ما را بجز این جهان جهانی دگرست
جز دوزخ و فردوس مکانی دگرست
قلاشی و عاشقیش سرمایهی ماست
قوالی و زاهدی از آنی دگرست
Printable View
ما را بجز این جهان جهانی دگرست
جز دوزخ و فردوس مکانی دگرست
قلاشی و عاشقیش سرمایهی ماست
قوالی و زاهدی از آنی دگرست
با من اگه زخم تمام خنجر هاست
با من اگه درد تمامی دنیاست
عشق کوچک من ای ماهی خسته
قلبم اگه قلبی به وسعت دریاست
واسه پرپر زدنم گریه نکن گریه نکن
واسه ویرون شدنم گریه نکن گریه نکن
واسه من گریه نکن
واسه من گریه نکن
راه عاشق گم شدن تو شعر یک آوازه
مرگ عاشق سفری به شکل یک پروازه
قصهء بودن من حدیث برگی در باد
غم تنهایی من به وسعت یک فریاد
اگه با من غربت همهء غم زده هاست
اگه هر شکستنم یه شکست بی صداست
واسه پرپر زدنم گریه نکن گریه نکن
واسه ویرون شدنم گریه نکن گریه نکن
واسه من گریه نکن
واسه من گریه نکن
اگه با من خودتو تو قاب سنگی دیدی
بعد من شعر منو به آینه ها یاد میدی
اگه با من حدیث یه تک درخت تنهاست
بعد من قصهء من ترانهء عاشقهاست
رفتنم مرثیهء قدیمیه رفتن نیست
رفتنم شعر منه حکایت مردن نیست
واسه پرپر زدنم گریه نکن گریه نکن
واسه ویرون شدنم گریه نکن گریه نکن
واسه من گریه نکن
....واسه من گریه نکن
منبع:کد:http://rouzhayetanhaee.persianblog.ir/1385/8/
اتل متل کلاغ پر دوباره حرف آخر
يه آسمون دو رنگی دوباره مرگ باور
اتل متل سپيده سايه به ما رسيده
ماه مرده توی ياد شبی که صب نديده
اتل متل ستاره اينجا بهار نداره
زندگی رنگ پوچی آينه پر از غباره
شکسته بغض بارون پريده رنگ گلدون
اينجا فقط سکوته تو هق هق خيابون
چی شد که ناز مهتاب شکست تو دست ابرا
خوابا مونو کدر کرد رنگ سياه رويا
کجای اين قمارو ساده به شب سپرديم
کجای قصه بد بود که بازی رو نبرديم
اتل متل دو رنگی قلبای سرد و سنگی
دوباره سهم ما شد گلايه های رنگی
اتل متل کلاغ پر دوباره فصل آخر
نمونده چيزی از ما بجز سقوط باور
هيچيم
هيچيم و چیزي کم
ما نيستيم از اهل اين عالم که ميبينيد
وز اهل عالم هاي ديگر هم
يعني چه پس اهل کجا هستيم؟
از عالم هيچيم و چيزي کم،
غم نيز چون شادي براي خود خدايي، عالمي دارد
نور سياه مبهمي دارد
پس زنده باشد مثل شادي، غم
ما دوستداره سايه هاي تيره هم هستيم
و مثل عاشق، مثل پروانه
اهل نماز شعله و شبنم
اما
هيچيم و چيزي کم.
*
رفتم فراز بام خانه، سخت لازم بود
شب بود و مظلم بود و ظالم بود
آنجا چراغ افروختم، اطراف روشن شد
و پشه ها و سوسکها بسيار
ديدم که اينک روشنايم خورده خواهد شد
کشتم اسير بي مروت زرده خواهد شد
باغ شبم افسرده خونِ مرده خواهد شد
خاموش کردم روشنايم را
و پشه ها و سوسکها رفتند
غم رفت، شادي رفت
و هول و حسرت ترک من گفتند
و اختران خفتند
آنگاه ديدم آن طرف تر از سکنج بام
يک دختر زيباتر از رويای شبنم ها
تنها
انگار روح آبي و آب است
انگار هم بيدار و هم خواب است
انگار غم در کسوت شادي ست
انگار تصوير خدا در بهترين قاب است
انگارها بگذار
بيمار!
او آن «نمي داني و مي داني» ست
او لحظه فرّار جادويي
او جاودانه، جاودانتاب است
محض خلوص و مطلق ناب است
*
از بام پايين آمديم، آرام
همراه با مشتي غم و شادي
و با گروهي زخمها و عدّه اي مرهم
گفتيم بنشينيم
نزديک سالي مهلتش يک دم
مثل ظهور اولين پرتو
مثل غروب آخرين عيساي بن مريم
مثل نگاه غمگنانه ي ما
مثل بچه آدم
آنگاه نشستيم و بخوبيّ خوب فهميديم
باز آن چراغ روز و شب خاموش تر از تاريک
هيچيم و چيزي کم.
مهدي اخوان ثالث - م.اميد
دوباره ابر بغضم داره سرمي ره از اشك
چه قد حیف اینجا نیستی روشونه ت سر بذارم!
یه عمره دوری از من ولی ای کاش بدونی
که هر ثانیه بی تو هوای گریه دارم
نبین آروم گرفته م تو این زندون ِ حسرت
که قلبم کوه ِ درده اگه طاقت میارم
تو فصل تلخ دوریت عذابه زنده موندن
کی غیر از تو می فهمه چه تلخه روزگارم ؟!
چه بی سوسوی چشمات ستاره بی صدا سوخت
چه سوت و کوره بی تو شب ِ تیره وُ تارم
باید فراموشت کنم
چندیست تمرین میکنم
من میتوانم ... می شود!!!
آرام تلقین میکنم
حالم نه اصلاً خوب نیست...
تا بعد بهتر می شود
فکری برای این دل آرام غمگین می کنم
من می پذیرم رفته ای
و بر نمی گردی همین!!!
خود را برای درک این ، صد بار تحسین میکنم!!
کم کم ز یادم می روی
این روز گار ورسم اوست...
این جمله را با تلخی اش صد بار تضمین میکنم!!
آخه تا کی جدایی دلم افتاده از پا
بیا برگرد عزیزم تمومه بی تو کارم
بیا برگرد عزیزم من ِ دیوونه این جا
دارم میمیرم اما هنوز چشم انتظارم
تا بر گردی به خوابم مث لمس یه رویا
بخونم تو نگاهت که - میمونی کنارم -
بیا برگرد عزیزم
هنوز چشم انتظارم ...
لیلی و مجنون شویم،افسانه اش با من
بیا با من به شهر عشق رو کن،خانه اش با من
بیا تا سر به روی شانه هم راز دل گوی
اگر مویت چو روزم شد پریشان،شانه اش با من
سلام ای غم،سلام ای آشنای مهربان دل
پر پرواز وا کن چون پرستو،لانه اش با من
مگو دیوانه کو،زنجیره گیسورا ز هم وا کن
دل دیوانه،دیوانمه،دیوانه اش با من
در این دنیای وانفسای حسرتزای بی فردا
خدایا عاشقان را غم مده،شکرانه اش با من
مگو دیگر سمندر در دل آتش نمی سوزد
تو گرمم کن به افسون،گرمی افسانه اش با من
چه بشکن بشکنی دارد،فلک در کار سرمستان
تو پیمان بشکنی،نشکستن پیمانه اش با من
شادم که در شرار تو می سوزم
شادم که در خیال تو می گریم
شادم که بعد از وصل تو باز اینسان
در عشق بی زوال تو می گریم
پنداشتی که چون زتو بگسستم
دیگر مرا خیال تو در سر نیست
اما چه گویمت که چون این آتش
بر جان من شراره ی دیگر نیست
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه ی خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه ی خویش
می برم تا که در ان نقطه ی دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه ی عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه
ناله می لرزد می رقصد اشک...
اه که بگذار بگریزم من
از تو ای چشمه ی جوشان گناه
شاید ان به که بپرهیزم من
عاقبت بند سفر پایم بست
میروم خنده لب و خونین دل
میروم از دل من دست بر دار
ای امید عبث بی حاصل