کاش کسی توی دلمون پا نمی ذاشت
کاش اگر پا می ذاشت دلمون رو تنها نمی ذاشت
کاش اگر تنها می ذاشت ردپاش رو روی دلمون جا نمی ذاشت
Printable View
کاش کسی توی دلمون پا نمی ذاشت
کاش اگر پا می ذاشت دلمون رو تنها نمی ذاشت
کاش اگر تنها می ذاشت ردپاش رو روی دلمون جا نمی ذاشت
از عذاب رفتن تو مي سوزم تو اوج غربت
واسه بودن با تو ندارم يه لحظه فرصت
اينجا اشك تو چشام رو به كسي نشون ندادم
اگه بشكنه غرورم خم به ابروم نمي يارم
وقتي نيستي هر چي غصه است تو صدامه
وقتي نيستي هر چي اشكه تو صدامه
از وقتي رفتي دارم هر ثانيه از غصه رفتنت مي سوزم
كاشكي بودي و مي ديدي كه چي آوردي به روزم
حالا عكست تنها يادرگاره از تو
خاطاتت تنها باقي مونده از تو
وقتتي نيستي ياد تو هر نفسات آتيش مي زنه به اين وجودم
كاشكي از اول نمي دونستي كه من عاشق تو بودم
وقتی می آمدی
حیاط پر می شد از عطر ترنج
حالا تو رفته ای
و فقط
رنج مانده است ...
چقدر سرد است
وقتی که نیستی
و می خواهمت ....
سلام بر همه..
اینطور که متوجه شدم جایی برای نوشته های من نیس چون بیشتر به شعر نو و یا به قول یکی از دوستان شعر سپید شبیه است...البته اگر مدیریت اجازه داد من یک نمونه به شما عزیزان تقدیم میکنم.
تشکر
خدایا ، وحشت تنهاییم کشت
کسی با قصه من آشنا نیست
در این عالم ندارم همزبانی
به صد اندوه می نالم _ روا نیست
شبم طی شد کسی بر در نکوبید
به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد ماهتابم بر لب بام
دلم از این همه بیگانگی سوخت
به روی من نمی خندد ا میدم
شراب زندگی در ساغرم نیست
نه شعرم می دهد تسکین به حالم
که غیر از اشک غم در دفترم نیست
بیا ای مرگ ، جانم بر لب آمد
بیا در کلبه ام شوری برانگیز
بیا ، شمعی به بالینم بیاویز
بیا ، شعری به تابوتم بیاویز !
دلم در سینه کوبد سر به دیوار
که: « این مرگ است و بر در می زند مشت»
_ بیا ای همزبان جاودانی ،
که امشب وحشت تنهایی ام کشت
نقل قول:
سلام
اینکه چه سبک شعری باشه مهم نیست
اگر اشعارتون با محتوای این تاپیک هم جهت هست در این تاپیک قرار بدید
از تاپیک [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] هم می تونید استفاده کنید :46:
تنهای تنها از کوچه های شهر می گذرم
کوچه نشینان روزگار سیاهم را از چشمان تو می دانند.
تو خراب من آلوده مشو
غم اين پيكر فرسوده مخور
قصهام بشنو و از ياد ببر
بهر من غصه بيهوده مخور
تو سپيدي من سياهم ، خستهاي گمكرده راهم
تو به هرجا در پناهي ، من به دنيا بيپناهم
تو طلوع هر اميدي ، من غروبي نااميدم
تو سپيد ِ دلسياهي ، من سياه ِ دلسپيدم
نه قراري نه دياري، كه بر آن رو بگذارم
به چه شوقي به چه ذوقي، دگر اين ره بسپارم
چه اميدي به سپيدي، كه به رنگ شب تارم
شوق ِ بودن، بوده تنها اشتباهم، اشتباهم
تو سپيدي من سياهم ، خستهاي گم كرده راهم
گنه تو بيگناهي ، بيگنه غرق گناهم...
مرحوم تورج نگهبان
بستر ابدی......
باران خیال انگیز برگهای رنگارنگ دوباره از راه رسید...
همان بارانی که در هر برگش خاطرات شیرین من و تو نگاشته شده بود...
همان پاییزی که برایمان به جاودانگی و طراوت بهار بود زیرا که نخستین دیدارمان در آن جشن برگهای رنگارنگ و جواهر گونه رخ داد....
ولی حال تمامی آن خاطرات شیرین و دلنشین زهر تلخی شده است که ذره ذره به کام روح و جانم نفوذ میکند و مرا دچار زجری جانفرسا کرده است..
زیرا که نه پاییز و نه زندگی هیچ کدام برایم جلوه ای ندارد..
چون تو در کنارم نیستی ...و من در کنار بستر ابدی تو نشسته ام...
ای کاش میتوانستم..ای کاش میتوانستم تمام آن زهر تلخ را به یک باره فرو برم و به تو بپیوندم....
*******************
به یاد دارم زمانی من و تو در این فصل به میهمانی طبیعت میرفتیم...
کوزه ای سفالین آب و چند سیب زرد و سرخ و دسته ای از رزهای رنگارنگ که تو برایم میآوردی به همراه داشتیم..
رزهایی که میگفتی معنایی از عشق و صداقت دارند..
همه آنها همراه همیشگی ما بودند ..
من به یاد آن دوران همه را در کنار تو گذاشته ام ..
در آن زمانی که برای همیشه رفتی.....
*******************
حال کوزه شکسته شده و سیبها زرد و پوسیده شده اند...
و آن دسته گل رزی که آورده بودی پزمرده و سیاه گشته...
همانند روزگاران تیره و سیاه من..
به یاد می آورم که چگونه دستان مرا عاشقانه میگرفتی ..
و بدون آنکه چیزی بگویی نشان میدادی که چقدر مرا دوست داری....
و لی حال به جای دستان تو بر خاک سیاه و مرده چنگ میزنم که تورا در چنگال خود گرفت....
********************
بر تنه درختی تکیه میزنم که یادگاری از من و تو بر آن نقش بسته است...
به کجا میتوانم بروم تا خاطره ای از تو نداشته باشم؟....
تمام ذرات زندگیم مملو از یاد تو گشته و نبودت را بیشتر از هر زمان دیگر به یاد می آورم...
*******************
چه فصلها که بیاید و برود و تو نباشی...
هزاران برگ بریزد و تو نبینی.....
دشتها سفید شود و تو در کنارم نیستی...
چه گلها بروید و جهان را عطر آگین کندو تو در این جهان نباشی....
مهتاب را در کنارم نظاره نکنی و ریزش باران خنک را به همراه هم تجربه نکنیم...
همان بارانی که زمانی قطرات شفافش بر گلبرگ رزها جلوه گری میکرد...
هم اکنون نیز آن قطرات بر روی گلبرگهای پزمرده و سیاه شده آن رزها میدرخشد...
ولی..ولی نه قطرات باران پاییزی..
که آن اشکهای گرم و اندوهگین من است که در نبود تو می بارد...
***************
بر اساس یک ماجرای حقیقی...
تشکر