در گوشه ای از اتاقی دور
کودکی گریه می کند
و اشکهایش را
بر دفتر خاطرات من می ریزد
حق با تو بود
ما نباید بزرگ می شدیم ...
Printable View
در گوشه ای از اتاقی دور
کودکی گریه می کند
و اشکهایش را
بر دفتر خاطرات من می ریزد
حق با تو بود
ما نباید بزرگ می شدیم ...
جدایی مان
هیچ یک از تشریفات آشنایمان را نداشت
فقط
تو رفتی
و من سعی کردم سنگ دل باشم
شايد بي اجازه .....اما در تمام لحظه ها تو با من بوده اي .....نشان به ان
نشان كه زنده ام ......
و در اين نوروز خيال امدنت را باز به اغوش خسته ميكشم............
و من همچنان تنــــــهـا ... نمی گویم خوشبختی ام را ...
کاش آرامشم را نمی دزدیدی ...
من در اين کلبه خوشم
تو در آن اوج که هستي خوش باش
من به عشق تو خوشم
تو به عشق هرکه هستي خوش باش !!!!!
بی دل و خسته...
بی دل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
شب به بالین من خسته به غیر از غم دوست
زآشنایان کهن یار و پرستاری نیست
یا رب این شهر چه شهری است که صد یوسف دل
به کلافی بفروشیم و خریداری نیست
فکر بهبود خود ای دل بکن از جای دگر
برای تو
لحظه های غمگین وسختی را درتنهایی می گذراندم و تو نبودی تا یادی از عشق کنم
تا حس عاشق بودن . مرا رها کند از این یکنواختی ها.......
وتو آمدی ومن برایت می نویسم :
تو شدی عشقم . تو شدی آن حس خوبی که از زندگی می خواستم ....
وحالا زندگی یعنی باتو بودن وتنها برای حس تو بودن .راحت نفس کشیدن من .
آن بی پناه تنها بودم که زیر سایه ی مهر تو آرامش را حس کردم
مهربانم دیگر تو هیچ . نمی خواهم. فقط همواره یک خواسته دارم !
همیشه مهربانم بمان تازمانی نیاید که با اندوه بگویم،
او هم رفت !
ولی همان طور که گفتم شد
او هم رفت !
او هم رفت!
چندی ست حتی از خودم دلتنگ هستم
روحم پریده از وجودم منگ هستم
مرغ نگاهِ تو گریزان گشته از من
اینروزها گویی به چشمت سنگ هستم
سازی که ناکوک است و خارج می نوازد
دل می خراشم بس که بد آهنگ هستم
گویی دقایق سخت سنگینند و من نیز
بر گردن این لحظه ها آونگ هستم
دیگر در آیینه نمی بینم خودم را
انگار مثل شیشه ها بیرنگ هستم
دوست ندارم به مرگ فکر کنم
مرگ به من فکر می کند اینروزها
گوشم سوت می زند
پلکم می پرد
نوک بینی ام می خارد
باید منتظر مهمان باشم
اما...
دوست ندارم به مرگ فکر کنم
دوست ندارم ...
دوست ندارم ...
تا تو رفتی این دل من بی تو تنها مانده است
آتشی زین کاروان رفته بر جا مانده است
روزها بگذشت و من در شوق دیدارم هنوز
منتظر چشمم به بازیهای فردا مانده است
طاقت بار فراقت بیش از اینم مشکل است
همتی کاین رهرو کوی وفا وا مانده است
روز و شبها با خیالت گفتگوها کرده ام
زنده مجنون با امید عشق لیلا مانده است
شوق دیدار تو بر این دل تسلی میدهد
زین سبب در این مصیبتها شکیبا مانده است
در میان بحر غمها زورق قلبم شکست
قایق بشکسته سرگردان به دریا مانده است
سهم من از گردش دور زمان شادی نبود
بار سنگینی ز ناکامی و غمها مانده است
کاش بودی و میدیدی چه دردی میکشم
ای طبیب من ؛ مریضت بی مداوا مانده است