-
همه این داستان ها که می خوانید
از ذهن بنده تراوش میشه
کارگر
خودش گفت ده سالش بود که داشت باربری میکرد خیلی سخت بود بچه به اون کوچکی بارهای سنگین رو بلند کنه از این ور بازار ببره اون سر بازار تو راه از مردم فوش بخوره چقدر سختی تا برسه بعد یک پول کمی بگیره یک روز با بار بود که یک پیر مرد گفت پسر کوچولو کارگر من میشی پسر از خدا خواسته گفت چشم بزار با رو ببرم برگردم رفت اومد یک مغازه فرش فروش شروع کرد به کار پیر مرد خیلی مهربون بود بعد 10 سال کار پیر مرد مرد پسر رفت خونه پیر مرد که کاری داره بکنه تا رفت همه اسمشو پرسیدن و گفتن مبارکه پسر نفهمید چی شده ولی زن پیر مرد گفت مغازه برای تو شده و پسر فقط شکه شد...
-
شخصي از برناردشاو پرسيد: براي ايجاد كار در دنيا بهترين راه چيست؟ او گفت: بهترين راه اين است كه زنان و مردان را از هم جدا كنند و هر دسته را در جزيرهاي جاي دهند. آنوقت خواهي ديد كه با چه سرعتي هر دسته شروع به كار خواهند كرد. كشتيها خواهند ساخت كه به وسيله آن هرچه زودتر به يكديگر برسند!
-
براي تهيه صبحانه دقيقا ساعت 8 صبح از خانه بيرون رفتم.يک قرص نان سنگک خاش خاشي خريدم با يک هندوانه نسبتا بزرگ.ميوه فروش خيلي از هندوانه ام تعريف کرد و گفت امروزه روز هندوانه خوب کم پيدا مي شود.
وقتي به خانه برگشتم کسي در خانه نبود.هندوانه رو روي ميز گذاشتم قرص نان رو هم به آشپزخانه بردم تا روي شعله گاز بگذارم تا هم خمير نشود وهم گرم بماند.از داخل کشوي کابينت زرد رنگ آشپزخانه قرمزمان چاقوي دسته سياه رو بيرون آوردم.بسراغ هندوانه رفتم.شروع کردم به پاره کردن هندوانه . با يک برش ناگهان ديدم داخل هندوانه سر پدرم قرار گرفته.سر پدرم درست توي هندوانه بود. سر پدرم با چشماني نگران و خاکستري رنگ به من خيره شده بود.هيچ سخن نگفت.فقط بمن خيره مانده بود.گويي که لبانش را دوخته باشند.انگار تقلا ميکرد با چشمانش با من صحبت کند. من هم متقابلا نگاهش کردم و به رسم ادب سلامي کردم. همونطور که به چشمانش نگاه ميکردم گفتم بياد داري روزهايي را که چه باشکوه و موقرانه در خانه قدم ميزدي و بازي کودکانت رو ورانداز ميکردي.بياد داري روزگاري رو که تو هم آزادي بودي وهم آزادگي. بياد بيار روزگاري را که روي درختان گردو مي نشستي و مانند قناري پرواز ميکردي و از شاخه ايي به شاخه ايي ديگر مي پريدي.بياد بيار روزگاري رو که با مداد قرمز روي آسمان با افتخار برايمان عکس يک گل زرد رو نقاشي ميکردي و....
فکر ميکنم ساعتها گذشت ، من با سر پدرم که داخل هندوانه بود صحبت ميکردم و اون فقط به من خيره مونده بود.هوا حالا کاملا آفتابي بود.صداي قمري ها ديگه کاملا شنيده ميشد.نور خورشيد به داخل اتاق تابيد و من و سر پدرم رو روشن کرد.صبح خوبي بود.به آشپزخانه رفتم و قرص نان خاش خاشي رو از روي گاز برداشتم.هنوز گرم بود ولي کاملا خمير شده بود.پيش سر پدرم اومدم.خيلي گرسنه بودم. شروع کردم به بريدن و قسمت قسمت کردن سر پدرم.تکه هاي سر پدرم رو با قرص نان خاش خاشي تا آخر خوردم.خوشمزه بود.بعد يک ليوان شير سرد.صبحانه حقيرانه ايي بود ولي خوشايند و مطبوع.
از خانه بيرون رفتم تا عازم محل کارم بشم.وقتي به مغازه ميوه فروشي رسيدم به مغازه دار بشوخي گفتم: هندوانه ات هم که کال بود .تصور نميکنم چندان از شوخي ام خوشش اومده باشد.
آخر صف اتوبوس منتظر اتوبوس بودم که موبايلم زنگ زد.شماره پدرم افتاده بود.سلام کردم و بهش صبح بخير گفتم.به رسم عادت جواب سلامم رو نداد و مثل هميشه صريح و سريع پرسيد؟ شلوارم رو دادي خشکشويي؟
گفتم الان دارم ميرم سر کار عصري برات ميگيرم.و باز به رسم عادت بدون خداحافظي گوشي رو قطع کرد.و من هم به رسم عادت هميشگي ام بعد از قطع کردن تلفن گفتم: خدانگهدار
-
در حالي که با خوشحالي آهنگي را زير لب زمزمه ميکرد وارد خانه شد و در همان لحظه صداي زنگ تلفن بلند شد .
- بله؟
- سلام
- سلام چه طور….
- عزيزم من وقت ندارم زنگ زدم بگم امشب 12 به بعد ميام نگران نشو نميخوادم مثل هميشه تا دير وقت منتظر بموني راستي قبضها رو هم خودت پرداخت کن دستت درد نکنه خداحافظ
مات و مبهوت گوشي را سر جايش گذاشت و شروع به گوش کردن پيغامها کرد:
سلام مامان من امشب خونه سينا ميمونم تو رو خدا مثل بچه 5 ساله ها دو دقيقه يک بار زنگ نزن چکم کن راستي قربونت برم اتوي لباساي رو تخت دستت رو ميبوسه. فعلا…
اشک چشمانش را پاک کرد و به سراغ کارهايش رفت و به زمزم آهنگش ادامه داد: تولد،تولد،تولدت مبارک..
-
زن جوان در حالي که دست کودک گريانش را ميفشرد از او پپرسيد: که گفتي امير کتکت زده، حالا نشونش ميدم...
عرض خيابان را با سرعت طي کرد و به در خانه مورد نظر رسيد و آن را با شدت هرچه تمامتر کوبيد.زني با قيافه طلبکارانه در را باز کرد و چند لحظه بيشتر نگذشته بود که دعوايي پر سر و صدا آغاز شد ...
اما ناگهان صداي خنده دو کودک در حال بازي ،تمام آن صداهاي اضافه را خاموش کرد.
-
خبر خوب، خبر بد ريچارد براتيگان
دوم ژانويهى 1942 خبرهاى خوب و بدى داشت.
اول، خبر خوب: فهميدم كه مرا «براى خدمت نظام وظيفه، نامناسب» تشخيص دادهاند و بهعنوان سرباز به جبههى جنگ جهانى دوم اعزام نمىشوم. ابداً احساس بىعلاقگى به وطن نداشتم چون جنگ جهانى دومام را پنج سال پيش در اسپانيا جنگيده بودم و يك جفت سوراخ گلوله هم در ماتحتام داشتم كه اين را اثبات مىكرد.
هيچوقت سر در نمىآورم چرا تير به ماتحتام خورد. به هر حال، يك داستان جنگى مزخرف بود. مردم تو را به چشم يك قهرمان مىبينند و تو به آنها مىگويى كه ماتحتات تير خورده. البته حرفات را جدى نمىگيرند، اما اين ديگر اصلاً مسألهى من نبود. جنگى كه براى باقى آمريكا شروع شده بود براى من تمام شده بود.
حالا خبر بد: تفنگام يك دانه فشنگ هم نداشت. تازه سفارشى گرفته بودم و اسلحه لازم داشتم اما موجودى فشنگام تازه ته كشيده بود. مشترىاى كه مىخواستم آن روز براى بار اول ملاقاتاش كنم از من خواسته بود با اسلحه بيايم؛ مىدانستم هفتتير خالى آن چيزى نيست كه مشترىها مىخواهند.
چه كار داشتم مىكردم؟
يك سنت هم نداشتم و كل موجودىام در سان فرانسيسكو دو پاپاسى هم نمىارزيد. سپتامبر بايد دفترم را تخليه مىكردم، هرچند ماهى فقط هشت چوب براىام آب مىخورد، و تازه داشتم از قِبل تلفن همگانىِ واقع در ورودى مقابل منزل اموراتام را مىگذارندم - خانه يعنى مجتمع مسكونى محقرى در ناب هيل كه محل اقامتام بود و دو ماه هم اجارهاش عقب افتاده بود. ماهى سى چوب هم گيرم نمىآمد.
زن صاحبخانه براى من تهديدى بزرگتر از ژاپنىها بود. همه منتظر بودند اين ژاپنىها سر و كلهشان در سان فرانسيسكو پيدا شود تا آنوقت توى تلهكابينها بپرند و از زير و بالاى تپهها بزنند به چاك، اما من كه خداوكيلى طرف ژاپنىها را مىگيرم تا بيايند و زن صاحبخانه را از گردهام بكشند پايين.
دائم از آپارتماناش، از بالاى پلهها، سرم داد مىزد كه «پس اين اجارهى من كدوم گوريه، تن لش!» هميشه ربدوشامبر گلوگشادى تناش بود، آن هم تنى كه در مسابقهى ملكهى زيبايى بلوكهاى سيمانى جايزهى اول را مىبرد.
«ممكلت گرفتار جنگه و تو حتا اجارهى كوفتىات رو هم نمىدى!»
صدايى داشت كه پرل هاربور در قبالاش لالايى بود. به دروغ مىگفتم: «فردا.»
نعره مىزد: «فردا توُ مشكات!»
شصت سالى داشت و پنج بار ازدواج كرده بود و پنج بار طلاق گرفته بود: حرامزادههاى خوشيمن! اينطورى بود كه صاحب اين مجمتع شده بود. يكى از شوهرهاش براش گذاشته بود. خدا لطف بزرگى به او كرده بود كه يك شب بارانى كه ماشيناش را درست آن سمت مرسد روى ريل راهآهن از كار انداخته بود. فروشندهى سيار بود: مسواك مىفروخت. قطار به ماشين كوبيد و بعدش ديگر بين فروشنده و مسواكهاش نمىشد فرق گذاشت. گمانام توى تابوتاش چند تا مسواك هم مانده باشد، چون فكر كردهاند آنها هم جزئى از او بودهاند.
در آن ايام عهد عتيقى كه اجارهام را مىدادم، زن صاحبخانه رفتار خيلى دوستانهاى با من داشت و هميشه براى صرف قهوه و دونات به آپارتماناش دعوتام مىكرد. عاشق حرافى دربارهى شوهرهاى مردهاش بود، مخصوصاً آن يكى شوهرش كه لولهكش بود. دوست داشت تعريف كند كه طرف چه مهارتى در تعمير آبگرمكن داشته. از او كه حرف مىزد، آن چهارتا شوهر ديگر را كلاً بىخيال مىشد. انگار كه اين ازدواجهاش را توى آكواريومهاى تيره و تاريك برگزار كرده و سپري كرده بود. حتا آن شوهرى كه با قطار تصادف كرده بود هم خيلى نظر لطفاش را جلب نمىكرد، و در عوض از حرافى دربارهى آن يارو كه تعميركار آبگرمكن بوده خسته نمىشد. من هم فكر مىكنم حتماً به كار تعمير آبگرمكن خيلى وارد بوده.
قهوهاى كه مىآورد هميشه رقيق رقيق بود و دوناتها هم بفهمى نفهمى مانده: از آن نانهاى زودخورى بود كه از نانوايىِ چند بلوك آنطرفتر در خيابان كاليفرنيا مىخريد. من بعضىوقتها با او قهوه مىخوردم، چون به هر حال كار آنچنانى نداشتم بكنم. اوضاع به بىبخارىِ حال حاضر بود، سواى سفارشى كه تازه گرفته بودم؛ با اين حال از پولى كه از بابت تصادف با ماشين و مصالحه بدون مراجعه به دادگاه گرفته بودم چيزكى پسانداز كرده بودم، و براى همين هنوز نمىتوانستم اجارهخانهام را پرداخت كنم، گو اين كه دفترم را چند ماه قبلاش پس داده بودم.
آوريل 1941 مجبور شدم منشىام را هم مرخص كنم. از اين بابت اصلاً دل خوشى نداشتم. پنج ماهى را كه براىام كار مىكرد تمام تلاشام را كرده بودم كه كارم با او را به تختخواب بكشانم. رفتارش دوستانه بود اما اصلاً نتواستم از اين برخوردها مقدمهى مناسبى براى اقدامات بعدى بسازم. چندبارى توى دفتر لب گرفته بوديم اما در همين حد مانده بود.
وقتى گفتم مرخص اى، گفت بروم گورم را گم كنم.
يك شب زنگى به زنك زدم، پشت تلفن مرا به گلوله بست كه «... تازه لب گرفتنات هم مالى نبود، تو يه كارآگاه افتضاح اى. بايد برى دنبال يه كار ديگه. پادويى خوراكته.»
درق.
آه، خب ...
هرچه بود، ماتحت فراخى داشت. فقط به اين دليل استخداماش كردم كه اين سمت محلهى چينىها كمترين دستمزد را مىگرفت. ژوئيه ماشينام را هم فروختم.
به هر حال، من مانده بودم و تفنگى كه فشنگ نداشت، و هيچ پولى توى جيبام يا توى حسابام نبود و هيچچيزى هم نداشتم كه گرو بگذارم. در آپارتمان كوچك محقرم در سان فرانسيسكو نشسته بودم و داشتم به اين اوضاع فكر مىكردم كه ناگهان گرسنگى مثل جو لوئيس به جان معدهام افتاد. سه تا هوك اساسى روانهى دل و رودهام كرده بود و من داشتم خودم را به يخچال مىرساندم.
خبط بزرگى بود.
داخل يخچال را نگاه كردم و بلافاصله درش را بستم تا انبوه آماسيدهى كپكها راه فرار پيدا نكنند. نمىدانم آدمها چهطور مىتوانند مثل من زندگى كنند. آپارتمانام آنقدر كثيف بود كه تازه تمام لامپهاى هفتادوپنج وات را با لامپهاى بيستوپنج وات عوض كرده بودم تا مجبور نباشم اوضاع را واضح ببينم. ولخرجى بود، اما بايد اين كار را مىكردم. خوشبختانه، آپارتمان اصلاً پنجره نداشت، و الا واقعاً توى دردسر مىافتادم.
آپارتمانام آنقدر كمنور بود كه مثل سايهاى از يك آپارتمان به نظر مىرسيد. نمىدانم چهطور عمرى اينطور زندگى كردهام. منظورم اين است كه حتماً مادرى بالاى سرم بوده، كسى كه بگويد نظافت كنم، مراقب خودم باشم، جورابهام را عوض كنم. من هم اين كارها را مىكردم، اما فكر كنم بچگىها يكجورهايى كند بودم و موضوع را نمىگرفتم. حتماً دليلى داشته.
كنار يخچال ايستاده بودم، نمىدانستم چه كنم، كه يكهو فكر بكرى به ذهنام رسيد. چه چيزى از دست مىدادم؟ پول براى خريد فشنگ نداشتم و گرسنهام هم بود. بايد چيزى براى خوردن پيدا مىكردم.
پريدم بالاى پلهها، دم در آپارتمان صاحبخانهام.
زنگ در را زدم.
اين آخرين اتفاق دنيا بود كه او انتظارش داشت چون يك ماهى مىشد كه سعى كرده بودم هرطور شده مثل مارهاهى از چنگاش فرار كنم اما هميشه هم در تور فحش و ناسزا گرفتارم مىكرد.
توى صورتاش داد زدم: «يافتم! من مىتونم اجاره رو بدم! مىتونم كل ساختمون رو بخرم! چقدر بابتاش مىخواى؟ بيستهزارتا نقد! كشتى من راه افتاده! نفت! نفت!»
آنقدر گيج و مات شده بود كه بفرمايى زد بروم توُ، و تعارف كرد كه روى صندلى بنشينم. هنوز لام تا كام حرف نزده بود. مخاش را واقعاً تيليت كرده بودم. خودم هم باورم نمىشد. رفتم داخل.
همانطور داد مىزدم «نفت! نفت!» و بعد بنا كردم به اداى فواره زدن نفت از زير زمين را در آوردن. پيش چشماش از خودم يك چاه نفت ساخته بودم.
نشستم.
او هم مقابل من نشست.
فكاش هنوز همانطور قفل شده بود.
توى صورتاش داد زدم: «عَموم توُ رد آيلند نفت پيدا كرده! نصفاش مال منه. من پولدار شدم. بيستهزارتا نقد واسه اين تاپالهاى كه اسماش رو گذاشتى مجتمع مسكونى مىدم! بيستوپنجهزارتا!» دوباره داد زدم: «من مىخوام تو با من ازدواج كنى و يك عالم از اين مجتمع مسكونىهاى قد و نيمقد بسازيم. مىخوام بدم عقدنامهمونو روُ تابلوى "جاى خالى نداريم" چاپ كنن!»
كلكام گرفت.
حرفهام را باور كرد.
پنج دقيقه بعد، يك فنجان قهوهى رقيق رقيق توى دستام بود و يك دونات مانده را سق مىزدم و او هم براىام مىگفت كه چهقدر از اين كه مال من شده خوشحال است. گفتم مجتمع را هفتهى آينده، اولين عايدات انحصارى از آن ثروت يك ميليون دلارى كه دستام رسيد، از او مىخرم.
از آپارتماناش كه بيرون مىرفتم گرسنگىام را فرو نشانده بودم و خيالام از بابت يك هفته اقامتِ ديگر جمع شده بود. دست داد و گفت: «چه پسر خوبى! نفت توُ رد آيلند.»
گفتم: «درسته. نزديك هارتفورد.»
مىخواستم پنج دلارى بتيغماش تا بتوانم چندتا فشنگ براى تفنگام بخرم اما فكر كردم تا همينجا كه پیش رفتهام كافى است.
هاها!
شوخى را داشتيد؟
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
-
روزگار خوبي بود .يه پسره بود که عاشق اربابش بود ارباب هم عاشق اون بود.يه عشق واقعي .
يه روز که با دوستش تو جاده خوشبختي قدم ميزد دوستش به جاده اونطرف اشاره کرد و گفت:بيا بريم اونجا هم بگرديم.
بدجوري دلش ميخواست اونطرف رو هم ببينه ولي اربابش گفته بود هر کاري ميخواي بکني بکن فقط اونجا نرو.
بالاخره خام حرفاي دوستش شد وبه سمت جاده ممنوعه رفت.تو راه از دوستش پرسيد تا حالا اونجا رفتي .
دوستش گفت:آره .خيلي.
از دوستش پرسيد:اونجا چيزهاي ديدني هم هست.
دوستش گفت:آره. اونجا تو رو با دختري آشنا ميکنم که زيبا تر از اون تو کل دنيا پيدا نميکني.
چند قدم در جاده ممنوعه پيش نرفته بودند که دختري رو ديدند که همچون ماهه شب چهارده ميدرخشيد.
دست و پاش رو گم کرده بود . دختره به دوست پسر گفت:گم شو.دوستش برگشت و به آرامي از اونا دور شد.
پسر ترسيد ميخواست فرار کنه ولي دختر دستش رو گرفت وکشيد:بيا با هم قدم بزنيم.
پسرخوشحال شد وگفت:اسم من آدمه. اسم شما چيه؟
دختر عشوه اي کرد و با ناز گفت:دنيا
نه ه ه ه ه ه ه ه ه ه................................................ .
به طرف صدا برگشت . دوستش بود که فرياد ميزد:
دل در اين پيرزن عشوه گر دهر مبند / کين عروسي است که در عقد بسي داماد است.
پسر نگاهي به چهره دختر انداخت.تنها چيزي که ديده ميشد زيبايي بود .به سمت دوستش برگشت و گفت:
برو بابا دختر به اين خوشگلي .کجاش شبيه پيرزنهاست. حسودددددددد............................ ...............
برق پيروزي در چشمان دنيا ديده ميشد . پسر هم خوشحال بود که دختري به اين زيبايي به دست آورده بود.
-
آخروس
جوجه خروسى براى گرفتن انتقام خون پدر خود که توسط پادشاه پامال شده، بهراه مىافتد. در بين راه شير، گرگ، روباه و دريا خشککن به او محلق شده و در پائين تنه او مىنشينند. هنگامى که آخروس با پادشاه روبهرو مىشود؛ شاه حکم مىکند که او را به خزينهٔ حمام بيندازند. در خزينه، دريا خشککن به کمک آخروس مىشتابد و تمام آب خزينه را خالى مىکند. پس از آن آخروس را به حکم شاه در ميان مرغ و خروسها مىاندازند. و آخروس با بيرون فرستادن روباه همه مرغ و خروسها را از بين مىبرد. گوسفندهاى پادشاه هم بهوسيلهٔ گرگ دريده مىشوند. همچنين گاوها و شترها را شير پاره مىکند و نابودشان مىسازد. شاه به فکر چاره مىافتد و ناچار چون به اين نتيجه مىرسد که اين خروس بيش از يک شاهى نمىتواند از خزانه بردارد، وى را به خزانه مىفرستد. آخروس نيز همهٔ پولها و جواهرات خزانه را به پائين تنهٔ خود کشيده و مىرود.
-
انوشيروان را معلمى بود.
روزى معلم او را بدون تقصير بيازرد.
انوشيروان كينه او را به دل گرفت تا به پادشاهى رسيد.
روزى او را طلبيد و با تندى از او پرسيد كه چرا به من بى سبب ظلم نمودى ؟
معلم گفت : چون اميد آن داشتم كه بعد از پدر به پادشاهى برسى .
خواستم كه تو را طعم ظلم بچشانم تا در ايام سلطنت به كسى ظلم ننمائى
-
آفتاب و مهتاب
بچه خياطى بود. روزى موقع کار خوابش برد. پدر او، او را صدا زد و بيدار کرد. پسر بلند شد و گفت: داشتم خواب خوبى مىديدم. پدر هرچه اصرار کرد، بچه خياط خواب خود را تعريف نکرد. پدر شکايت برد پيش حاکم. حاکم پسر را خواست و خواب او را از او پرسيد. پسر نگفت. حاکم دستور داد او را زندانى کنند و آب و غذا به او ندهند تا به حرف بيايد.
اين بود تا اينکه روزى دختر حاکم براى تفريح به ديدن زندان رفت. در آنجا دختر و پسر هم ديگر را ديدند و عاشق هم شدند. حاکم سرزمين همسايه معمائى براى اين حاکم فرستاد تا آنرا حل کند. معما اين بود: از سنگ آسيابى که برايت فرستادهام يک دست لباس بدوز و برايم بفرست. پادشاه و وزراء هرچه فکر کردند، چيزى به عقل آنها نرسيد. ”بچه خياط“ را صدا کردند و حل معما را از او خواستند. پسر با شمشيرى سنگ آسياب را دو نيم کرد. ميان آن پارچهاى بود. از آن پارچه لباسى دوخت و براى حاکم همسايه فرستاد. حاکم برخلاف قولى که به پسر داده بود او را آزاد نکرد. مدتى گذشت. حاکم همسايه معماى ديگرى براى اين حاکم فرستاد. معما اين بود: در جعبهاى را که برايتان فرستادهام پيدا کرده و آن را باز کنيد. باز حاکم مجبور شد ”بچه خياط“ را خبر کند و به او قول آزادى او را داد. ”بچه خياط“ جعبه را در آب فرو کرد. آب به درون جعبه نفوذ کرد جعبه پر از آب شد و به در آن فشار آورد و باز شد.
جعبه را براى حاکم سرزمين همسايه فرستادند.اين حاکم باز هم پسر را ازاد نکرد. گذشت تا اينکه باز هم حاکم همسايه معماى ديگرى را طرح کرد. سه ماديان فرستاد تا اين حاکم معلوم کند کدام مادر و کدام کرهٔ آن است. حاکم بچه خياط را خبر کرد. بچه خياط قول ازدواج با دختر حاکم را از او گرفت. ماديانها را حرکت داد. يکى جلو مىرفت و دو تاى ديگر بهدنبال او. بچه خياط گفت ماديان جلوئى مادر و دوتاى ديگر کرههاى او هستند. حاکم اين بار به قول خود وفا کرد و دختر خود را به عقد بچه خياط درآورد. از آن طرف حاکم سرزمين همسايه فهميد که معماها را بچه خياط حل کرده است. او هم دختر خود را به بچه خياط داد. سالى گذشت و هر دو زن بچه خياط زائيدند. يکى پسر و ديگرى دختر. روزى بچه خياط پسر خود را روى يک زانو و دختر خود را روى زانوى ديگر خود نشانده بود که حاکم ا در وارد شد و به او گفت حالا بايد خواب آن روزت را برايم بگوئي. بچه خياط گفت: خواب ديدم که با دخترهاى دو حاکم عروسى کردهام و از آنها دو بچه دارم. يکى بهنام مهتاب و ديگرى بهنام آفتاب و هر کدام روى يک زانويم نشستهاند. مثل حالا. حاکم متعجب شد و گفت: چرا همان موقع خوابت را نگفتي. پسر گفت اگر مىگفتم، آنچه را که در خواب ديده بودم ديگر عمل نمىشد.