خیابان های خیس
کوبش باران بر خاطرات…
تو
در کنارم
دستهامان
در تلاش کلام آخر
دستم می لرزد
چشم می گشایم
دستت نیست.
Printable View
خیابان های خیس
کوبش باران بر خاطرات…
تو
در کنارم
دستهامان
در تلاش کلام آخر
دستم می لرزد
چشم می گشایم
دستت نیست.
سنگی که در دست توست
شبیه سنگ نیست
اما قلبم را می شکند
چیزی که در قلب توست
شبیه خط فاصله ای است بین من و تو
طنابی از دستت به قلبم آویزان می کنی
که هیچ وقت نیفتی
ناگهان دستت شبیه قلب من می شود
و سنگ از دستت می افتد
همین یک چتر مانده است
در این ته مانده ی شب بارانی
دیگر
هیچ کس
تنهایی نمناکش را به دوش نمی کشد
مادرم خياط است
او همه چيز می دوزد
انگشتان اش را هم به روزگار دوخته است
و شانه هايش را به بار آن.
آفتاب بر صندلی نشست
اما شب می رسد
از جا بلنداش خواهد کرد
اعتبار ما بيش تر از آفتاب نيست
ما را هم از صندلی بلند خواهد کرد
شبی که از روی برنامه ی جهان می رسد
از هر طرف که سر بجنبانی
آوازهای نیمه تمام کسی است
که دنیا را
بیراهه آمده است
تنها
قرچ قروچ صدای درد می آید
از شکسته شکسته ی این دل
جهان
افتادن از خواب هایی هول آور است
و زندگی
زلزله ای که گاه گاهی می آید
اما نمی رود .
تمام پرندگان شهر
از راز ما خبر دارند
از روي سيم هاي تلفن
جم نميخورند.
گوشي را كه بر مي داري
سيم ها گرم مي شوند،
صداي تو كه مي پيچد
به خط مي شوند،
همديگر را مي بوسند.
زمستان همیشه
با طرح لبخند تو
گرم می گذرد!
جهان
آنقدرها ها هم که فکر می کنی
پیچیده نیست.
بگذار فیلسوف ها
آنقدر فلسفه ببافند
تا نخ نما شوند!
زندگی...
آنقدر بی معناست
که به معنای آن فکر نکنیم
- بهتر است...
حالا سخت نگیر و کمی بخند
که دارد برف می بارد!
نگاهت
این روزها
طعمِ گسِ خرمالوهایِ
تابستانِ اولین سلام را می دهد!
دلچسب نیست
طعم میو ه ی چشمانت
- وقتی هنوز -
دستانت
آفتابِ مردادماهِ
همان تابستان است!
برای پیدا کردن مقصر
کمی دیر شده است
...شاید تقصیر تو نبود
گنجشگهایند
که ساده می میرند
در بازی با سنگها ...!