حمید جان به دیونه کردن من ادامه می دی فجیع!کبوترها و انسانها محشر بود...سعید جان از این قدرت انتقادپذیری
تو شوکه شدم مسلمه که با این شخصیت از موفق ترین آدمها خواهی شد
Printable View
حمید جان به دیونه کردن من ادامه می دی فجیع!کبوترها و انسانها محشر بود...سعید جان از این قدرت انتقادپذیری
تو شوکه شدم مسلمه که با این شخصیت از موفق ترین آدمها خواهی شد
راستی، وسترن خانم، من داشتم این این تاپیک رو مرور می کردم و وقتی فهمیدم که شما نوشته اید که معلول هستید (امیدوارم که ناراحتتون نکرده باشم)، راستش یه جورایی شدم. یعنی اصلاً باورم نمی شد. اولاش که خیلی ناراحت شدم، ولی بعدش یه جورایی ته دلم خوشحال. می دونید، بیشتر به خاطر خودم ناراحت شدم و به خاطر شما خوشحال... خیلی حرفه خب، آدم به جای اینکه هیچ کاری نکنه (عین ماها که همه جامون سالمه) بشینه و دست به قلم ببره و رمان بنویسه. به هر حال باید خدا رو شکر کرد که اگه از بنده اش همه چیزش رو بگیره، باز هم اراده و انگیزه اش رو نمی گیره، البته من خودم یه عادتی دارم که وقتی یه معلول یا یه آدم ضعیف و مریض رو می بینم اول خدا رو شکر می کنم که سالمم، ولی بعدش میگم که خدایا، آخه حکمتت چیه که این بنده خدا نمی تونه سالم باشه؟؟نقل قول:
.
.
.
نوشته های آقا حمید هم باحالند، ولی خب تقصیر من چیه، آخه من دوست دارم نوشته یه کمی بلند باشه و یکی دو خط نباشه.
.
.
.
راستی بچه ها، من تو دو روز "ناتور دشت" رو تموم کردم، کتابش خیلی عمیق و روانکاوی هستش، ولی در عین حال طنزش خیلی حال میده. یه جمله خیلی باحال هم تو کتابش هست:
"مشخصه ی یک مرد نابالغ این است که میل دارد، به دلیلی، با شرافت بمیرد، و مشخصه ی یک مرد بالغ این است که میل دارد، به دلیلی، با تواضع زندگی کند."
من که به شخصه خودم بر اساس معیار بالا، نابالغ می بینم، شماها رو نمی دونم!
ممنون دکترجان شما خیلی آدم دقیق و مهربونی هستید بله رمان نویسی یک هدیه بزرگ بود از طرف خدا البته نمی شه گفت من معلولم...فقط...حالا بی خیال!راستش منم نمی تونم مینی مال بنویسم که هیچ دیدید که داستانها کوتاهم هم افتضاح بود من باید سر یک کتاب چند سالی بشینم وگرنه نمی شه!!!!!خوب شما هم امتحان کن شاید
شما هم استعداد رمان نویسی داری خبر نداری داداش من؟!این خط قرمز محشر بود و حرف کاملاً درستی امیدوارم
همه بالغ بشند!!!!!!
سلام
ابتدا میخوام بگم مثله اینکه من نباشم همه هستند ....
بعد از مسافرت ذهنم باز شد میخوام چندتا بنویسم ... اگه ممکنه و نظر بدید ...
کمربند ایمنی
تعطیلات خوبی را با خانواده اش گذرانده بود ...
در راه برگشت راننده خودش بود ولی در فکر رانندگی نبود تا اینکه ...
بعد از کمی سردر گمی به هوش آمد ولی روی تخت بیمارستان خوابیده بود با حرف های دکتر و پرستار فهمید که در تصادف تنهای مانده شده است ...
از آن حادثه به بعد از کمربند ایمنی متنفر شد چون از تنهایی واقعا بدش می آمد ...
نظر بدید ...:دی
ضاهراً مسافرت خوش گذشته چون چیز خوبی نوشتی!جمله آخری خیلی محشره...ای بابا آخه من نمی تونم از
اینها بنویسم چکار کنم ؟بشینم همش نظر بدم؟؟؟؟؟؟؟
سلام
اینطوری میگید من یک جوری میشم .. حالا چطور بوده ؟ :دی
البته تو جاده که بودم لب گردنه وقتی پایین رو نگاه کردم این یادم اقتاد ... :دی
خواهش داداش!نقل قول:
راجع به كه گارد لينك ندارم امّآ قول ميسدم سر فرصت يه سري كاراشو برات بذارم
ميني نويس ايراني هم آقاي ابراهيم شاهي خيلي قشنگ مينويسه....امّآ اعتراف ميكنم كه خيلي ازش نميدونم...اگه از اونم لينكي پيدا كردم برات ميذارم
ولي كلّاً هم به تو و هم به بقيّهي بچّهها پيشنهاد ميكنم اين وبلاگ رو مرّتباً چك كنن:
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
همش ميني ماله....
میای و نظر نمیدی ؟ این کاره بدیه ... :دی
ولی اینا یک جوریه ... مثلا توش عامیانه نوشته و این مشکلی مگه نداره ؟نقل قول:
همش ميني ماله....
راستي سعيد جان
گفتي كتاب دلم نيومد دوباره از اون كتابي كه گفته بودم حرف نزنم
« كافكا در كرانه»
اثر « هاروكي مواراكامي» (كه اميدوارم همتون بشناسينش)
نشر نيلوفر
قيمت:7500 تومن( كه واقعاً ارزشش رو داره!)
به همتون پيشنهاد ميكنم اين كتاب رو حتماً حتماً بخونيد....واقعاً معركه است....الان ميتونم ادّعا كنم كه بي برو برگرد بخش مهمّي از نوستالوژي من شده اين كتاب....حتماً بخونيد....وسترن جان تو هم حتماً اينو بخون....قطعاً تو نوشتن رمان بهت كمك ميكنه....