به خیسی چشمانم طعنه نزن !
من از ابتدای همان ناگهان که دیدمت رخت آفتابی به تن داشتم.
شاید تنها اشتباهم این بود که نمی دانستم...گناهکار هر که باشد ، کیفر آن مال من است !
به خیسی چشمانم طعنه نزن !
من از ابتدای همان ناگهان که دیدمت رخت آفتابی به تن داشتم.
شاید تنها اشتباهم این بود که نمی دانستم...گناهکار هر که باشد ، کیفر آن مال من است !
تبسم نقش نیرنگه من از شب شاکی ام ای یار
طلوعم رو تماشا کن منو دست غزل بسپار
منو پاکیزه کن از خواب از این لکنت از این تکرار
رها کن آرزوها رو از این زندان بی دیوار
چه ناباور چه دردآور سکوتم بی نهایت شد
چه غمگینانه عشق ما دچار رنگ عادت شد
امشب به تو رو کردم ای یار صدا مرده
تو صبح دل آرایی من شام دل آزرده
امشب به تو رو کردم ای خاطره جاری
تو هق هق دریا وار من شبنم بیداری...
آخ که چقد خوبه
قدم زدن با تو
چه خوب و آفتابیه
هوای من با تو
تو کافه های شلوغ
گوش دادن به صدات
چه لذتی داره
تو خلوت کوچه
گرفتن دستات
چه لذتی داره ...
دل و جان هر دو بمردند ز رنجوری و ما
داوری درد نهفتیم ز بیماری چند
سلام
الان يه دفعه نميدونم چي شده حال و هواي حضرت محمد اومد تو ذهنم ! و اين شعر :
مشرقي ... مرد پاسدار شرق ... معني جاودانه ي حجاز
خاك اگر خنده كرد و گندم داد از تو بود اي بزرگ باران ساز
اي رسول بزرگ رستاخيز ... دست حق بهترين سلاح توست
فاتح پاك در زمان جاري ... رخش تاريخ ذوالجناح توست :40:
البته بازم بگم من مذهبي نيستم اما ... مسلمونم
خواهم بر سر خاک من ای قوم نیایید *** بی قوممو بی خویش چو این قوم شمایید
بگریختم از دست شما در قفس تنگ *** زین بیش در پی آزار من چرایید؟
تا بدم نیش, کنون نوش چه رنگ است *** حقا که شما اهل ریایید و فریبید
دلی دارم که از تنگی در او جز غم نمیگنجد
غمی دارم ز دلتنگی که در عالم نمیگنجد
حالی مپرس و دل به حال خود گذار
این آتش زیر خاکستر را وا گذار
بگذار این دل غرق انتظار شود
بی خود ز خود ُ غرق در خیال شود
این دل دگر از وصال نمی گوید
او می میرد... بلکه دیروزش فردا شود
چون بلبل خوش آواز به پروازت مناز
این گل دگر محال است که غرق نیاز شود
چون سرو آمدی و چون نسیم رفتی
مثل قاصدکی بادش به ماه برد
این تن دگر ندارد نای سخن با تو
سکوتی است کز دل فریادها زند
یا رب تو هم از حال ما نا امیدی
نگاهی بینداز تا دل از بند غم رها شود
میدانم دعای آخرم بود محال
چون ماه که شبانه در دل چاه رود
می خواستم حرف بزنم ح ر ف .
نگذاشتی که،
کلمه ها در مشت عرق کرده ام
ماندند و خیس خوردند و له شدند.
آن چنان از یک ثانیه سکوت می ترسی
که هی مشت مشت کلمه می ریزی
وسط همه لحظه ها.
مهلت هم نمی دهی....
همین طوری شد
که شب
با هر غلت
حرف نا گفته ای زیرم له شد.....
و بالشم
پر از تکه باره های علامت سوال است.
بر ما رقم خطا پرستی همه هست
بدنامی و عشق و شور و مستی همه هست
ای دوست چو از میانه مقصود توئی
جای گله نیست چون تو هستی همه هست
گون از نسیم پرسید:
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد بجز این سرا سرائی.
دل من گرفته اینجا ز غباراین بیابان
هوس سفر نداری؟
همه آرزویم آما
چکنم که بسته پایم
سفرت به خیر اما
تو و دوستی خدا را
گر از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها
به باران برسان
سلام ما را
"شفیعی کد کنی"
تنها گرگها نیستند که لباس میش می پوشند
گاهی پرستوها هم لباس مرغ عشق برتن می کنند..عاشق که شدی کوچ میکنند
با كتاب پدربزرگ من قصه ي خوشي ها و شادي هاست ...
قصه ي امتداد نور تا نور ... قصه ي ممتد زيبايي هاست ...
دفتر كهنه ي پدر پر از خاطره و وصف روزهاي زندگي
حرفي اگر هست ... حرف با هم بودن ... حرف اميد و زندگي
با من آرزوي مردن روي خاكي كه شكل مردن داره
بس كه تن تشنه هست خاك من ... من شوق جان سپردن دارم!!
با پدر و پدربزرگم اما سبد سبد ميوه ... از درخت غرور باغستان ...
كوزه كوزه زلال نور و عشق براي قلب تشنه ي انسان...
اينم يه مقايسه بين حال ماها و حال پدران ما !!
مي رفتيم
جاي دنجي پيدا كنيم؛
چشمهايمان گم شد...!
پازل قلبم را،
در دست تو می کارم
و شادی را،
روبروی آینه ها
.
.
می خواهم،
سال آینده را
دردلت بگذرانم
به گشت و گذار
.
.
وقت خوشی ست
برای زل زدنــــــــــــــــ
به لطافت یک فنجان چای و
این همه آرزو را
.
.
برای تو یک آرزو:
هر چیز
بهترینش را
برای خودم هزار (آرزو):
بار دیگر تو
بار دیگر تو
...
بار دیگر تو
تــــــــــــو
تــــو
.
.
.
خدا گوید تو ای زیباتر از خورشید زیبایم تو ای والاترین مهمان دنیایم بدان آغوش من باز است شروع کن یک قدم با تو تمام گامهای مانده اش با من
قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض
صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض
یک طرف خاطره ها!
یک طرف پنجره ها!
در همه آوازها! حرف آخر زیباست!
آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟
حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست
شاید اصلا دیگه یادت بره که مثل قدیم جون منی ..
ولی یادت نره خوشبختی الانتو مدیون منی .....
کوه است دل مرد ولی
کوه نه هر کوه!
آن کوه که آتش
به جگر داشته باشد ..
پشت درياها شهري است....
دلم شکسته امشب
نای نفس ندارم
غمم رحمی نداره
مردمو کس ندارم
سرد تنم ولیکن
چه داغ اشک چشمام
خدا کجا نشستی
تو هم گذاشتی تنهام؟
داغ تنم ولیکن
یخ زده مرده قلبم
دیگه تپش نداره
شکست بلور قلبم
رسم زمونه این شد
عاشق تنها میمونه
لعنت به هرچی عشقه
عاشق تنها میمیره
خنجری که تو قلبه
یه آشنا فرو کرد
نه دشمنه نه جانی
همون که عاشقم کرد
دیگه حرفی ندارم
رنگی به رو ندارم
خدا کجا نشستی
نگو تورم ندارم ...
گاهی زندگــی آنقـــدر شلــوغ می شود که خودتـــــ را گــــــم می کنی
.. و گاهـــی
آنقدر خلــوتـــــ می شود که حتـــی خودتـــــــ را هــم پیدا نمی کنی ..
شبیه برگ پاییزی، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
چگونه بگذرم از عشق، از دلبستگی هایم ؟
چگونه می روی با این که می دانی چه تنهایم ؟
خداحافظ، بدون تو گمان کردی که می مانم
خداحافظ، بدون من یقین دارم که می مانی
باز با دردم مداوا می کنم...
با دل دیوانه ام تا میکنم...
می روی با یک خداحافظ و من
شب تو را در خواب پیدا می کنم..
با خیال و خواب و رویا باز هم
درد دوری را مداوا می کنم
شعله عشق تو می سوزد مرا
من فقط ان را تماشا می کنم
توبه کردم تا فراموشت کنم ...
باز هم امروز و فردا می کنم ...
همین لحظه
آرامم
برای دقایقی نا معلوم!
بی فاصله
بی حرف
نت سکوت را اجرا می کنم
میدانم این تنها چیزیست که تو نیز می شنوی
گوش کن ....
براي به دست دوست سپردن
دل زيادي می بايست.
که نيست
که نداريم
که داده ايم از دست ...
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غم دیده ما بود که هم بر غم زد
خواهم كه دراین غمكده آرام بمیرم.گمنام سفرکردم و گمنام بمیرم.خواهم زخدایم که بدلخواه بمیرم یعنی که تو راببینم وانگاه بمیرم
دوش مرا حال خوشی دست داد...
سینه مارا عطشی دست داد...
نام تو بردم لبم اتش گرفت....
شعله به دامان سیاوش گرفت...
ای نگهت خواستگه افتاب....
بر من ظلمت زده یک شب بتاب...
پرده برانداز ز چشم ترم ....
تا بتوانم به رخت بنگرم............
ای نفست یا رو مدد کار ما
کی وکجا وعده دیدار ما!!!!
تورا به جاي همه ي كساني كه نشناخته ام دوست مي دارم
تو را به جاي همه ي روزگاراني كه نمي زيسته ام دوست مي دارم
براي خاطر عطرنان گرم و برفي كه آب مي شود و
بهاي نخستين گناه تو را به خاطردوست داشتن دوست مي دارم
تو را به جاي همه ي كساني كه دوستنميدارم دوست مي دارم...
خوش بود گر محک تجربه آید به میان
تا سیه روی شود هر که در او غش باشد
پیچکـــــــ احســـاس ..
همیشــه هــم شاعـــرانه و خیال انگیــز نیســـت
گاهــــی می پیچید دور گلـــوی آدمـــــ
و خفــه اش می کنــد ..
پیچیده ام در خود:
رودی که گردابی...
آغوش باش آشفتگی های مرا
دریا!
---------- Post added at 11:34 AM ---------- Previous post was at 11:29 AM ----------
نمی خواهم سال را نو کنم ؛ می خواهم کهنه بمانم . . .
من خسته ... من تنها روي سنگ فرش هاي يخ اتاق ...
فضاي سرد ... خورشيد نميتابه به اين اتاق !!
با صداي در فكر ميكنم كه ياري برام اومده !!
اما خب من و يار !!! نه ميدونم توهمه !!
با خودم عهد بستم به تنهايي
و نمي خوام هيچ همدم و همراهي !!!
عیده و امسال عیدی ندارم
گذاشتی رفتی عزیزم من بیقرارم
عیده و امسال تنهای تنها
به جای عیدی عزیزم
من تو رو میخوام...
این ترانه رو برا یه عزیزی که عید امسال پیشم نیست به ذهنم اومد
پدرم روضــهء رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جویی نفروشم
من از عشقو گلو بوسه هنوز چیزی نمی دونم
دلم می خواد عاشق شم نمی تونم نمی تونم
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ، ز، هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم
دیگر از این حصار دل آزار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
تنها و دل گرفته بی زار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام
در این ظلمت سرا تا کی به بوی دوست بنشینم
گهی انگشت بر دندان گهی سر بر سر زانو
با اين كه داس دلهره گردن اين دقيقه ها رو ميشمره !! / با اين كه آينه از شب و گريه پره
اما
تحمل كن عزيز دل شكسته ... تحمل كن !
اين بود غوغاي درون من !! يكي غم و ديگري اميد و دلداري !