-
روز واقعه
وماه جیغ می کشد.
خون خسوف
بر کاکل ابلیس می پاشد.
وزمین، سرشکسته می گرید
و طاعون برایش پیراهنی زرد می بافد
و مردان سر بریده
زنان بی گیسو را
در کوچه های جذام دنبال می کنند
و کودکان بی زبان
در میدان های باد می دوند
و جسد های خسته
با چشمانی از موریانه و هلاهل
بر دارهای خویش
مویه می کنند.
پروانه ای سپید، اما
دلباخته به کاکل رنگین کمانی
در کوچه های شبدر
از شاخه های شعله ور بالا می رود
محمود کویر
-
"خطوط"
خط مي زنند صورتم را زمين و زمان.
من امٌا مسئله اي نبوده ام هيچگاه،
سوال نيستم هرگز براي هيچكس.
پاسخي كوتاه و مثبتم به جهان،
يك جوابِ ساده تر از آري؛
پلك بر هم نهادني سرخوش و مطمئن؛
تاييد اعتراف به مرگ : آفرينش !
من هر ثانيه پشتِ پلكهايي به دنيا ميآيم
پشتِ پلكهايي ميميرم
زير تيغِ زمين و زمان بر چهره ام، گندم ميكارم
بر داغهاي سينه ام، نان ميپزم
در دهانهاي گرسنه، نان ميشوم
امٌا آه حتٌي به ياد نمي آورم كشيده باشم هرگز؛
نه به وقت ميلادم
نه به وقت زيستنم
نه به وقت پختنم
نه به وقت جويده شدنم
نه به وقت مرگم.
زيستن را با الفبايي ديگرگونه مينويسم امٌا
خط ميخورم.
بگو !
بگو چه ميخواني از اين خطوط كه هر روز، پُر رنگ تر ميشوند بر چهره ام؟
علی صالحی بافقی
-
حالا دیگر
از هر خیابان که میروم
باز هم به تو میرسم ..
-
فردا اعدام می شوم
صبح نه
شب
همان موقع که تو آرام
در رختخوابت
خوابیده ای
میدان تیری در کار نیست
تکیه می دهم به دیوار زندگی ام
روی این صندلی
در همین اتاق
حضور یک آینه کافی ست
تا حماقتم را
بارها بر پیشانی ام
شلیک کند
جرمم؟
نمی دانم
وآن چیزی ست که عزیز من
هرگز
نخواهم دانست
چه کسی مرا خواهد کشت؟
هیچکس.
خالی ِ این دست ها،
بیداری،
و یاد تو.
-
پدر بوئیدش
برادر بوئیدش
عمو بوئیدش
دائی بوئیدش
پسر همسایه و قصاب و قاضی دادگاه هم.
حالا، بوی تنش تمامی شهر را پر کرده ست:
خانه ها، دکانها، مسجدها، قبرستانها، و اداره های پلیس.
خانم ها و آقایان
دماغهایتان را لطفاً محکم تر ببندید
این جسد فاحشه ایست که دیشب گوشه ی همین خیابان سرد
بی صدا خفه شد.
-
از یکی بود و یکی نبود
همسفر می شوم با تمام کلاغهای دنیا
و پرواز می کنیم در امتداد قصه ی روزها
می دانم
بودنمان به سر می رسد و
هیچ وقت به خانه نمی رسیم
-
سکوت می کنم...
به احترام آن همه حرف
که توی دلم مرد!
-
دلگیر نباش بانوی من!
این روزها هم جزی از خاطرات است،
روزهای که شاید بعدها دلت تنگ شود برایشان
دلگیر نباش بانوی من.
دل که داده باشی، دیگر باید تاب بیاوری همه ی نامهربانی ها
و برای دل دادن دلگیری معنای ندارد.
بانوی من!
دلگیرها را بسپار به مهرت و فراموش کن نامهربانی ها را
بانوی من تو مهربان باش با هر نامهربانی.
-
دلم تنگ است و غمگين است و روحم خسته و بيزار
دلم بيزار از اين سجادهبازيها و از معني تهي ماندن از اين الله گفتنهاي بيحاصل ...
مسلمان نيست آنكو حق خود را ميدهد از كف
و آن خوكي كه حق ديگران را ميخورد، او هم مسلمان نيست
-
بالهايت را شكستند، اما پروازت را هرگز
دستانت را بستند، اما داستانت را هرگز
پاهايت را بريدند، اما راهــت را هرگز
لبانت را دوختند، اما پيامــت را هرگز