دلتنگ خواهم ماند
همیشه
نه برای با تو بودن
برای
آمیزش عشق و طعم خوش لیمو
برای عاشقی هایم
برای
همه آن چیزهایی که ندیدی
Printable View
دلتنگ خواهم ماند
همیشه
نه برای با تو بودن
برای
آمیزش عشق و طعم خوش لیمو
برای عاشقی هایم
برای
همه آن چیزهایی که ندیدی
نه صداي آبي جويي
نه آرامي گفتگويي
آدمي تنهايي بزرگي ست
از اينهمه ست که گاهي گريه اش مي گيرد
و اندوهش را به آسمان مي سپارد
گاهي که مي بيند آسمان
با ابرهاي سياهي که دارد
شانه اي براي گريستن ندارد
آسمان تنهايي بزرگي ست
عبدالرضايي
من آمدم تا بگذرم چون قصه اي تلخ
در خاطر هيچ آدميزادي نمانم
اينجا نيم تا جاي کس را تنگ سازم
من ميروم تا شاخه اي ديگر برويد
هستي مرا اين بخشش مردانه آموخت
:1::37:
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها...
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض میخورم
عمریست
لبخند های لاغر خود را
در دل دخیره میکنم:
باشد برای روز مبادا
در را پشت سرت ببند
پنجره را باز گذاشته ام
چقدر به هوا محتاجم
هوا در سرنگی کوچک
+
دلم گرفته و
باز نمی شود
در این قوطی
سرانجام
قرص ها را خواهم خورد..
" گروس عبدالملکیان"
سكوت صدای گامهايم را باز پس می دهد
با شب خلوت به خانه می روم
گله ای كوچك ازسگها برلاشهء سياه خيابان می دوند
خلوت شب آنها را دنبال می كند
و سكوت نجوای گامهاشان را می شنود
من او را به جای همه بر می گزينم
و او می داند كه من راست می گويم
او همه را به جای من بر می گزيند
و من می دانم كه همه دروغ می گويند
چه می ترسد از راستی و دوست داشته شدن ، سنگدل
بر گزيننده ء دروغها
صدای گامهای سكوت را می شنوم
خلوتها از با همی سگها به دروغ و درندگی بهترند
سكوت گريه كرد ديشب
سكوت به خانه ام آمد
سكوت سرزنشم داد
و سكوت ساكت ماند
و سرانجام
چشمانم را اشك پركرده است.
اخوان
این شب ها
چشم های من خسته است
گاهی اشک ، گاهی انتظار
این سهم چشم های من است
صدای جیر جیرک ها به گوش می رسد
سکوت را نوازش می دهند
و جای خالی آدم های شب نشین را
با نگاهی معصومانه پر می کنند
ای داد !
تند باد
توفان و سیل و صاعقه هر سوی ره گشاد
دیگر به اعتمادِ که باید بود ؟
دیوار اعتماد فرو ریخت
و کسوتِ بلند تمنا
بر قامت بلند تو کوتاه تر نمود
پایان آشنایی
آغاز رنجِ تفرقه ای سخت دردناک
هر سوی سیل
سنگین و سهمناک
من از کدام نقطه
آغاز می کنم ؟
توفان و سیل و صاعقه
اینک دریچه را
من با کدام جرات
سوی ستاره ی سحری باز می کنم ؟
حمید مصدق
بزن به سينه به سر (جيغ مي كشد: سيگار)
-بكش-!نميكشم آقا! (نميكشد انگار)
گلوله جاي قشنگي نشسته...اما...كات
مدير صحنه!گلت را از اين جلو بردار!
و باز منشي صحنه كه صورتش زخمي ست
تمام زخمهاي خودش را شمرد،سيصد بار
پلان هفصد و هفتاد و هشت مردي كه
نشست،خون خودش را كشيد رو ديوار
و بعد رفت،همينطور رفت، تا اينكه
زنش برايش نوشت: ببين علي اين كار
تو را شكسته قسم ميخورم كه من هرشب
شبيه عكس تو بي قاب ميشوم ،بيدار
نشسته ام كه تو از راه، فيلم هايت كو؟
علي تو گيج،علي تو گنگ يا علي بيمار!
تمام بوي تنت مرگ،زخم،بي عرق است
تنت تمام تنم را تكانده در گيتار
...و سكته كرد در اين قسمتي كه خوكارش
شكست.شايعه شد مرد ميكشد سيگار
و اين لوكيشن نحس آخرش فقط مرگ است
-بكش(نمي نفسد!)ها!نمي كشد انگار!
محسن ابوالحسني