فكر نمي كنين يه اشتباه كوچيكي شده؟
من اون حرفهارو نوشتم يا آقا حميد؟
شما بالاخره به چه كسي مي خواستين جواب بدين؟ آقا سعيد (كه بنده باشم) يا آقا حميد؟!
ما كه نفهميديم!
به هر حال امیدوارم مارو از بلاتکلیفی بیرون بیارین!!!
.
.
.
.
راستی، این نوشته هارو نمی خاستم پست کنم، اما دست وبالم خالی بود، دیگه چاره نبود، اگه مسخره شده، شرمنده ببخشید!!
خدایا!ماهی ها و آدمها
تقصیر من چیه؟
من چه گناهی کردم که باید تنها بمونم؟
اونم تو اینجای تنگ و کثیف، بدون هیچ همصحبتی؟
من چه گناهی کردم که گیر همچین خونه ای افتادم؟
-------------------------------------------------------------------------------------
چه لحظه ترسناکی بود! چه فکرایی با خودم می کردم...
وقتی پسره تور رو کرد تو آکواریوم و از بدشانسی، من اولین ماهی بودم که افتادم تو تور، آنقدر ناراحت بودم که می خواستم بمیرم. بالاخره من هم یه ماهی هستم، حالا هر چقدر کوچیک هم که باشم، بالاخره دل دارم یا نه؟
باز آکواریوم بهتر بود! هرچند توش خیلی شلوغ و کثیف بود و ماهی بزرگهایی توش هستن که نمیزارن هیشکی یه دل سیر غذا بخوره و مدام بهشون زور می گن، ولی خب حداقلش این بود که می تونستی چند تا ماهی کوچیک مثل خودت پیدا کنی و باهاشون هم صحبت بشی.
اما اینجا چی؟ افتادم تو یه تنگ باریک و تاریک، با یه ذره آب بوگندو و کثیف که حتی نمی تونم یه چرخی توش بزنم.
اینجوری ها که من از تنگ دارم می بینم، ظاهراً یه مردی اومده که من رو بخره، اما حالا داره با پسره جر و بحث می کنه...
ما ماهیها که از حرفهای آدمها چیزی سر در نمی یاریم!
اما... مثل اینکه... اوخ... چرا اینجوری شد؟
پسرک من را از تنگ با تور در می آره، در عین اینکه از بی آبی دارم دست و پا می زنم، خیلی خوشحالم، فکر می کنم که شاید نظر مرد عوض شده و می خاد که یه ماهی یزرگتر و جوندارتر از من بگیره اما...
ما ماهیها که از فکرهای آدمها چیزی سر در نمی آریم!
می افتم توی تنگ دیگه، اما مثل اینکه معجزه شده! آخه اینجا به غیر من سه تا ماهی دیگه هم هستن، همشون هم مثل من کوچولو! می شناسمشون، همشون از دوستام هستن!
الان دیگه برعکس، از اینکه از اون آکواریوم لعنتی اومدیم بیرون، خیلی خوشحالم! اینجا خیلی بهتره و جای کافی هم برای چرخیدن داریم! نه شلوغه و نه کثیف. با دوستام دور تنگ بزرگی که داخلش هستیم، می خندیم و می چرخیم و می رقصیم...
تنگ تکانی می خورد! همگی می ترسیم، اما نه! تنگ در دستان مرد جا گرفته و دارد ما را می برد. خیالم راحت شده، دیگه من و دوستانم همگی با هم هستیم! از همین توی تنگ هم میشه فهمید که خیابونها شلوغه، پس لابد عید هم نزدیکه. آخه ما ماهی قرمزها تنها چیزی که راجع به آدمها می دونیم اینه که ما رو برای بهار و سر سفره هفت سین می خرن؛ وگرنه ما که از مراسم و تقویم اونها که چیزی سر در نمی آریم!
چند روزی هست که در خانه مرد هستیم! فکر می کنم هنوز موقع عید نشده، چون اگه اینطوری بود، تنگ مارو تو این گوشه آشپزخونه ول نمی کرد، بره پی کارش! البته من و دوستام که خیلی خوشحالیم، هم از اونجای لعنتی آزاد شدیم و هم اینکه جامون خیلی بزرگه، خدایا ممنون!
من الان دارم مرد رو می بینم. چهار تا چیز شیشه ای دستشه، داره میاد پیشه تنگ ما؛ یعنی میخاد چیکار کنه؟ نکنه میخاد آبمون رو عوض کنه؟
الان من رو از تو تنگ دراورد و از دوستام جدا کرد! من الان تو یه لیوان خیلی کوچیک هستم، بقیه دوستام هم حالی بهتر از من ندارن! مرد اونارو هم از تنگ میاره و میزاره توی لیوان، حالا چهار تا لیوان رو برمیداره، معلوم نیست میخاد با من و دوستام چیکار کنه!
چه فایده، ما ماهیها که از کارای آدمها چیزی سر در نمی یاریم!
الان ما داخل یه اتاق هستیم، جای شکرش باقیه که از این لیوان میشه بیرون رو دید! دیگه تو اون آشپزخونه نیستیم. اینطوری که من می بینم، چهار تا سفره کف اتاق پهن شده، البته اتاق خداییش خیلی بزرگه!
کنار هر سفره یه آدم نشسته، یکیشون یه پسره، اون یکی هم یه دختره، یه زنه هم کنار سومین سفرس. مرد هرکدوم از لیوان ها که توشون یکی از دوستام هستن، میزاره تو یه سفره، من هم که چهارمین لیوان، ببخشید یعنی ماهی باشم، می نشونه تو سفره خودش!
خدایا، این چه جای مسخره ای هستش که من و دوستام گیرش افتادیم؟ یعنی نمیشه این احمقها به جای چهار تا سفره هفت سین جدا، یک سفره بندازن و دور هم جمع شن، بلکه من و دوستام هم بتونیم کنار هم باشیم این اول سالی؟!
آخه گناه ما چیه که به خاطر دوری این آدمها، ما هم باید از هم دور بمونیم؟؟
نه، ما ماهیها از هیچ چیز آدمها سر در نمی یاریم.
من امروز ساعت 5:10 صبح خودکشی کردم.خودکشی
خودم هم نمی دونم چرا، اما خیلی پشیمونم!
آخه می خاستم طوری اینکار رو انجام بدم که کسی نفهمه؛
اما حالا اینطور نشد و دیر یا زود، کسی می فهمه!
هر کی هم بفهمه، می گه طرف چقدر ضعیف بود؟
اینکه پیش ما، خیلی آدم خوبی بود؟
آبرویی که پیششون داشتم، همش میره بر باد
خب بعدشم معلومه دیگه، کسی ازم نمی کنه یاد!
حالا به نظرتون چیکار کنم؟ آیا راهی هست که جنازم رو جابجا کنم؟
بدبختی هم اینه که دستم از دنیا شده کوتاه، از بس به زندگی که داشتم گفتم بد و بیراه.
عجب غلطی کردیم ها؟!