كرد كه در عمرت اين سه كار را نكن. بعد از اينكه پدر از دنيا رفت پسر خواست بداند كه چرا پدرش به او چنين وصيتي كرده؟ پيش خودش گفت: «امتحان كنم ببينم پدرم درست گفته يا نه». هم زن گرفت، هم قرض كرد هم با آدم كمعقل دوست شد.
روزي زن جوان از خانه بيرون رفت. مرد فوري رفت گوسفندي آورد و در خانه كشت و خون گوسفند را دور خانه ريخت و لاشهاش را زيرزمين پنهان كرد. زن وارد خانه شد و به شوهرش گفت: «چه شده؟ خونها مال چيست؟». مرد گفت: «آهسته حرف بزن. من يك نفر را كشتهام. او دشمن من بود. اگر حرفي زدي تو را هم ميكشم. چون غير از من و تو كسي از اين راز خبر ندارد. اگر كسي بفهمد معلوم ميشود تو گفتهاي».
زن، تا اسم كشته شدن را شنيد، فوري به پشتبام رفت و صدا زد: «مردم به فريادم برسيد. شوهرم يك نفر را كشته، حالا ميخواهد مرا هم بكشد». مردم ده به خانه آنها آمدند. كدخداي ده كه كمعقل بود و دوست صميمي آن مرد بود فوري مرد را گرفت تا به محكمه قاضي ببرد. در راه كه ميرفتند به آدم نوكيسه برخوردند. مرد نوكيسه كه از ماجرا خبر شده بود دويد و گريبان مرد را گرفت و گفت: «پولي را كه به تو قرض دادهام پس بده. چون ممكن است تو كشته بشوي و پول من از بين برود».
به اين ترتيب، مرد، حكمت اين ضربالمثل را دانست. سپس لاشه گوسفند را نشان داد و اصل ماجرا را به قاضي گفت و آزاد شد.
صبر كنيد تا من تفي به دستم بكنم
در بيد هند نطنز براي كسي اين مثل را ميآورند كه سربزنگاه كار بيموردي بكند و در موقع خطر دست به دست كند.
در زمانهاي قديم يك عده پنج نفري براي برداشتن لانه لاشخوري رفتند كه در وسط كوه بود. نقشهشان اين بود كه از بالاي كوه يكي آويزان شود و دومي پاي اولي را بگيرد و آويزان شود و سومي پاي دومي و چهارمي پاي سومي و پنجمي را هم با طناب به كوه ببندند تا بتوانند لانه لاشخور را بردارند.
چون به بالاي كوه رسيدند و مطابق نقشه عمل كردند و آويزان شدند نفر اول گفت: «صو كري دمن يه تفي د دس خوسن» اين را گفت و دستش را رها كرد و همگي از آن بالا به زير افتادند و مردند!