روزی که گناه حاکمان،آراسته به دروغ وریابرمردم فاش شود،دربراندازی،مردمان رارحمی نیست. چاره درخون وآتش است.
نمایشنامه حسد (برزندگی عین القضات همدانی)
نوشته مسعودکیمیایی
Printable View
روزی که گناه حاکمان،آراسته به دروغ وریابرمردم فاش شود،دربراندازی،مردمان رارحمی نیست. چاره درخون وآتش است.
نمایشنامه حسد (برزندگی عین القضات همدانی)
نوشته مسعودکیمیایی
بعضي وقتها خوبه که آدم رويايي و خيالاتي باشه، اما نه، شايد هم خوب نيست...نميدانم.
مخصوصاً اگه موضوع ديگري براي فکر کردن وجود داشته باشه.
/
آيا تنها ماندن، تنهاي تنها، بدون اينکه چيزي براي تاسف خوردن داشته باشي دردناک نيست؟
/
اگر من بيست سال هم دلبسته تو بودم نمي تونستم بيشتر از اندازه فعلي به تو علاقه پيدا کنم!
/
اوه ناستنکا، مي دوني؟ بعضي وقتا ما از بعضي ها تنها به خاطر اينکه با ما تو يه دنيا زندگي مي کنن خوشمون مياد. من از تو خوشم مياد چون همديگه رو شناختيم، چونکه من تا آخر عمرم اين روزو به خاطر خواهم سپرد.
/
موضوع اين نيست، موضوع اينه که من اينقدر دوستت دارم، اينقدر دوستت دارم که عشقم به هيچ وجه آزاري به تو نمي رسونه، حتي اگه تو هنوز هم بخواي به دنبال يکي ديگه بري. کسي که من نمي شناسم. چيزي تو بايد هميشه بدوني و حس کني، قلبيه که مدام براي تو خواهد تپيد؛ يک قلب پر حرارت حق شناس، که هميشه مال تو خواهد بود. آه ناستنکا، ناستنکا ! تو با من چه کردي!
شبهای سپید...داستایوسکی
شاهکاریست...:40:
حداقل یک چیز تلویزیون خوب است؛ این که می توانی هر وقت دوست داری آن را خاموش کنی و هیچ کس اعتراضی نکند.
"کجا ممکن است پیدایش کنم"
شش ماه گذشته، اما کابوسش عین بختک افتاده است به جانم.
توی این مدت که مرا آورده اند اینجا سعی کرده ام فراموشش کنم اما نتوانسته ام.
سعی کرده ام خم شوم روی خودم تا نیمی از خودم را پاک کنم اما نتوانسته ام.
بعضی ها همه خودشان را پاک می کنند و می روند. لابد می توانند .
من نمی توانم....
------------------------------
من گنجشک نیستم - مصطفی مستور
بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد
مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد
تو که رفتی همه ثانیه ها سایه شدند
سایه در سایه ی آن ثانیه ها خواهم مرد
گم شدم در قدم دوری چشمان بهار
بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد
کتاب یک روز در این فاصله ها خواهم مرد نوشته دوست خوبم سپیده بیستاره که به نظر من واقعا این دختر هنرمنده و کتاب ایشون داره متعاقباهمزمان با خلق کتاب در همین فروم برای علاقه منداشون گذاشته میشه
بر عکس دوست اولم که خودش را کشت، این دوستان حتی وقت نکردند به این فکر کنند که دارند می میرند.مرگ برای آن ها شبیه بالا
رفتن از یک پلکان بود که قبلا صدها هزار بار از آن بالا رفته بودند؛ اما ناگهان یک پله زیر پای شان خالی شده بود.
"کجا ممکن است پیدایش کنم"
انسان برای این به دنیا می آید که به سرنوشت خود خیانت کند،چرا خداوند وظایف ناممکن وآرزوهای دشوار در سینه ی ما میگذارد؟چرا؟
پائولو كوئيلو-كوه پنجم
من با استعداد بودم . یعنی هستم . بعضی وقتها به دستهایم نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی بشوم . یا یک چیز دیگر . ولی دستهایم چه کار کرده اند ؟ یک جایم را خاراندهاند ، چک نوشتهاند ، بند کفش بستهاند ، سیفون کشیدهاند و غیره .دستهایم را حرام کردهام .
همینطور ذهنم را .
عامهپسند / چارلز بوکوفسکی
گرگور را همه فراموش کردند ! پدر و مادر و خواهرش در تله کابین به یکدیگر نگاه میکردند و میخندیدند و گرگور در سطل آشغال خانه شان در انتظار برده شدن جسم حشره گونه مسخ شده اش بود !!!
مسخ - کافکا - ترجمه صادق هدایت
این اندیشه که بشریت می باید خود را از شرّ میراث معنوی اش خلاص کند و دانشی و منطقی با کیفیت دیگری شالوده ریزی کند، مقدمه ای است برای برپایی استبدادی ضد فرهنگ. در جوامع گوناگون دو وضع موجود را همواره باید به خاطر سپرد: یکی آن که اگر نسل های جدید، در مقابل سنتی که پدرانشان به ارث برده اند، پی در پی شورش نمی کردند و سر به عصیان برنمی داشتند، ما امروز هنوز در غارها زندگی می کردیم. دوم آن که اگر روزی شورش و عصیان علیه سنتِ موروثی، همگانی و عام شود، جای ما دوباره در غارها خواهد بود. پیروی از سنت و ایستادگی در برابر سنت به اندازه ی هم برای زندگی اجتماعی لازم و ضروری است. جامعه ای که پیروی از سنت در آن پر قدرت شود و بر تمام شئون زندگی مسلط گردد، محکوم به رکود و سکون است. از سوی دیگر، جامعه ای که شورش علیه سنت در آن همگانی شود، محکوم به نابودی است.جوامع همواره هم ایجاد کننده ی ذهنیت سنت گرایانه و هم پدید اورنده ی روح عصیانگر علیه سنّت بوده اند. هر دو ضروری است. اما فراموش نکنیم که این دو همیشه فقط در تضاد و ناسازگاری، و نه در ترکیب و آمیزش، قادر به همزیستی با یکدیگرند.
زندگی به رغم تاریخ / لِشِک کولاکوفسکی/ ترجمه ی خسرو ناقد
منو از بغلش کشوند بیرون .. با خنده نگام کرد .. تکیه ام داد به دیوار و دو تا دستاشو گذاشت بالا سرم گفت آخه دختر من با تو چی کار کنم ؟؟؟؟ با این حرفی که زدی من چجوری ازت دل بکنم برم اونجا کار کنم ؟ فکر کردی میتونم ؟؟ تا حالا فقط خودم بودم و دل خودم . می گفتم به جهنم . تحمل می كنم . زجر می كشم و صدام در نمیاد . ولی با دل تو چیكار كنم ؟ ...
گرمای بدنشو از اون فاصله نزدیک خووب احساس میکردم .. دستامو دوباره حلقه کردم دوره کمرش .. دلم میخواست بوسش میکردم .. اولین بوسه عشقمون .. تمام وجودم نیما رو میخواست .. یه کم با دستام کشوندمش سمته خودم .. دستاشو از بالای سرم برداشت سرمو گرفت تو دستاش و چسبوند به سر خودش .. روم نمیشد تو چشاش نگاه کنم .. چشمامو بستم و منتظر بودم ببینم چی میشه .. نفسام تند تر شده بود .. قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون .. گرمای صورتشو رو صورتم حس میکردم .. سرمو با دستاش برد عقب .. جرئت باز کردنه چشمامو نداشتم .. تنها چیزی که اون لحظه حس کردم گرمای لبای لرزونش بود که روی لبام قرار گرفت .. انگار بم شک وارد کردن .. یه تکونی خوردم ولی خودمو سفت نگه داشتم .. کمرشو بیشتر فشار دادم .. دستش پشته گردنم بود .. بی اختیار چشامو باز کردم .. چشماش بسته بود .. با لبام داشت بازی میکرد .. باورم نمیشد .. من .. نیما .. این بوسه عشق ..(دو نیمه سیب)
این کتاب بینظیره با موضوعی بسیار خاص و متفاوت
آن روزها که میگذشتم آرام تر می نمود
حالا تندتر می رود
رودخانه را می گویم
*
می دویدم نمی رسیدم
حالا که ایستاده ام آنجایم
خانه ام را می گویم
تنها آدم های آهنی در باران زنگ میزنند-علی عبدالرضایی
(گفت و گو 2 ستوان)
نصف این ها رو به این خاطر می فرستن این جا که جنایتکار نشن و نصف دیگشون هم به خاطر اینکه مابون نشن. تقصیر پدر مادرهاشونه.
مردم خیال میکنن دبیرستان نظام دارالتادیبه. انتظارات بی جا از اینجا دارن. همه سرباز هایی که از اینجا سر درمی آرن سر تا پا کثافتن...دانش آموزان سال پنجم از سگ های سال اول به مراتب الاغ ترن.
....
(پدر یکی از دانش آموزان وقتی میفهمه پسرش تیر خورده)
انصاف نیست.این تنبیه عادلانه نیست. ما آدم های خوبی هستیم.یه شنبه ها تو مراسم عشای ربانی شرکت می کنیم.هیچ وقت کار خلاف نمی کنیم. مادرش تموم وقت شو صرف امور خیریه میکنه . چرا خدا ما رو اینجوری مجازات می کنه؟
سال های سگی
ماریوبارکاس یوسا ترجمه احمد گلشیری
دیشب عدس پلو یخ کرده خوردیم. در مکه پخته و در عرفات کشیده.و الان مجلسه روضه داریم_روضه و روضه و روضه. خفه مان کرده اند. یارو آمده حج و خانه خود خدا را زیارت کرده. اما همچنان مدام ناله می کند در آرزوی زیارت کربلا...
...اما می بینی که این حاجیان در عین غنا چه قانعند!
هر چه دقیق تر توانستم در خود نگرستم . و دیدم که تنها خسی است که به میقات آمده است و نه "کسی" به "میعادی". و دیدم که "وقت ابدیت" است، یعنی اقیانوس زمان. و "میقات" در هر لحظه ای. هر جا و تنها با خویش. چرا که "میعاد" جای دیدار توست با دیگری.اما "میقات" زمان همان دیدار است . و تنها با خویشتن...اینکه خود را در آزمایشگاه اقلیم های مختلف به ابزار واقعه ها و برخوردها و آدمها سنجیدن و حدودش را به دست آوردن که چه تنگ است و چه حقیر است و چه پوچ و هیچ.
(در منی)
باد نیست و هوا گرم است و ماه بلند و عفونت فضولات و گوشت له شده زیر پا، با بوی مستراح ها در هم رفته. یک امشبه را حجاج سالم در بروند دیگر به سلامت جسته اند.
برای مکه آمدن بهتر است که آدم مثل او (دایی) کر باشد.
امروز عصر رفتیم خانه خدا . به عنوان آخرین زیارت. "زیارت"؟ نه. خداحافظی."خداحافظی"؟آن هم با خدا؟ یا با خانه اش؟
...دیگر اینکه اگر اعتراف است یا اعتراض یا زندقه یا هر چیز که می پذیری، من در این سفر بیشتر به دنبال برادرم بودم_و همه آن برادران دیگر_ تا به جست و جو خدا. که خدا برای آنکه به او معتقد است همه جا هست.
خسی در میقات
جلال آل احمد
در آن لحظه کشف کرد ممکن است از مرگ بگریزد ترس از مرگ بازگشت. هنوز هم امکان داشت بتواند اقیانوس را ببیند، همسری بیابد، فرزندانی داشته باشد و کارش را در کارگاه تمام کند. گفت: « همین حالا و همین جا کارت را تمام کن. در این لحظه من آرام هستم، اگر تاخیر کنی برای همه آنچه از دست خواهم داد، رنج خواهم کشید.»
/
- خداوند نمی تواند بدون ترحم مرگ ما را خواسته باشد.
- خداوند قادر مطلق است. اگر او خود را محدود به آنچه ما خیر می نامیم بکند، نمی توانیم او را قادر مطلق بنامیم.
/
سعی کرد در این مطلب که بیش از چند ساعت زنده نخواهد ماند، لذتی بیابد، شادی ای کشف کند، اما بیهوده بود. او فقط کشف کرد که مثل اکثر روزهای زندگی، انسان موجودیست که قدرت تصمیم گیری ندارد.
/
«انسان برای این به دنیا می آید که به سرنوشت خود خیانت کند.»
/
اما انسان هیچ گاه نمی تواند آنچه را آرزو می کند فراموش کند. حتی اگر گاه به نظر برسد که جهان یا دیگران از او نیرومندتر هستند. تنها راز ماجرا در این است: دست نکشیدن و چشم پوشی نکردن از هدف.
/
تنهایی که در آن به سر می برد خیلی سنگین بود به طوری که تصمیم گرفت دوباره با کلاغ حرف بزند.
کلاغ پرسید: « تو کی هستی؟»
« من مردی هستم که به آرامش رسیده ام. می توانم در صحرا زندگی کنم، نیازهایم را برطرف کنم و زیبایی بی انتهای آفرینش خداوند را به تماشا بنشینم و کشف کرده ام که درون من روحی هست که بهتر از آنست که می پنداشتم.»
کوه پنجم-پائولو کوئیلو
موقع مراسم تدفین شرایط این گونه است: آدم ناراحت است اما به ارث و میراث هم فکر میکند، یا به بیوه ی ملوس که می گویند خوش برخورد هم هست، به زندگیِ خودش، شاید هم به هرگز نمردن ... کسی چه می داند؟!
.................
دنیا فقط کشتن بلد است. روی تو میچرخد و مثل خفته ای که کک هایش را با غلت زدن از بین میبرد تو را نفله میکند!
سفر به انتهای شب/ لوئی فردیناند سلین
تو اخترك بعدي مي خواره اي مي نشست. ديدار كوتاه بود اما شهريار كوچولو را به غم بزرگي فرو برد.
به مي خواره كه صم بکم پشت يك مشت بطري خالي و يك مشت بطري پر نشسته بود گفت: چه كار داري مي كني؟ مي خواره با لحن غم زده اي جواب داد: مي مي زنم. شهريار كوچولو پرسيد: مي مي زني كه چي؟ مي خواره جواب داد:كه فراموش كنم. شهريار كوچولو كه حالا ديگر دلش براي او مي سوخت پرسيد:چي را فراموش كني؟ مي خواره همان طور كه سرش را ميانداخت پايين گفت:سر شكستگيم را. شهريار كوچولو كه دلش ميخواست دردي از او دوا كند پرسيد: سرشكستگي از چي؟ مي خواره جواب داد:سرشكستگيِ مي خواره بودنم را.
اين را گفت و قال را كند و به كلي خاموش شد. و شهريار كوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور كه مي رفت تو دلش مي گفت: اين آدم بزرگ ها راستي راستي چه قدر عجيبند!
شازده كوچولو
اثر جاويدان آنتوان دو سنت اگزوپري
ترجمه : احمد شاملو
عین القضات جوان سربالامیکندونگاه به جمعیت دارد.گرسنگی رانمیشودمحاکمه کرد.غم ازچهره ونگاه پردردش میریزد.
عین القضات:این جوان دزدنیست.نان دزدگرسنه است.گرسنه درحکم رزق صفت دزدی نمیگیرد.این جوان پول ندارد.من ازبیت دادخواهی،به شما قیمت نان هارامی دهم واین جوان به این بیت بدهکارمیشود.بدهکارکه شد صفت دزدازاو می رود.هم به ثواب، هم به مردانگی، هم به قانون، چه خداوندراضی وسعت به شما میدهد.
نانوابالبخنداطراف رابه خودمیخواند.نگاهم کنید.حالاگوش کنید:
نانوا:قبول،قبول است.اجازه بدهیدماطلبکاربیت شماباشیم نه به قیمت نان. یک دعای شمادر نمازتان.
قاضی درسکوت میشود،میان بعضی ازریش سفیدان وفهمیدگان که درصف خواص،کنارپنجره بلند نشسته اند ولوله می افتد.مردنانوا چیزی درفهم عام گفته است که فهم خاص رارنجانده.لحظه ای انگارقاضی تنهامیشودکه غیظ فرودهد. به وقت قضاوت بایدنقطه میان سردوگرم بود.قاضی سربالامیکندوبه صف خواص لبخندی اندوهگین میزند.
قاضی:سفارشی که بادوسکه حل میشودچرابایدبه نمازمن بیاید؟نمازمن جایی برای سفارش شماکه دونان است ندارد....
....گرسنگان بندگان سربه زیرخداوندهستند. دعای من برآن است که سراززیربه بالاکشندوحق بفهمندوحق بخواهندوحق خودرابرگیرند. طناب ازگرده این جوان بازکنیدوسکه ازکفشداربگیرید، وشماای جوان سربالاکنیدنگاه به صبح وپنجره وآفتاب کنید. بمانید... من راباشما کاری ست. "وشماکه نان برزانودارید،شاهدخطراتی باشید، چه از خلافت بغداد وسیاه رنگی هایش وچه از جور سلجوقی که نان دزدمیسازد. "
نمایشنامه "حسد"
برزندگی عین القضات
مسعودکیمیایی
يك مادر با يك سرباز ليتوانيايي روبه رو شد كه براي آلماني ها كار ميكرد . اين ليتوانيايي تفنگش را بالا آورد و سر آن زن را هدف گرفت و نزديك بود او را به جرم دشمن بودن بكشد .
ناگهان يك افسر ارتش آلمان پيش آمد و آن زن را نجات داد . او به سوي سرباز برگشت و گفت :
سرانجام ، يك روز تاريخ در مورد ما قضاوت خواهد كرد .
آن زن و سه فرزندش از جنگ جان سالم به در بردند . آن ها حدود يك سال مخفيانه در سوراخ كف يك انبار زندگي كردند . آن سوراخ به قدر يك ميز بود . آن ها چهار نفر از 30 نفر بازمانده ي شهرشان بودند . آن شهر پيش از جنگ بيست و پنچ هزار نفر جمعيت داشت .
....
جنگ وحشتناك جهاني دوم { تري ديري }
آندرو گفته بود آدم آهنی حرف ندارد. دستورات لازم را به حافظه اش می دهیم و او مثل یک انسان همه کارها را طبق دستور انجام می دهد.
زن شرقی به آندرو زل زده بود و پرسیده بود: آدم آهنی می تواند گریه کند؟
آندرو متعجب نگاهش کرده بود: گریه؟ برای چی؟
.....
آندرو کنار زن شرقی که مات به تکه های از هم جداشده آدم آهنی نگاه می کرد, ایستاد و گفت:
تو که رفتی پریشان شد. چند بار به گونه اش دست زد و به دستش نگاه کرد. انگار قرار بود بوسه مانند گلی توی دستش باشد. بعد جهت خودش را از دست داد ... درمانده به اطرافش نگاه کرد. دور خودش چرخید. به در و دیوار خورد و سرانجام به طرف پنجره رفت و خودش رو از پنجره پرت کرد. من به طرفش دویدم اما نتوانستم به او برسم. گیج و پریشان می رفت. رفتارش تلخ بود, خیلی تلخ
زن شرقی چشمانش را بست و بغضش رو فروبرد و گفت: آندرو. این بار چیزی بساز که بتواند گریه کند.
(از کتاب زن فرودگاه فرانکفورت نوشته منیرو روانی پور)
به همراه خانواده برای برادرش رفته بود خواستگاری، ناگاه با نگاهی بی اراده درونش خالی شد و از دریچه چشمش به پرواز درآمد، گیج شده بود همیشه این احساس دیگران را به سخره می گرفت و چنین سبک بالی رو باور نداشت، اما حیف پسرک نمی دانست این دریچه نه تنها برای آرمشش بلکه برای طوفانی سهمگین باز شده بود، نمی دانست احساسیست که می سوزد اما کسی نیست که آنرا دریابد.دخترک دست نیافتنی بود....برادر کامیاب و به همراه خواهر دخترک زندگی جوانه زد.پسرک ماند با یه دنیا فاصله از دخترک.
(زندگینامه حضرت حزن)
پدرم در مرادآباد به دنیا آمد و در مرادآباد مرد. اما هرگز نایت كلاب ندید. ندید چطور در دانسینگها چراغها رقص نور میكنند و مردان و زنان در هم وول میخورند. پدرم مرد و شلوارك داغ ندید. چراغ خواب قرمز ندید. مرد و چشمش به پردۀ سینما نیفتاد. ویدئو ندید. شوی مایكلجكسون تماشا نكرد. تا باران ببارد، چشم پدرم به آسمان بود و بعد كه میبارید، دایم خیره به زمین بود تا سبزهها سربرآورند.
در مرادآباد وقتی به پدرم گفتم عاشق شدهام، هیچ نگفت. وقتی جزییات روح مهتاب را برای او شرح دادم، هیچ نگفت. وقتی گفتم مهتاب از سوسن، دختر عباسآقا قشنگتر است، گفت: مگر عباس آقا دختر دارد؟ پدرم هیچوقت عاشق نشد. حتی عاشق مادرم نبود، اما او را دوست میداشت. خیلی دوست میداشت. وقتی مادرم خانۀ عالیه خانم روضه میرفت، پدرم مثل گنجشكی كه جوجهاش را با گلوله زده باشند، بال بال میزد. میان اتاقها قدم میزد و كلافه بود تا مادرم برگردد.
چند روایت معتبر (در چشم هات شنا می کنم و در دست هات می میرم) - مصطفی مستور
زاغچه ی سفید اگر از سوی همه ی زاغ سیاه ها طرد شود , حداقل میتواند از گوشه ی چشم پرهای سفیدش را ببیند.
بودلر (ژان پل سارتر)
کسانی هستند که از بیست سالگی شروع به جان کندن می کنند،
در صورتی که بسیاری از مردم فقط در هنگام مرگشان خیلی آرام و آهسته،
مثل پیه سوزی که روغنش تمام بشود، خاموش می شوند.
بوف کور / صادق هدایت
جنگ و صلح ِ تالستوی ؛
..سربازان وقتی در پناهگاه زیر آتش دشمن اند و کاری از دستشان ساخته نیست می کوشند برای خود سرگرمی بیایند تا خطر را آسان تر تحمل کنند. در نظر پی یر مردم همه همچون همین سربازان بودند که می خواستند از شرّ زندگی خلاص شوند. یکی در پی نامجویی بود، یکی خود را در قمار فراموش می کرد، یکی قانون وضع می کرد و یکی زنباره می شد، یکی سر خود را با بازیچه ها گرم می کرد و یکی اسب می دواند، یکی سیاست می باخت، یکی با شکار وقت می گذراند، یکی به دامان مِی پناه می برد و یکی با امور دولتی کلنجار می رفت. هیچ یک از این تدابیر را نباید حقیر دانست و هیچ یک را نمی توان مهم شمرد. همه شان برابرند. مهم آن است که به هر نحو که بتوانم از زندگی خلاص شوم. فقط باید از رویارو شدن با زندگی، از این زندگی خوف انگیز گریخت.
₪
برای خوشبخت بودن باید به امکان خوشبختی اعتقاد داشت.
₪
شطنج باز ماهری که بازی را باخته است صادقانه یقین دارد که باختش به علت اشتباهی است که جایی در آغاز بازی مرتکب شده است و نمی داند که هیچ یک از قدم هایی که در طول بازی برداشته است از همین خطاها پاک نبوده است و فقط اشتباهی توجه او را جلب می کند که چون حریف از آن سود جسته است بر او نمایان شده است.
₪
با نزدیک شدن خطر دو ندا با شدتی یکسان در روح انسان بلند می شود، یکی که بسیار معقول است و می گوید باید میزان خطر را سنجید و آن را شناخت و را نجات آن را یافت. آوای دیگر که از اولی نیز معقول تر است می گوید که تفکر بر خطر بسیار دشوار و روح آزار است و پیش بینی همه ی عوامل پدیدآورنده ی خطر و نجات یافتن از سیر کلی رویدادها در حدّ توان بشر نیست و به این سبب بهتر آن است که از کار دشوار بپرهیزیم و به خطر تا پیش نیامده نیندیشیم و خود را با جلوه های خوشایند زندگی مشغول داریم. انسان اگر تنها باشد بیشتر به هشدار نخست گوش می دهد و به عکس در جمع از ندای دوم پیروی می کند.
₪
خوشبختی ما، رفیق، مثل آب است در تور ماهیگیری. توی آب که حرکتش می دهی باز می شود و پُر از آب است، بیرونش که می کِشی خالی است. بله رفیق همین طور است.
آندره آ ( فرباد می زند) .. گالیله انکار نخواهد کرد. ( و سخن گالیله را نقل و قول می اورد )
" آنکه حقیقت را نمی داند فقط بی شعور است، اما آنکه حقیقت را می داند و آن را دروغ می نامد تبهکار است."
..
( ناقوس کلیسای سن مارک به صدا در می آید)
( از کوچه صدای جارچی را می شوند که تـوبه نامه ی گالیله را می خواند)
" من گالیله ئو گالیله ئی، استاد ریاضیات و فیزیک در فلورانس،
از همه ی تعالیم خود درباره ی اینکه حورشید مرکز جهان ست
و از جای خود نمی جنبد و زمین مرکز جهان نیست و می جنبد،
توبه می کنم. من از سر صدق و با ایمانی که از شائبه ی ریا
مبراست، همه ی این خطاها و عقاید کفر آمیز و نیز هرگونه
خطا و عقیده ی دیگری را که مخالف آیین کلیسای مقدس
باشد، طرد و لعن می کنم و به دور می افکنم. "
آندره آ ( با صدای بلند ) بدبخت کشوری که قهرمان ندارد !
( گالیله با قیافه ای که بر اثر محاکمه بکلی دگرگون شده و به زحمت شناخته می شود وارد می شود.
گفته ی اندره را شنیده و ... با گام های نااستواری که از کم سویی چشمش ناشی ست
بالاخره صندلی ای می یابد و می نشیند)
گالیله نه. بدبخت کشوری که احتیاج به قهرمان دارد.
زندگی گالیله / برتولت برشت / عبدالرحیم احمدی
تاملات- مارکوس اورلیوس
چه قدر ساختگی و تصنعی است که کسی بگوید: می خواهم با تو کاملا روراست باشم. چه دلیلی دارد که چنین حرفی بزنیم؟ روراستی نیازی به مقدمه چینی ندارد. روراستی خودش را نشان خواهد داد. باید بر پیشانی ات نوشته شده باشد٬ باید در چشم هایت برق بزند٬ مثل عاشقی که با یک نگاه به مکنونات قلبی معشوق پی می برد. باید بوی خوش راستی و صداقت از تو به مشام دیگران رسد. روراستی دروغین همچون فرو کردن خنجری در پهلوی دیگران است. هیچ چیز زشت تر از دوستی ساختگی گرگ مآبانه نیست. آز آن پرهیز کن. کسی که واقعا خوب و صادق و خیرخواه باشد از نگاهش معلوم است و همه قادر به تشخیص آن هستند.
.......
بدی چیست؟ همان چیزی که بارها دیده ای. به همین ترتیب در مورد هر نوع پیشامد دیگری هم بلافاصله به خود یادآوری کن که پیش از این بارها شاهد آن بوده ای. زیرا هیچ کجا ٬ نه در بالا در نه در پایین ٬ چیز تازه ای نخواهی یافت. صفحات کل تاریخ٬ تاریخ باستان٬ جدید و معاصر٬ و شهر ها و خانه های ما از چیزهای کهنه انباشته شده است. هیچ چیز بدیعی وجود ندارد. همه چیز تکراری و ناپایدار هست.
.......
به یاد داشته باش که به زودی به عدم خواهی پیوست. هر آنچه می بینی و اکنون در قید حیات است به زودی از میان می رود. زیرا هر چه به وجود می آید محکوم به تغییر و زوال و فناست و باید جای خود را به چیزهای تازه دیگری بدهد.
.......
حتی اگر به دور دست ترین نقاط تبعید شوم٬ همواره خوشبخت بوده ام. زیرا خوشبختی واقعا در اختیار خود انسان است. خوشبخت کسی است که شخصیت٬ نیت و اعمال خوبی دارد.
.......
چیز های بیرونی به هیچ وجه نمی توانند روح را متاثر سازند. آنها به روح راهی ندارند٬ نه می توانند آن را تغییر دهند و نه آن را به حرکت در می آورند. روح معیارهای داوری خاص خودش را دارد و براساس آن ها هر تجربه ای را ارزیابی می کند.
.......
انسان نامجو سعادتش را در رد و قبول دیگران جستجو می کند. انسان لذت طلب سعادتش را در ارضای شهواتش دنبال می کند. ولی انسان عاقل سعادتش را در رفتار خودش می جوید.
.......
انسان ها برای یکدیگر آفریده شده اند. پس یا آن ها را اصلاح کن یا با آن ها بساز.
ادگار گفت: وقتی لب فرو میبندیم و سخنی نمیگوییم، غیر قابل تحمل میشویم و آنگاه که زبان میگشاییم، از خود دلقکی میسازیم.
₪
ما همه برگ داريم. وقتي برگ ها پژمرده مي شوند، ديگر آدم بزرگ نمي شود، چون ايام كودكي سپري شده است.
وقتي پير و چروكيده مي شويم، برگ ها رشد واژگونه مي كنند چون عشق رخت بربسته است.
₪
براي پنهان كردن ترس از يكديگر، دايم مي خنديديم ؛
اما ترس هميشه براي نشان دادن خود راه خروجي مي يافت.
اگر حالت صورتمان را كنترل مي كرديم به صدايمان مي خزيد.
اگر مواظب صورت و صدايمان بوديم و اصلا بهش فكر نمي كرديم
به سوي انگشتانمان سر مي خورد، زير پوست آدم مي رفت
و همان جا مي ماند؛ يا به دور اشياء نزديك مي پيچيد.
₪
بچه هاي مدرسه نمي توانند حتي در مورد چيزي كه به آن مي بالند، جمله يي بدون واژه مجبور بودن بيان كنند.
آنها مي گويند؛ مادرم مجبور بود كفش جديدي براي من بخرد. خود من همين كار را مي كنم.
مثلاً من مجبورم هر شب از خودم بپرسم كه آيا فردايي خواهد بود؟
سرزمین گوجه های سبز / هرتا مولـر
تا آگاه نشده اند هیچ گاه عصیان نمی کنند
و تا عصیان نکنند نمی توانند آگاه شوند.
اما آگاهی.. عصیان.. آخر همشان تاریکی ست.
George Orwell ; 1984
نخست این که هیچ گاه هیچ چیزی را حقیقت نپندارم جز آن چه درستی آن بر من بدیهی شود.یعنی، از شتاب زدگی و سبق ذهن سخت بپرهیزم،وچیزی را به تصدیق نپذیرم مگر آن که در ذهنم چنان روشن و متمایز و روشن گردد که جای هیچ گونه شکی باقی نماند
دوم آن که هر یک از مشکلاتی را که به مطالعه در می آورم،تا می توانم و به اندازه ای که برای تسهیل حل آن لازم است تقسیم به اجزا نمایم.
سوم آنکه افکار خویش را به ترتیب جاری سازم،و از ساده ترین چیزها که علم به آن ها آسان تر باشد آغاز کرده،کم کم به معرفت مرکبات برسم و حتی برای اموری که طبعا تقدم و تاخر ندارد ترتب فرض کنم.
چهارم آن که در هر مقام شماره ی امور و استقصا را چنان کامل نمایم، و بازدید مسائل را به اندازه ای کلی سازم که مطمئن باشم چیزی فروگذار نشده است.
.....
سرداری که شکست خورده است اگر خودداری کند و لشکر را جمع آوری نماید،بیش تر کاردانی و هنر دارد تا فرماندهی که هنگام فیروزی شهرها و کشورها مسخر می نماید.
گفتار در روش درست راه بردن عقل و جست و جوی حقیقت در علوم-رنه دکارت ترجمه محمد علی فرغی
Discourse on the method of Rightly conducting the reason and seeking truth in the sciences
البته این مقاله بیش تر همراه کتاب سیر حکمت در اروپا نوشته ی فروغی منتشر میشه و بیش تر به گفتار در روش راه بردن عقل معروف هست.
به گمون من ته ته ته همه عشقها فقط یه چیزه و مردها به عنوان شعبدهبازترین و حقهبازترین موجودات روی زمین میتوونند اون یه چیز رو تو میلیونها شکل بستهبندی کنند و باهاش میلیونها زن را خر کنند.
تهران در بعدازظهر
مصطفی مستور
اگر فرصت این را داشتم که از اولین روز تربیت فرزندم, او را دوباره تربیت کنم,
به جای اینکه با انگشت خود او را تهدید کنم, در کنارش می نشستم و انگشتم را داخل رنگ کرده و به همراه او نقاشی می کردم.
کمتر ازاو ایراد می گرفتم و بیشتر با او ارتباط عاطفی برقرار می کردم.
چشم خود را از صفحه ساعت برداشته, و با چشمان خود او را می نگریستم.
کمتر به دانستن هر چیز توجه می کردم و بیشتر توجه کردن را می دانستم.
بیشتر با او قدم می زدم و بادبادک هوا می کردم.
تظاهر به جدیت را کنار می گذاشتم و بیشتر با جدیت با او بازی می کردم.
به همراه او در دشت و گندم زارها دویده و به ستارگان خیره می شدم.
به جای اینکه دستش را گرفته و محکم به دنبال خود بکشم, بیشتر در آغوشش می گرفتم.
کمتر قاطعیت نشان می دادم و بیشتر انعطاف پذیر می شدم
قبل از اینکه به فکر ساختن خانه ای برای او باشم, احساس ارزش به خود را در وجودش پایه گذاری می کردم.
عشق به قدرت را کمتر به او می آموختم و بیشتر قدرت عشق را به او ثابت می کردم.
دیانه لومنز از کتاب سوپ جوجه برای تقویت روح
صورتم را در دستهایم گذاشتم و به این فکر کردم که نباید بیش از حد دست و پا بزنم.
دانستم که خیلی چیزها به اختیار آدم نیست، زندگی خوابهای گذشته است که تعبیر میشود.
زندگی تاب خوردن خیال در روزهاییست که هرگز عمرمان به آن نمیرسد. زندگی آغاز ماجراست...
پیکر فرهاد / عباس معروفی
دکتر کف دستش را از پیشانی طاهر برداشت و گفت : این سرخک نیست. کهیره.. یه جور مرضه، مرضه ترس.. ببین میر آقا، آدم یا از چیزهایی می ترسه که اونارو میشناسه، مثل چاقو، مثل تنهایی، یا از چیزهایی که اصلا نمی شناسه، مثل تاریکی، مثل وقتی که با هر صدای در خیال می کنی اومدن بگیرنت، مثل مرگ، ولی مرض طاهر این جور ترس ها نیست، اون داءُالصدف گرفته، یه ترس ارثی... داءُالصدف ترسهاییه که نسل به نسل به آدم ارٍث میرسه، فکرش رو بکن پدرِ پدرِ پدرِ پدربزرگ تو یه روزی از خونه ش می آد بیرون، می بینه سر گذر، یه تپه از جمجمه، از دست و پای مردم، توی محله ش درست کرده ن... خیال می کنی اون چیکار می کنه؟ داد می کشه چرا؟ می زنه خودش رو می کشه؟ نه، رنگش می پره، شاید هم میره یه گوشه، شکمشو مشت می کنه و بالا می آره، چشماش پر از اشک میشه، اما اون اصلا نمی فهمه که مال استفراغشه یا گریه س... بعد وقتی که بچه دار میشه فقط خوشگلیش نیست که به بچه ش ارث می رسه، ترسش هم هس، آره... ارث، ارثیه، ارثیه، ار این بچه به اون بچه، از این نسل به نسل دیگه... تا اینکه یهو، یه طاهری پیدا می شه که اینطوری می افته رو زمین و زخمهاشو می خارونه... زخم های ترس رو...
یوزپلنگانی که با من دویده اند ؛ بیژن نجدی
خیلی وقت ها ممکن است دلیل محکم تری باشد، اما کسی باورش نمی کند.
می گویند یک روزی زنی از نجاری می خواهد برایش کمدی بسازد. نجار این کار را می کند و مزدش را می گیرد و می رود. فردای آن روز زن پیش نجار می آید و می گوید که کمد خوب درست نشده و هر وقت قطار از کنار خانه می گذرد، کمد می لرزد و سر و صدا می کند. نجار می آید و کمد را بازرسی می کند و ظاهرآ نقصی در آن نمی بیند. می رود توی کمد و در آن را می بندد تا وقتی قطار آمد ، از تو ببیند کجای کارش عیب دارد. در همین حال مرد خانه می آید و از سر اتفاق در کمد را باز می کند و نجار را در آن می بیند. با خشم فریادی می زند: " تو این تو چه کار می کنی؟ " نجار بخت برگشته می گوید: " اگر بگویم منتظر قطار هستم که باور نخواهی کرد. "
دوقدم این ور خط / احمد پوری
زندگي به همه ما مي آموزد كه در عشق تواضع آسان است ، گهگاهي ناچيزترين افراد دلپسند واقع مي شوند و دلرباترين ها ناكام مي مانند . رنج دلدادگي / آندره مورآ
شیطان گفت :انسان از خاک ساخته شده است.
من ساخته شدن او را به چشم دیده ام.من از خاک ساخته نشده ام.
انسان مجموعه بیماری ها و ناپاکی هاست.
امروز می آید،فردا می رود.از خاک شروع و به گند ختم می شود.
بیگانه ای در دهکده-مارک تواین
عقل ما فقط تا میزانی درست عمل می کند که طوفان حرص و آز آن را از مسیر خود خارج نکند.
فردی که زندانیه عواطف غیر منطقیه خود است تونایی دیدن عینیت ها را از دست می دهد و در خدمت احساسات خود قرار می گیرد .و به تصور اینکه حقیقت را بیان می کند به توجیه اعمال خود می پردازد.
هنــــــر بودن ___ اریک فروم
بالاترین عذاب های بشر این است که بدون قانون محاکمه شود ، و ما به همین عذاب گرفتاریم ....
سقوط / آلبر کامو
حظور قرينه به نيازي پاسخ ميدهد. از قريننه تعادل پيدا ميشود و پابرجايي . تكرار از كوشش ما ميكاهد . به اعداد بنگريد . اعداد زوج آرام اند.اعداد طاق بي قرينه و نا آرام اند .
سهراب سپهري ....
---------- Post added at 10:30 AM ---------- Previous post was at 10:30 AM ----------
هميشه از آدمهايي كه حرمت زندگي را نگه نميداشتند و خودشان را ميكشتند تعجب ميكردم . اما حالا ميفهمم چه طور ميشود كه خودشان را ميكشند . بعضي وقتها زندگي كردن غير ممكن است
..
.
ميدوني چيه ؟ روزگار خيلي تيره است . من يه دريا رنگ سفيد ميخوام و عمر نوح تا تاريكيهاي روزگار رو سفيد كنم
..
.
يك محيط نيمه وححشي بهتر ميتواند زاهد و رياضت كش بپرورد !
سهراب سپهري ....
---------- Post added at 10:31 AM ---------- Previous post was at 10:30 AM ----------
گاه زيبايي چنان به ما نزديك است كه از تارو پود هستي نيز ميگذرد و در خود ما سرازير ميشود.بايد هميشه چنين باشد . سالها پيش دربيابانهاي شهر خودمان زير درختي ايستاه بودم .ناگهان خداچنان نزديك آمد كه من قدري به عقب رفتم...مردمان پيوسته چنين اند... تماشاي بي واسطه را تاب نميآورند . تنها به نيم رخ اشيا چشم دارند !
..............
در برنامه هاي كلاس دبستان نقاشي نبود . هر ماده يي هم كه بود بي معني بود . معني كجا و فرهنگ نا اهل. هر چه بود از بر ميكرديم . شاگرد در كيسه ي زباله بود . درس در او خالي ميشد ." منابع طبيعي" ايران در كتاب جغرافيا بود نه در خاك ايران . "ادب " و "راستي " در محيط مدرسه نبود در رسم الخط مدرسه بود . معلم در سخنراني مدير ؛"پدر دلسوز " بود . در كلاس نه پدر بود نه دلسوز !
..........
من از ترس شاگرد اول بودم !
سهراب سپهري
---------- Post added at 10:31 AM ---------- Previous post was at 10:31 AM ----------
اختلاف عقيده يا روش زيست هيچگاه نميتواند پيوند عميقي را كه در ميان است از بين ببرد !
..
.
آدمها هم مثل بناها فرو ميريزند و خرد ميشوند !
..
.
آدم كه تنها شد زهر مار هم ميخورد !
..
.
من خوش نيستم اما سالمم و كار ميكنم .
..
.
زندگي غمناك است دوست من !و ما با آن خو گرفته ايم و چه زود به هر چيزي خو ميكنيم . و اين چه دردناك است !
..
.
درد غربت خودش رمز بزرگ و تاريكي در بر دارد ... مثل يك پرنده به آشيانه بر ميگردم .
سهراب سپهري ... نامه هاي دوستان !
---------- Post added at 10:32 AM ---------- Previous post was at 10:31 AM ----------
ميان ملتها ي مختلفي بوده ام به هيچ قومي نشان شايسگي نداده ام . آدمها وقتي براي من وجود دارند كه از پله ي خاصي از شعور بالاتر رفته باشند . خوب و بدشان را با معيار معرفت ميسنجيم . دنبال خوب نميگردم . آدم خوب يعني آدم با شعور و آگاه . با چنين آدمي هم در خيابان هاي نيويورك برخورد كردم و هم در كوچه هاي كاشان !
سهراب سپهري ... نامه هاي دوستان !
---------- Post added at 10:32 AM ---------- Previous post was at 10:32 AM ----------
خيلي ها هستند كه خودشان را با آدمها هم زبان نشان ميدهند ولي هم زباني آنها خيلي سطحي است ! و انسان بدون آنكه به خود زحمت بدهد ميتواند به بيگانگي عميقي كه بين آنها و خودش وجود دارد دست يابد. من بي آنكه بخواهم به اگزيستانسياليستها نزديك شوم عقيده دارم اين بيگانگي هميشه و در همه جا هست . وقتي بين ما و كساني كه به نظر ميايد هدف مشتركي با ما دارند ؛اين بيگانگي عميق وجود دارد پيداست وضع مان با ديگران چگونه است !
..
.
ياد زير و بم هاي اين زندگي پدر سگ افتادم كه مثل رودخانه يي كه به شنزار فرو ميريزد پشت سر ما هرز ميرود.. گاهي فكر ميكنم زندگي رگه هاي طنز آميزش بيشتر است.
سهراب سپهري ... نامه هاي دوستان !
---------- Post added at 10:32 AM ---------- Previous post was at 10:32 AM ----------
بس كه در سرزمين گل و بلبل به ما كار داشته اند همين اندازه كه در دياري كسي سربه سر ما نگذارد آن ديار را بهشت و مردمش را فرشته ميدانيم ...
..
.
در ديار ما آرامش خيال براي نازك دلان كيمياست . راست است كه همه جا خوب و بد به هم آميخته ... اما در اين آب و خاك نميگذارند خوب ها را ببينيم و به آنها بپردازيم !
..
.
چه فعاليتي و جنب و جوشي . همه را پركار ميبيني . چه نقاش چه سپور چه سبزي فروش. سر پيش انداخته و كارشان را ميكنند . نه مثل آن "خاك مقدس " كه آدمهايش مينشينند و برايت از همه چيز حرف ميزنند و " نظر" ميدهند و از "بالا" تورا نگاه ميكنند . آنقدر از "حال "ميگويند كه آدم را به يك جور "تهوع حال " دچار ميسازند !
سهراب سپهري ... نامه هاي دوستان !