سلام
دلم تنگ شده بود ، شروع داستان جديدت رو تبريك مي گم الان فقط قسمت اولش رو خوندم
نزني ها ولي يه چيزي بگم ؟ معلوم نيست هر جمله رو چه كسي ميگه اين آدمو گيج ميكنه البته اگه قصدت گيج كردنه كه حرفي نيست :31:
Printable View
سلام
دلم تنگ شده بود ، شروع داستان جديدت رو تبريك مي گم الان فقط قسمت اولش رو خوندم
نزني ها ولي يه چيزي بگم ؟ معلوم نيست هر جمله رو چه كسي ميگه اين آدمو گيج ميكنه البته اگه قصدت گيج كردنه كه حرفي نيست :31:
بابا......
گل كاشتي خواهر گلم....!
خيلي خوب بود....خيلي قشنگ و بازم منتظرم كه زودتر بقيّشو بخونم....
فقط يه چيزي...من فكر نمي:نم اون قدرها هم گيج كننده باشه....يعني يه جورايي خب معلومه كه كي چي ميگه...هبوط جان مشكلت با كجاشه....؟
مهدی داداشی تو همیشه نسبت به من لطف داری!راستش شروع زیاد مهم نیست شخصیتها هم مهم نیستند
شخصیتهای من اون نه نفرند و اینجا فقط باید مکالمه در راستایی پیش بره که خواننده متوجه موضوع و فضا بشه
یک هنرستان که روی خوبی بنا شده سه نفر از اعضای خانواده که در این راه فدا شده اند ووجود وارثی در خطر!
ساعـت پنج صبح بود.هـوا هـنوز تاریک بـود.بتـسی در روشنـایی ضعـیفی که از چـراغ آشپـزخانـه می افتاد،سالن بزرگ غذاخوری را تی می کشید که صدای پایی شنید و سر بلند کرد.تاریکی مانع از آن می شد چیز مشخصی ببیند اما متوجه سایه متحرکی در انتهای سالن شد و با ترس پرسید:(کی هستی؟)
سایه به گامهایش سرعت داد:(چرا توی تاریکی کار می کنی؟)
بتسی صدا را شناخت و با علاقه لبخند زد:(خوابگاه استادها جلوی این سالن اگه چراغی روشن کنم اذیت می شند)
مایکل خود را به نور رساند و ایستاد:(چه واجبه این وقت شب کار کنی صبر کن صبح بشه و هوا روشن بشه بعد)
بتسی شاد از توجه یکی از استادها لبخند زد:(از این آرامش خوشم میاد...می دونید که تنها ساعتهای سکوت و خلوت سالن این وقتهاست)
مایکل هم با لبخند خسته ای جواب داد:(می فهمم چی می گی)
بتسی با کنجکاوی پرسید:(به چیزی احتیاج داشتید؟)
(به آرامش...می تونم از مال تو استفاده کنم؟)
بتسی بیشنر ذوق کرد:(البته...راحت باشید،کار منم الان تموم می شه)
مایکل پیش آمد:(بذار کمکت کنم...)
بتسی دستش را عقب کشید:(نه...متشکرم...من عادت کردم)
مایکل اصرار نکرد:(خیلی خوب هر طور راحتی)و برگشت و در سکوی یکی از پنجره های بلند سالن نشست:(اگه راستش رو بخواهی نگاه کردن به کار کردن تو بهم آرامش می ده)
بتسی شوکه شد:(یعنی شما هر شب میایید و...)
مایکل خندید:(نه منظورم همیشه است وقتی توی آشپزخونه هستی یا به بچه ها غذا می دی...اینطور بنظر میاد خیلی از کارت لذت می بری)
بتسی با خجالت سر تکان داد:(بله من واقعاً از کارم لذت می برم...اینجا بودن عالیه)
مایکل چشم در اندام کوچک اما زیبای او در یونیفورم سیاه خدمتکارها ،زمزمه کرد:(چرا این کار رو انتخاب کردی؟می دو نی که آقای ساترلند به تو هم حق انتخاب داده بود)
بتسی به تی تکیه زد:(هنر برای من نیست...من دختر خیلی بی عرضه ای بودم توی پرورشگاه هم تنها چیزی که بلد بودم همین کارها بود)
(هر کس اینجا میاد بی عرضه وبچه پرورشگاهی اما هنر برای همین ساخته شده...از زغال الماس بسازه)
بتسی به شوخی گفت:(من زغال سوختی هستم نه الماس انگشتری!)
و سر کارش برگشت.مایکل با خود زمزمه کرد:(تو زیباترین الماس جزیره هستی)
***
ايول....ببين...بخواي نخواي...اول و آخرش داداشت ميآيد اولين نفر برات نظر ميده....!اگه باشه البتّه!
داره كم كم اوج ميگيره....البتّة اوج داشت...شيبش بيشتر شد...!d:
واقعا مثل هميشه عالي نوشتي
شرمنده دوستان سرم شلوغ بود نتونستم این دو روز تایپ کنم امروز تلافی کردم:31:
آخرین پک را به سیگارش زد و باقی مانده اش را در زیرسیگاری که رو به پر شدن بود،له کرد.داشت صبح می شد اما او حتی لحظه ای پلک بر هم نگذاشته بود.هشت سال گذشته بود اما هنوز هم می توانست چهره زیبای او را بشناسد انگار هیچ فرق نکرده بود...چه عجیب بود که دیدار مجدد او تااین حد منقلبش کرده بود.دیگر نتوانست تحمل کند بی اختیار دستش به سوی تلفن رفت و شماره گرفت:(الو...)
(بفرمایید؟)
(بابا خودتی؟)
(چی شده؟..اینوقت شب؟!)
(تو لیست رو دیدی؟)
(البته!)
لحظه ای هر دو سکوت کردند وبعد پدرش خمیازه کشان گفت:(می دونم توی اونهاست...)
(اما چطور؟...یعنی...)
(خل شدی؟مسلمه که اونم باید به جزیره بیاد!)
(آخه خطرناک نیست؟)
(کاری از دستمون بر نمیاد...فکر نکنم خطری برامون داشته باشه!)
از جوابی که گرفت شوکه شد.پدرش به چه چیزی فکر می کرد؟(مطمعنم خودش خواسته و اونقدر احمق نباشه که خطایی بکنه)
می خواست بپرسد"چرا باید بخواد؟"اما منصرف شد چون خودش جواب را می دانست!پدرش زمزمه کرد:(تو که باید خوشحال باشی...می تونی ازش استفاده کنی!)
برای لحظه ای پشتش لرزید:(چی؟...اما بابا...)
پدرش غرید:(تو چت شده؟نگران موقعیت من هستی یا اون؟)
دستپاچه شد:(آخه...من فکر می کردم دیگه بهش احتیاجی نداریم!)
پدرش اینبار داد زد:(نداریم؟حالا بیشتر از همیشه بهش محتاجیم!)
نمی دانست چه بگوید.تا حدودی حق با پدرش بود.(ببینم پسر...نکنه دلت براش تنگ شده؟)
لحنش پر از تمسخر بود اما اونه تنها اهمیت نداد بلکه زیر لب گفت:(نمی دونم بابا...)
قهقهه خشمگین پدرش او را به خود آورد:(برو بگیر بخواب فردا کار زیادی داری...یادت نره چشمت باید روش باشه!)
لرز دیگری بر تنش نشست:(بابا...نکنه...نکنه کار توست؟)
پدرش دوباره خندید:(گفتم برو بخواب بذار منم بخوابم!)
و گوشی را گذاشت.
***
دست در جیبهای کت یونیفورمش گذاشته و در ساحل سنگی چشم در مسیر آمدن کشتی قدم می زد.با آنکه خورشید طلوع کرده بود ابرهای سیاه هوا را تاریک کرده بود.یک ساعت می شد که او آنجا بود.به نوعی هیجان زده بود و این هیجان با وجود آنکه تا رسیدن کشتی ساعتها مانده بود، اورا به ساحل کشیده بود.دورهای قبلی شاگردان هم حضور داشت اما درهیچکدام تا آن حد مشتاق بود.انگارچشم به راه مسافری عزیز بود شب را نتوانسته بود بخوابد و...صدایی از پشت سر او را ترساند:(فکر کنم امروز بارون شدیدی بباره استاد!)
سربرگرداند.ناتالی دسموند یکی از شاگردانش را در حالی که مثل همیشه دوربین خبرنگاری اش را به گردن آویخته بود داشت به او نزدیک می شد.لبخند زد:(صبح بخیر)
ناتالی خود را دوشادوش او رساند و پرسید:(شما هم نتونستید بخوابید؟)
کلودیا آهی کشید:(من برای خودم دلیل داشتم تو چرا نتونستی بخوابی؟)
ناتالی چشم به دریا برگرداند:(نمی دونم استاد!)
کلودیا به شوخی گفت:(من می دونم....این دوربین همه چیز رو توجیه می کنه)
ناتالی منظورش را نفهمید و کلودیا از اخم متعجب ناتالی حدس زد و ادامه داد:(شنیدم این دفعه فقط سی و دو تا شاگرد دختر توی اونهاست بقیه پسرند یعنی...حدود صدو پونزده نفر!)
ناتالی به خنده افتاد.چه حس خوبی بود سه سال از استاد رقص کوچکتر بودن!مثل دو خواهر:(نه استادمی دونید که من دختر عیاشی نیستم!)
کلودیا دست به سینه رو به ساحل کرد:(می دونم ولی تو هم می دونی اگه من جای تو بودم چه کارها می کردم؟)
ناتالی با خجالت خندید:(بقیه دختر ها هم همین رو می گند...فکر کنم باید استعفا بدم یا لااقل کارم رو به یکی خلاقتر و پر شور تر مثل شما بدم!)
کلودیا هم خندید:(استاد رقص بودن هم مزیتهایی مثل کار تو رو داره ...می دونی که...)
اینبارهردو به خنده افتادند.مدتی در سکوت دریا راتماشا کردند و بعد کلودیا بی اختیار لب گشود:(من توی زندگی ام اونقدر آدم پست دیدم که عاشق شدن یادم رفته...ولی هنوز هم امیدوارم روزی اون گوهر اصیل رو پیدا کنم و تا می تونم عاشقش بمونم!)
پس علت آمدنش به ساحل این بود؟ناتالی به سردی زمزمه کرد:(متاسفم استاد اما نمی تونم درکتون کنم!)
کلودیابا تعجب به او سربرگرداند:(چطور؟)
ناتالی هنوز هم چشم به دریا داشت:(راستش عشق برای من چیز پستی!هیچوقت نتونستم باختن فکر و روح و جسم یکی رو به دیگری درک کنم برای من همه انسانها یکی اند و نمی فهمم چی باعث می شه یکی برتر از بقیه جلوه کنه و زندگی عاشقش رو تباه کنه)
کلودیاناباورانه نالید:(تو به عشق می گی تباهی؟)
ناتالی سرسختانه رو به او کرد.در چشمان سیاهش خشم موج می زد:(مگه غیر از اینه؟خواهرم تنها کسی بود که داشتم و اون فقط بخاطر یک پسره نالایق خودشو کشت!)
کلودیا با وحشت گفت:(جدی می گی؟خدای من!)
ناتالی از زور شرم سر به زیر انداخت:(از روزی که بیاد دارم اون بالای سرم بود سیزده سال تفاوت سنی داشتیم پدرم زودتر از بدنیا اومدن من مرده بود و مادرم در حین بدنیا آوردن من!تا اون موقع سلیا ازم مواظبت می کرد...عاشق که شد ازم غافل شد.تنها غمش این بود دنبال پسره بی سروپا بره و گدایی عشق بکنه...پسره ماهها سلیا رو دست انداخت و آخرش هم با یک دختر دیگه ازدواج کرد...خواهرم اون شب به خونه نیومد تا صبح از ترس گریه کرده بودم صبح جسدش رو آوردند...خودشو از بلندی پرت کرده بود...اون به گورستان رفت من به پرورشگاه!)
کلودیا نمی توانست حرف بزند.اشکهای ناتالی در چشمان او جلوه کرده بود.ناتالی خنده خشکی کرد:(عشق؟...تف!)
و برگشت و دور شد.
بازم خودم اول شدم!!!
ببين...تو داستانت يه اصل كلّي وجود داره....اونم اينه كه اونا محشرن.....!
مهدی گلم ممنونم خیلی لطف داری به خدا!هنوز که داستانم شروع نشده؟راستش کمی هول برم داشته احساس می کنم کار اشتباهی کردم این رمانم رو گذاشتم چون هنوز نوشته نشده شاید وسط ها نظرم در رابطه با بعضی
قسمتهاش تغییر کنه و من قاطی کنم!امیدوارم خوشتون بیاد دعا کنید درست بنویسم
من مشكله خاصي ندارم براي آينده نويسندگيش مي گم مثلا كسي كه بار اول از يه نويسنده كتابي ميخونه اولش براش خيلي مهمه بهتره شخصيتها رو بشناسهنقل قول:
western عزيز حق داري هول بشي داري كار بزرگي مي كني
موفق باشي