زیور روی دلبرم دیروز
خطی و خمی و کمانی جان سوز
حسرت که از آن روز تا امروز
زیور که دگر نیستش اما
من آنیم که دیروز بودم ، امروز !
Printable View
زیور روی دلبرم دیروز
خطی و خمی و کمانی جان سوز
حسرت که از آن روز تا امروز
زیور که دگر نیستش اما
من آنیم که دیروز بودم ، امروز !
زندگي شايد
يک خيابان درازست که هر روز زني با زنبيلي از آن ميگذرد
زندگي شايد
ريسمانيست که مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد
زندگي شايد طفليست که از مدرسه بر مي گردد
زندگي شايد افروختن سيگاري باشد ، در فاصله ي رخوتناک دو
همآغوشي
يا عبور گيج رهگذري باشد
که کلاه از سر بر ميدارد
و به يک رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد " صبح بخير "
روح پاک کودکی معصوم شاید نیز . . .
زندگی جریان گل سرخ در وجود سهراب
زندگی مهربانی نامادری مهربان است
که در آغوش میگیرد کودکی پدر فردا را .
آن کلاغي که پريد
از فراز سر ما
و فرو رفت در انديشه ي آشفته ي ابري ولگرد
و صدايش همچون نيزه ي کوتاهي . پهناي افق را پيمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
راه آن شهر از سویی دگر است اما
آن کلاغ خوش یمن
مخبر ناز نگاه است هنوز
که در این بیراهی
خبر خویش به منزل برساند .
در کوچه باد مي آيد
کلاغهاي منفرد انزوا
در باغهاي پير کسالت ميچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقيري دارد .
دخترک در کوچه ی تنهایی ، تنها
داد میزد
و صدایش تا دور دورترها رسید
اما دریغ
از صدای غریبی
آشنایی
تنهایی
بیکسی حتی ! !
که به دادش برسد .
در دست من فریاد کن
از غمم در هر کجا بیداد کن
ای قلم ای شاهد این آه من
بشکن آخر از غم جانکاه من
نون و نمك خورديم نمكدونو شكستيم...بي حور عشق سرور همه كاسه كوزه رو شكستيم...
اومد دوستان ميبينم كه فعال شديد...راستي سامان جان ما هم شما رو دوست داريم خيلي زياد...يادت باش كه بهترين دوست كسي هستش كه عيبهاتو به خودت بگه...
مرا ، آتش صدا كن تا بسوزانم سراپايت
مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش هايت
مرا اندوه بشناس و كمك كن تا بياميزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زيبايت
مرا روي بدان و ياري ام كن تا در آويزم
به شوق جذبه وارت تا فرو ريزم به دريايت
كمك كن يك شبح باشم مه آلود و گم اندرگم
كنار سايه ي قنديل ها در غار رؤيايت
خيالي ، وعده اي ،وهمي ، اميدي ،مژده اي ،يادي
به هر نامه كه خوش داري تو ، بارم ده به دنيايت
اگر بايد زني همچون زنان قصه ها باشي
نه عذرا را دوستت دارم نه شيرين و نه ليلايت
كه من با پاكبازي هاي ويس و شور رودابه
خوشت مي دارم و ديوانگي هاي زليخايت
اگر در من هنوز آلايشي از مار مي بيني
كمك كن تا از اين پيروزتر باشم در اغوايت
كمك كن مثل ابليسي كه آتشوار مي تازد
شبيخون آورم يك روز يا يك شب به پروايت
كمك كن تا به دستي سيب و دستي خوشه ي گندم
رسيدن را و چيدن را بياموزم به حوايت
مرا آن نيمه ي ديگر بدان آن روح سرگردان
كه كامل مي شود با نيمه ي خود ، روح تنهايت
...