تو آن پريزاني كه دلخواه مني×××ز ديده پنهاني مگر آه مني...
Printable View
تو آن پريزاني كه دلخواه مني×××ز ديده پنهاني مگر آه مني...
یا همانم که تو میخواهی
یا زمانش نیست بر تو بنمایم
هستی مستانه ی خویش !
شب و باران و نماز است هماواز قنوت×××باقی مثنوی ام را بسرایم به سکوت...
تنور این معرکه جان است
آتش بزن
ثمرش نیز همان نان است
آتش بزن ! !
نمونده تو خیمه ما یه آبی×××که اصغرم چشیده باشی آیی...
یاد آن روز مرا و تو را
آنقدر بس که دگر ناله ی شبگیر
همه دم تا به دم صبح روایت دارد .
اي آدم خاكي دم ازين عشق مزن×××تو كه با عشق سراغي نداري دم نزن...
نومید مشو زان نوحه ی نومید کننده
آن ساحره ی بد یمن بد افروز
تا هر چه تواند ره جان را نگشاید .
دعوي خدايي كند انسان خاكي×××چه انساني كه بايد شدش از آب وخاكي...
یادمان باشد اگر آدم نبود
مرشد ما تا ابد در پرده ابهام میماند .
زان که ابلیس ، آن پیر بزرگ
تا همانجا که تو هم در آن نادانی
رهرو تک تک راه آن عالم بود .