آنها که خواندهام همه از ياد من برفت
الا حديث دوست که تکرار ميکنم
چون دست قدرتم به تمنا نميرسد
صبر از مراد نفس به ناچار ميکنم
همسايه گو گواهي مستي و عاشقي
بر من مده که خويشتن اقرار ميکنم
سعدی
Printable View
آنها که خواندهام همه از ياد من برفت
الا حديث دوست که تکرار ميکنم
چون دست قدرتم به تمنا نميرسد
صبر از مراد نفس به ناچار ميکنم
همسايه گو گواهي مستي و عاشقي
بر من مده که خويشتن اقرار ميکنم
سعدی
مررت بصم الراسیات اجوبها
کخنساء من فرط البکاء علی صخر
ایا ناصحی بالصبر دعنی و زفرتی
اموضع صبر و الکبود علی الجمر؟
سعدی
راز دل ناگفته چشم از محرمان پوشيد و رفت
کس ز راز آن دل آگه نشد آگاه آه
چرخ روبه باز کردش طعمهي گرگ اجل
شد زبون شيري چو او در چنگ اين روباه آه
هاتف
هدف تیر خودم ساز که باری به طفیل
بر من افتد نظرت چون نگری از پی تیر
جذبه ی عشق توام طور خرد بر هم زد
گر کنم بی خودیی بر من دیوانه مگیر
جامی
راز خود با دل هر ذره همي گويد دوست
تا ازين واقعه خود جان که آگاه شود؟
به حقيقت همه پروانهيشمع رخ اوست
روي خوبان جهان، گر به مثل ماه شود
اوحدی مراغه ای
دل شادی روز وصلت ای شمع طراز
با صد شب هجر بیش گفتست به راز
تا خود پس از این زان همه شبهای دراز
با روز وصال بیغمی گوید باز
انوری
ز کوي يار بيار اي نسيم صبح غباري
که بوي خون دل ريش از آن تراب شنيدم
گناه چشم سياه تو بود و گردن دلخواه
که من چو آهوي وحشي ز آدمي برميدم
حافظ
ماه چنين کس نديد خوش سخن و کش خراممرا دو ديده به راه و دو گوش بر پيغام
روزگاريست که سودازده روی تواممن اندر خود نمی يابم که روی از دوست برتابم
سعدی
مو به مو را خبر از آمدنت در هـــم ريخت
که صبا سلسله گردان پريشاني توست
ما چه بوديـــم و نبوديــم ، تو باش و تو بمــان
ما چه باشيم و نباشيم ، جهان فاني توست
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
این راز سر به مهر به عالم ثمر شود
گویند که سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
حافظ
دلـــي نازکتــر از نــاي نـي لبک دارم
يواش دست نزن شيشه ام ترک دارد
درمانش مخلصان را، دردش شکستگان را
شاديش مصلحان را، غم يادگار ما را
اي مدعي کجايي تا ملک ما ببيني
کز هرچه بود در ما برداشت يار ما را
عطار
از سرم خواب زمستاني پريد
آب در چشم ترم آتـش گرفت
حرفي از نام تو آمد در ميـــان
دستهايم ، دفترم آتش گرفت
تا چند حديث پنج و چار اي ساقي
مشکل چه يکي چه صد هزار اي ساقي
خاکيم همه چنگ بساز اي ساقي
باديم همه باده بيار اي ساقي
خیام
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] هفته هفتم از پست 1219 شروع تا پست 1291
طبق قوانین موجود در پست 1 :
کاربران فعال : دل تنگم
کاربـر برتر : دل تنگم
- بهترین پست نداشتیم .
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] هفته هشتم از پست 1292 شروع شده .
یک لحظه کسی که با تو دمساز آیـد***یا با تو دمی هم دم و هم راز آید
از کوی تو گر سوی بهشتش خوانند***هرگـــــــــــز نرود وگر رود باز آید
هاتف اصفهانی
در سر خلقان مي روي در راه پنهان مي روي * بستان به بستان مي روي آنجا كه خيزد نقشها
اي گل تو مرغ نادري برعكس مرغان مي پري * كامد پيامت زان سري پرها بنه بي پر بيا
مولانا
اگر مستان هستیم از ته ایمان***وگر بی پا و دستــــــیم از ته ایمان
اگر گبریم و ترس آور مسلمــان***به هر ملت که هستیم از ته ایمان
باباطاهر
نتوان دل شاد را به غم فرسودن
وقت خوش خود بسنگ محنت سودن
کس غيب چه داند که چه خواهد بودن
مي بايد و معشوق و به کام آسودن
خیام
نور بصرم خاک قدمهای تو بــــــاد***آرام دلــــم زلف به خمهای تو باد
در عشق داد من ستمهای تو باد***جانی دارم فدای غم های تو باد
سنایی غزنوی
در رهگذر باد چراغی که تراست....ترسم که: بمیرد از فراغی که تراست
بوی جگر سوخته عالم بگرفت....گر نشنیدی زهی دماغی که تراست
رودکی
تو میگویی بلای جان عاشـق***شب هجران و غم های فراق است؟
ولی چشمان بی تاب تو گوید***بـــــلای جان عاشــق اشتیاق است
فریدون مشیری
تربيت چيست؟ آنکه بی گه و گاه.... داری اش از نظر به غير نگاه
بگسلی خويش از هوا و هوس...... روی او در خدای داری و بس
جامی
ساقی رخ من رنــــگ نمیگـــــــــرداند***ناله ز دل آهنــــــــــگ نمیگرداند
باده چه فزون دهی چو کم فایده نیست***کن سیل تو این سنگ نمیگرداند
خاقانی شیروانی
در اگر بر تو ببندد مرو صـبر كـن آنجا ز پــس صبر ترا او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها ره پنهان بـنمايد كه كس آن راه نداند
" مولانا "
درين رسم و آيين و مذهب که داري
نگويد ترا کس که تو بر خطايي
چه نيکو خصالي چه نيکو فعالي
چه پاکيزه طبعي چه پاکيزه رايي
فرخی سیستانی
یا صاحب ننگ ونام می باید بود***یا شهره خاص و عام می باید بود
القصه ،کمال جهد می باید کرد***در وادی خــــود تمام می باید بود
وحشی بافقی
درخت بود و تو بودی و باد، سرگردان
میــان دفتر بــاران، مــــداد سرگردان
تو را كشیـــد و مرا آفتابگردانت
میان حوصله گیج باد سرگردان
نوازشهای عشق او لطافت های مــــــــــهر او***رهانید و فراغـــــــــــــت داد از رنج ونصب ما را
زهی این کیمیای حق که هست از مهر جان او***که عین ذوق و راحت شد همه رنج و تعب ما را
مولانا
اي ساربان آهسته ران کارام جانـــم مي رود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم مي رود
من مانده ام مهجور از او ، ديوانه و رنجــور از او
گويي که نيشي دور از او در استخوانم مي رود
tara12 عزیز اگر لطف کنین اسم شاعر ها رو هم بگین خیلی بهتر میشه.
دست با دوست در آغوش نه حد من و توست***منم و حسرت بوسیدن خاک پایـی
شهریارا چه غم از غربت دنیای تن اســـــــت***گر برای دل خود ساخته ای دنیایی
شهریار
یــــــاد رخسار ترا در دل نـهــــــان داریـــــم ما
در دل دوزخ بهشت جــــــــــاودان داریــــــم ما
در چنین راهی که مردان توشه از دل کردهاند
ساده لوحی بین که فکر آب و نان داریــــم ما
********* صائب تبريزي ***********
ای جان و ای جانان من، دارم هوای عاشــــقی***ای وصل و ای هجران من، دارم هـوای عاشقی
جان در بر جانانه شد، دل بر سر پیمانه شـــــــد***تن ساکن میـــــخانه شد، دارم هوای عاشقی
گه نور و گه نار آمدم، گه گل، گهی خار آمـــــدم***گه مست و هشیار آمدم، دارم هوای عاشقـی
ای شاه، درویشت منم، درویش دل ریشت منم***بیگانه و خویشت منم، دارم هـــــوای عاشقی
نمی دونم
یک شب به رغم صبح به زندان من بتاب
تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت
چوپان دشت عشقم و نای غـــزل به لب
دارم غـــــــــزال چشم سیه میچرانمت
****** شهريار ******
تشبیه ندارد او وز لطــــــــــف روا دارد***زیرا که همــــــــی داند ضعف نظر ما را
خامش کن تا هر کسدر گوش نیارد این***خود کیست که دریابد او خیر و شر ما را
مولانا
اي جانِ جهان هرچه از اين پس شِمُري
بر دست مگير زانکه از دست شديم
ميپنداري که از غمانت رَستم
يا بيتو صبور گشتم و بنشستم
يارب مرسان به هيچ شادي دستم
گر يک نفس از غم تو خالي هستم
مولانا
من و زخم تیز دستی که زد آنچنان به تیغم
کـــه سرم فتـــاده برخاک و تنـــم خبر ندارد
******* وحشي بافقي ********
دولت فقر خدایا به من ارزانــــــــــــــــی دار***کـین کرامت سبب حشمت و تمکین من است
واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش***زان که منزل گه سلطان دل مسکین من است
حافظ
تو اگر گريه کني بغض تــرم مي شکند
خنده کن عشق زمين گيرشود بعد برو
ـــــــــــــ نميدونم ـــــــــــــــــــــــــ ـ
وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت***از دولت هجر تو کنون دور نمــــاندست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگـــــــوید***دور از رخت این خسته رنجور نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو لیکـــــــن***چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
حافظ