-
و حالا نوبت من
ببخشید من خوب بلد نیستم بنویسم
و اولین بار از در این تاپیک پست میدم با اجازه اعضا فعال اینجا
شروع
اون روز داشت بارون میومد گفتم ای بابا بدبخت شدیم الام دوباره باید بریم تو زمین گلی بازی کنیم هر جوری شد رفتیم طبق معمول رو نیمکت بودم بچه ها کم بودند و شاید بهم بازی میرسید یک ربع آخر بازی بود مربی گفت پشو گرم کن رفتم گرم کردم پنج دقیقه بود که بازی تموم بشه رفتم تو زمینی که پر آب بود شبه استخر بدنم سرد بود یکم یک توپ سانتر شد با پا زدم رفت تو اوت مربی داد زد
عقب بودیم
یک دقیقه بود بازی تموم بشه گلر تو رو بلند زد دفاع بلند شد سر بزنه نتونست من فرار کردم و زدم تو گل بله این اولین گل من بود
مبارک باشه مملی
-
سلام
عجایب هفتگانه جهان
معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرست وار بنویسند .دانش آموزان شروع به نوشتن کردند . معلم نوشته های آنها را جمع آوری کرد . با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند :
اهرام مصر ، تاج محل ، کانال پاناما ، کلیسای سن پیر ، دیوار بزرگ چین و ... در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد . معلم پرسید : این کاغذ سفید مال چه کسی است ؟ یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد . معلم پرسید : دخترم چرا چیزی ننوشتی ؟ دخترک جواب داد : عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم . معلم گفت : بسیار خوب هر چه در ذهنت هست به من بگو ، شاید بتوانم کمکت کنم .
در این هنگام دخترک مکثی کرد و گفت : به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از : لمس کردن ، چشیدن ، دیدن ، شنیدن ، احساس کردن ، خندیدن و عشق ورزیدن .
پس از شنیدن سخنان دخترک ، کلاس در سکوتی محض فرو رفت . آری عجایب واقعی همین نعمت هایی هستند که ما آن ها را ساده و معمولی می انگاریم
-
بيمار عربي جهت پيوند قلب در بيمارستان بستري شد . پزشکان تشخيص دادند که بر حسب احتياط مي بايد مقداري خون از گروه خوني او ذخيره کنند . اما اين مرد عرب داراي گروه خوني نادري بود و در ان منطقه خوني از گروه خوني او يافت نشد. پزشکان درخواستي براي دريافت ان گروه خوني به مناطق و کشور هاي اطراف فرستادند. تا اينکه شخصي يهودي حاضر به اهداي خون شد.بعد از انجام عمل جراحي مريض عرب به رسم تشکر براي او کارت تبريکي و يک دستگاه ماشين نو فرستاد. متاسفانه عمل پيوند چندان موفقيت آميز نبود و پزشکان مجبور به انجام عمل جراحي ديگري بودند. اين بار نيز درخواستي براي اهداي خون به فرد يهودي فرستادند. وي نيز با کمال رغبت اين کار را انجام داد.بعد از عمل جراحي مرد عرب يک کارت تبريک و يک بسته شکلات به رسم قدرداني براي مرد يهودي فرستاد.مرد يهودي که از دريافت اين هديه پس از دريافت هديه سخاوتمندانه اول شوکه شده بود با مرد عرب تماس گرفت و دليل اينکه اين بار سخاوتمندانه از او تشکر نکرده را جويا شد.مرد عرب در پاسخ گفت: چون اين بار خون يهودي در رگ هاي من است ، به ياد نمي آوري؟
-
وقتی هلاکو خان قصد حمله به بابل را داشت اهالی از وحشتی که از حمله مغول داشتند شهر را خالی کردند و از آنجا فرار نمودند، سپاهیان مغول وقتی وارد شهر شدند فقط یک نفر را دیدند که روی سکوی بلندی نشسته است او را دستگیر کرده و نزد هلاکو خان بردند، خان از او پرسید که تو چه کاره ای و چرا فرار نکرده ای؟
گفت: به کجا فرار کنم؟ من خدای زمینم و بر همه چیز قادرمف هر چه می خواهی از من بخواه
یکی از ملازمان خان دارای فرزندی بود که دهان بسیار کوچکی داشت . گفت : اگر راست می گویی دهان این پسر را گشاد کن.
آن مرد گفت : من با خدای آسمان قرار گذاشته ام که از ناف به بالا مربوط به او باشد و از آنجا به پایین مربوط به من.
هلاکو خان خندید و از خون او درگذشت
-
داستان شیوانا...
بسم الله الرحمن الرحیم
کلبه ای برای همه
روزی شیوانا در مدرسه درس اراده و نیت را می گفت . ناگهان یکی از شاگردان مدرسه که بسیار ذوق زده شده بود از جا برخاست و گفت: من می خواهم ده روز دیگر در کنار باغ مدرسه یک کلبه برای خودم بسازم . من تمام تلاش خودم را به خرج خواهم دادو اگر حرف شما درباره نیروی اراده درست باشد باید تا ده روز دیگر کلبه من آماده شود !همان شب شاگرد ذوق زده کارش را شروع کرد . با زحمت فراوان زمین را تمیز و صاف کرد و روز بعد به تنهایی شروع به کندن پایه های کلبه نمود .هیچ یک از شاگردان و اعضای مدرسه به او کمک نمی کردند و او مجبور بود به تنهایی کار کند .روز ها سپری می شد و کار او به کندی پیش می رفت . روز های اول چند نفر از شاگردان به تماشای او می نشستند . اما کم کم همه چیز به حال عادی باز گشت و تقریبا هر کس سر کار خود رفت و آن شاگرد مجبور شد به تنهایی همه کارها را انجام دهد .یک هفته که گذشت از شدت خستگی مریض شد و به بستر افتاد و روز دهم وقتی در سر کلاس ظاهر شد با افسردگی خطاب به شیوانا گفت : نمی دانم چرا با وجودی که تما عزمم را جزم کردم ولی جواب نگرفتم !؟
شیوانا تبسمی کرد و خطاب به پسر آشپز مدرسه کرد و گفت : تو آرزویی بکن !پسر آشپز چشمانش را بست و گفت : اراده می گنم تا ده روز دیگر در گوشه باغ یک اتاق خلوت برای همه بسازم تا هر کس دلش گرفت و جای خلوت و امنی برای مراقبه و مطالعه نیاز داشت به آن جا برود ! این اتاق می تواند برای مسافران و رهگذران آینده هم یک محل سکونت موقتی باشد !همان روز پسر آشپز به سراغ کا نیه تمام شاگرد قبلی رفت . اما این بار او تنها نبود و تمام اهالی مدرسه برای کمک به او بسیج شده بودند . حتی خود شیوانا هم به او کمک می کرد . کمتر از یک هفته بعد کلبه به زیباترین شکل خود آماده شد . روز بعد شیوانا همه را دور خود جمع کرد و با اشاره به کلبه گفت : شاگرداول موفق نشد خواسته اش را در زمان مققر سازد . چرا که نیت اولش ساختن کلبه ای برای خودش و به نفع خودش بود ! اما نفر دوم به طور واضح و روشن اظهار داشت که این کلبه را به نفع بقیه می سازد و دیگران نیز از این کلبه نفع خواهند برد . هرگز فراموش نکنیم که در هنگام آرزو کردن سهم و منفع دیگران را هم در نظر بگیریم . چون اگر دیگران نباشند خیلی از آرزو ها جامه عمل نخواهد پوشید !
-
زن بين نگاه پيرمرد و پنجره فاصله انداخت. پيرمرد چشمهايش را بست!
- ببين پيرمرد! براي آخرين بار مي گم… خوب گوش كن تا ياد بگيري...
- آخه تا كي مي خواي به اين پنجره زل بزني؟ اگه اين بازي را ياد بگيري، هم از شر اين پنجره
راحت مي شي، هم مي توني با اين هم سن و سالهاي خودت بازي كني … مثل اون دوتا.. مي بيني؟
- آهاي ! با توام ! مي شنوي؟
پيرمرد به اجبار پلكهايش را بالا كشيد.
- اين يكي كه از همه بزرگتره شاهه… فقط يه خونه مي تونه حركت كنه ..اين بغليش هم وزيره… همه جور مي تونه حركت كنه… راست..چپ.. ضربدري... خلاصه مهره اصلي همينه.. فهميدي؟
پيرمرد گفت: ش ش شااا ه… و و وزيـ ـ ـ ـررر
- آفرين.. اين دو تا هم كه از شكلش معلومه.. قلعه هستن.. فقط مستقيم ميرن… اينا هم دو تا اسب جنگي .. چطوره؟؟
- فقط موند اين دو تا فيل كه ضربدري حركت مي كنن.. و اين رديف جلويي هم كه سربازها هستن… هشت تا !
- مي بيني ! درست مثل يك ارتش واقعي! هم مي توني به دشمن حمله كني ... هم از خودت دفاع كني..
ديدي چقدر ساده بود.. حالا اسماشونو بگو ببينم ياد گرفتي يا نه؟؟
پيرمرد نيم سرفه اش را قورت داد و گفت:
پـ پس مر د م چي ؟؟؟ اونا تو بازي نيستن؟؟!!
-
گفته بود رفتنيه،فکر نمي کردم واقعا بره،چند بار بود پشت سر مي انداخت اين مسافرت رو،من ازش خواسته بودم.
سفر در سفر،منتظرشم.بر مي گرده.
ماموريتش تا مشهد بود. 7 روزه_فردا هفته شه.انگار همه مي خوان به زور بهم بگن ديگه برنمي گرده.سوم،هفته،چله...خودم مي دونم که رفته...ولي برمي گرده،اگر هم بر نگرده من مي رم پيشش،فردا نشد پس فردا،پس فردا نه چند روزه ديگه،شايدم چند سال ديگه،حيف که نمي شه آدم سر خود بره،وگرنه همين الان مي رفتم و بهش مي گفتم،دعوا مي کردم باهاش،مي گفتم چقدر دلخور شدم از دستش،مگه قول نداده يه هفته اي بر گرده؟...حتما مي خنده و مي گه:«شايد زير سرم بلند شده اينجا!»... اه لعنتي،حيف که باز دارم حرفامو مي نويسم،حتما مثل هميشه پشت سرم وايساده و داره مي خونه و ريزريز مي خنده،کاش مي شد باز روي پنجه هاي پام پاشم و مثل هميشه گوشش رو بگيرم و بچرخونم،اونم ريسه بره از خنده...از درد.
نه،مرسي،نمي خوام...هميشه از پودرنارگيل روي خرما متنفر بودم.
-
دوستت دارم عزیزم
بسمه تعالی
دوستت دارم عزیزم
مدت زیادی از زمان ازدواجشان می گذشت و طبق معمول ،زندگی فراز و نشیب های خاص خود را داشت . یک روز ، زن که از ساعت زیاد کاری شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می دید زبان به شکایت گشود و باعث نا امیدی شوهرش شد . مرد پس از یک هفته سکوت همسرش ، با کاغذ و قلمی در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آن چه را که باعث آزارش می شود بنویسند و در مورد آن ها بحث و تبادل نظر کنند .
زن که گله های بسیاری داشت بدون این که سر خود را بلند کند ، شروع به نوشتن کرد .
مرد نیز پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسرش نوشتن را آغاز کرد .یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ ها را ردو بدل کردند .
مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکای خیره ماند ، اما زن با دیدن کاغذ شوهر ، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد . شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود : دوستت دارم عزیزم .
-
هسته آلو
مادر مقداری آلو خرید تا بچه هایش بعد از شام بخورند او همه آنها را در یک بشقاب گذاشت.وانیا که پیش از آن هرکز آلو نخورده بود پیوسته چشمش به آنها بود. او آلوها را بسیار دوست می داشت وخیلی هم دلش می خواست که یکی از آنها را بخورد.همواره دور وبر آلوها می چرخید. موقعی که اطاق خلوت شد نتوانست خودداری کند ویکی ازآنها را خورد.
قبل از شام موقعی که مادر آلوها را شمرد متوجه شد که یکی از آنها کم شده است و این موضوع را به پدر گفت. وقتی که آنها مشغول خوردن شام بودند پدر از بچه ها پرسید:"خوب بچه ها کدامیک از شما یکی ازشما یکی از آلوها را خورده است؟"
بچه ها همگی پاسخ منفی دادند.وانیا هم که رنگش مثل گل آتش شده بود. گفت :"من نخورده ام."
سپس پدر گفت:"هر کدام از شما این کار را کرده است باید بداند که کار بسیار نادرستی است. اما چندان مهم نیست.مهم اینست که آلو ها هسته دارند وکسانی که نمی دانندچطور باید آنها را خورد هسته راقورت می دهند و بی تردید روز بعد می میرند و من از همین می ترسم."
وانیا رنگش پرید و گفت:"اما من هسته را از پنجره به بیرون پرتاب کردم."
همگی خندیدند و وانیا به گریه افتاد.
-
يک طلبه هندي به استاد خود گفت من خيلي از مرگ ميترسم. اين ترس از کودکي با من بوده آيا مي دانيد به من بگوييد چرا کسي مثل من که دارد به خوبي زندگي مي کند روزي بايد بميرد؟
استاد فکري کرد و گفت : چه کسي به تو گفته است که داري زندگي ميکني؟
شاگرد گفت من منظور شما را نمي فهمم؟
استاد گفت : آيا اين مطلبي نيست که پدر و مادرت از زمان کودکي به تو تلقين کرده اند و تو آن را فرض مسلم پنداشتي؟ تاسف ميخورم که چرا کسي تاکنون به تو نگفته است که زنده بودن همان زندگي کردن نيست.
شاگرد پرسيد : من از کجا بايد بدانم که دارم زندگي مي کنم؟
استاد جواب داد : زندگي مثل چشمه اي است که بايد از درون تو بجوشد تو مسئولي که عميقترين زواياي وجودت را بکاوي و اين چشمه را بجوشاني و آن را از روي کرامت در زندگي ديگران جاري کني در اين صورت مي تواني لبخندي بر لب هاي ديگران بنشاني . سبزينگي و بالندگي آنها را ببيني و احساس کني که در خوشبختي آنها سهيم هستي .
شاگرد پرسيد : اما خود مرا چه کسي خوشبخت خواهد کرد ؟ اين طور که شما مي گويد من وقتي احساس خوشبختي خواهم کرد که بتوانم در خوشبختي ديگران سهيم باشم . استاد تبسمي کرد و گفت : چشمه ها تا وقتي که مي جوشند هرگز احساس تشنگي نمي کنند و آبي از کسي نمي خواهند بدان که تا وقتي که تشنه اي هنوز چشمه وجودت را نيافته اي و جاري نکرده اي همين درس براي امروز کافي است.