آن میوهی بهشتی کآمد به دستت ای جان
در دل چرا نکشتی از دست چون بهشت
حکایت
Printable View
آن میوهی بهشتی کآمد به دستت ای جان
در دل چرا نکشتی از دست چون بهشت
حکایت
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺣﻜﺎﻳﺘﻲ دﮔﺮ اﻳﻦ دل ﻣﺎ ﺑﺴﺮ ﻛﻨﺪ
ﺷﺐ ﺳـﻴﺎه ﻗﺼﻪ را ﻫﻮاي ﺗﻮ ﺳﺤﺮ ﻛﻨﺪ
ﺑﺎور ﻣـﺎ ﻧﻤﻴﺸﻮد در ﺳﺮِ ﻣﺎ ﻧﻤﻴﺮود
از ﮔﺬر ﺳﻴﻨﻪي ﻣﺎ ﻳﺎرِ دﮔﺮ ﮔﺬر ﻛﻨﺪ
اسب
خوش برانیم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم
سخن
سخن به نزد سخندان بزرگوار بود
ز آسمان سخن آمد سخن نه خوار بود
دریغ
اشتباه شد ببخشيد....
به من بگو بی وفا حالا یار که هستی
خزان عمرم رسید نو بهار که هستی
می خوام برم دور دورا دلم طاقت نداره
دست غم تو داره روزهام و می شماره
داغ
ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیدهای
ما آن شقایقیم که با داغ زادهایم
خنجر
اگر چه داد به راه خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
نفس
.
ﭘـﺮﻧـﺪهﻫـﺎي ﻗﻔﺴﻲ ﻋﺎدت دارن ﺑﻪ ﺑﻲﻛﺴﻲ
ﻋﻤﺮﺷﻮﻧﻮ ﺑﻲ ﻫﻢ ﻧﻔﺲ ﻛِﺰ ﻣﻴﻜﻨﻦ ﻛﻨﺞ ﻗﻔﺲ
ﻧـﻤﻲدوﻧﻦ ﺳـﻔﺮ ﭼـﻴﻪ ﻋـﺎﺷـﻖ درﺑـﺪر ﻛﻴﻪ
ﻫﺮ ﻛﻲ ﺑﺮﻳﺰه ﺷﺎدوﻧﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻦ ﺧﺪاﺷﻮﻧﻪ
شقایق
شقایق درد من یکی دو تا نیست
اخه درد من از بیگانه ها نیست
کسی خشکیده خون من رو دستاش
که حتی یک نفس از من جدا نیست
سکو