یادم آمد ، هان؛مثل هر روز،
ظهر بود و سوزان
خشک و بی رحم،با مردمی سرد
چشمهایم در پی باران بودو دلم می سوخت
و دلم می سوخت
ناگهان،
دیدم از دور مردی،
ساده بود اما افتاده،
چوب دستی داشت به دست،
چهره اش پر زغمی
مثل یک دوست،گویی که سالها بود با او
چشمهایم می پایید
چشم هر نامحرم را
کس و نا کس،
مرد و نامرد را
چوب دست مرد نیز همچو چشمم در پی چیزی بود
اینجا و آنجا...
آجری یافت،
مرد خندید
تکیه ای کرد بر آن،شکری گفت:
که نماند امروز هم
زیر چرخ کبود،
همچو دیروز
او نمی دید و می دید
و من می دیدم
که چنان مردم بی رحم
می گذشتند از کنارش،
یادم افتاد هان،هوا گرم بود
وکمی خشک
مثل هر روز
ناسپاسیهایم طنین انداخته بود آنجا
مثل یک نت بود که تکرار می شد هر بار
این نبود چیزی جز؛
کفر، کفر...
مرد نیز چیزی می گفت؛
زیر لب ،آهسته
گویی که نمی خواست
بشنود هیچ کس، صدای او
می شنیدم از دور که می گفت:
شکر،شکر...
او نمی دید و می دید
و من میدیدم و نمی دیدم!