نمیدانیم اگر عبور کنیم
وارد شده ایم
یا خارج!
نمیدانیم اگر گام برداریم
دور شده ایم
یا نزدیک!
حیران ایستاده ایم
نمیدانیم بخندیم
یا گریه کنیم!
عمران صلاحی
Printable View
نمیدانیم اگر عبور کنیم
وارد شده ایم
یا خارج!
نمیدانیم اگر گام برداریم
دور شده ایم
یا نزدیک!
حیران ایستاده ایم
نمیدانیم بخندیم
یا گریه کنیم!
عمران صلاحی
دوست داشتم تو را
به اندازه دوست داشتنم
در آغوش بگیرم
اما ،
چقدر فاصله دارم از تو
انقدر که فقط
لبخند های تو را می بینم
و تو مرا هیچ
تنهايي را دوست دارم زيرا بي وفا نيست ...
تنهايي را دوست دارم زيرا عشق دروغي در آن نيست ..
.تنهايي را دوست دام زيرا تجربه کردم ...
تنهايي را دوست دارم زيرا خداوند هم تنهاست ...
تنهايي را دوست دارم زيرا....
در کلبه تنهايي هايم در انتظار خواهم گريست و
انتظار کشيدنم را پنهان خواهم کرد
غریبی
غـر یـبـی می دهد آزارم امشب
دوبـاره تـشنـه دیـدارم امشب
فضای چشمهایم باز ابری است
هـوای از تـو گـفـتن دارم امشب
دشنه
آخ که چه ساده خواستمت روی چشام میذاشتمت
دشنه شـدی به جون من گفتی نمی شناسمت
آخ چه بهونه گــیر شـدی من کـه نمیشـه باورم
گـفـتـی هـوای عشـق تو دیـگـه پـریـده از سـرم
مگه نخواستی جون بدم؟ این دل و این دشنه تو
تـمـوم کـن ایـن وصیت رو بـذار بـشم خـراب تـو
بـه آبـروی دل قـسـم تن به قـضا داده مـنم
بـبـخش که بـا حـقارتم حوصلتو سـر می بـرم
ببخش که ساده می شکنم تـو دستـای نـازک بـاد
آخـه هـمیشه بـاخـتن رو جـز تو کـسی یـادم نداد
دیدی تا حالا اگر کسی رو دوست داشته باشی دلت نمیاد اذیتش کنی؟ دلت نمیاد شیشه دلش رو
با سنگ زخم زبون بشکنی؟ دلت نمیاد ازش پیش خدا شکایت کنی.حتی اگه بره و همه چیزو با
خودش ببره... حتی اگر از اون فقط های های گریه ی شبانت بمونه و عطر آخرین نگاهش
حتی اگر بعد از رفتنش پیچک دلت به شاخه نازک تنهایی تکیه کنه دیدی؟هر گوشه و کنار شهر
هر وقت کسی از کنارت رد میشه که بوی عطرش رو میده چه حالی میشی؟بر می گردی و به
اون رهگذر نگاه می کنی تا مطمئن بشی خودش نبوده
روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت
زیر باران غزلی خواند ، دلش تر شد و رفت
چه تفاوت که چه خورده است غم دل یا سم
آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت
روز میلاد ، همان روز که عاشق شده بود
مرگ با لحظه ی میلاد برابر شد و رفت
او کسی بود که از غرق شدن می ترسید
عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت
هر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرد
واژه خسته ُکه یک روز کبوتر شد و رفت
بنگ بنگ بنگ
بمیرید تمام آرزوهای کودکی من
ببین مادر،این منم
پسری که روی پوتین های سربازی روییده
پسری که قرار بود دکتر یا مهندس یا سرباز صفر!
چه فرقی میکند،دنیا همه ی ما را بازی میدهد
با تفنگ،بی تفنگ
ببین مادر،این منم،پسری که روی پوتین های سربازی روییده
پسری که هر شب
با تفنگش به بستر میرود
و
ستاره های آسمان روی دوشش را
میشمارد...
رسول رستمی
آن قاصدك كه برايت فوت كردم
جايي بين ما
سرش به هوا شد و
انگار به تو نرسيد
تمام زندگي ام را نذر ميكنم
به نيت سر به راهي قاصدك
كه بيايد
نام مرا توي گوش تو زمزمه كند
کوله بارم را ببستم
پا نهادم در رهی،
ناروشن و تاریک و لغزان
پس نهادم ریشههایم،
ریشههایم
ریشههایم ...
وانهادم آشیانم
کنج ِ ترسانِ سرایم
عشق ِ شیرینم
امیدم، آرزویم .
غنچهِی لرزان ِ لبها،
خندهی ِ شاداب و شیرین
روشنای ِ عمق ِ چشمان ِ خروشانی
که موج در موج میغلتید
فرو میرفت
در عمق چشمانم.
هنوز، در گوش من
در یاد من
در اندرون ِ روح ِ خستهِی پژمردهام جاریست.
بر آن پسکوچههای ِ پیچ پیچ ِ سرد و تاریک و نمور ِ خاطراتم
باره باره سر کشیدم
با خود از بیخود
عطشسوزان گذشتم.
یادم آمد
یادم آمد
یادم آمد ...
وای بر من،
در کجای ِ این شب ِ سرد ِ زمستانی،
نهان سازم نگاهِ خستهی فرسودهی خود را ؟
که چند دیریست
آسمان ِ چشم من ابریست.
اگر بارد ؟
اگر بارد ؟