بنمای گاه گاهی بر عاشقان جمالی
تا زان جمال یابد این عشقشان کمالی
در هجر روی و موییت هر صبح و شام کردم
از موی همچو مویی وز ناله ممچو نالی
Printable View
بنمای گاه گاهی بر عاشقان جمالی
تا زان جمال یابد این عشقشان کمالی
در هجر روی و موییت هر صبح و شام کردم
از موی همچو مویی وز ناله ممچو نالی
نخواهم سایه در پای تو باشد
نه یک همسایه همپای تو باشد
جهانی مختصر خواهم که در وی
همی جای من و جای تو باشد
گل روی تو را هر گه کنم یاد
چو بلبل بر کشم از سینه فریاد
ز من مجنون تر نا دیده لیلی
ز تو شیرینتر نشنیده فرهاد
چو باید کرد یاران حل مشکل
که مقتولم من از هجران قاتل
دل اندر ارزویش مرد و شد نیست
ولی هست ارزویش زنده در دل
مرا صد سنگ از این کوه است بر دل
که شد بین من و دلدار حایل
از این اشک روان و اب دیده
مدامم بر لب دریاست منزل
بتا با تو بیا بنشسته باشیم
چو جان و دل به هم پیوسته باشیم
به سوی یکدگر بگشاده دیده
به روی غیر در را بسته باشیم
از فقر و فنا تاج بسر خواهم کرد
در بحر بقا سیر و نظر خواهم کرد
لنگر ز تبرزین و شراع از خرقه
با کشتی کشکول سفر خواهم کرد
اوقات شریف ای به جهالت شده جفت
از هر نحوی صرف تو کردیم به مفت
تلخی به سرشت و تلخ باشد ثمرت
در شان تو هست انچه فردوسی گفت
اي بس كه نباشيم و جهان خواهد بود
ني نام ز ما و ني نشان خواهد بود
زين پيش نبوديم و نبد هيچ خلل
زين پس چو نباشيم همان خواهد بود
(حكيم عمر خيام )
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل ادم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند