یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی
پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من
مولانا
Printable View
یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی
پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من
مولانا
نمی خواهم به رنگی خاص تکیه کرده باشم من
ولی سبز است هر جایی که امیدی بود انجا
خودم
ای کاش
هزار تیغ برهنه
بر اندوه تو می نشست
تا بتوانم
بشارت روشنی فردا را
بر فراز پلک هایت
نگاه کنم
اینک
صدای آن یار بی دریغ
گل می کند در سبزترین سکوت
و گلهای هرزه را
در بارش مداوم خویش
درو می کند
جنگل
در اندیشه های سبز تو
جاری ست
خسرو گلسرخی
تيغ بر گير تاز سر برهم
تير بکشاي کز نظر برهم
آشکارم بکش که تا باري
هم زسر هم ز درد سر برهم
امير خسرو دهلوي
مست تمام آمده است بر در من نيم شب
آن بت خورشيد روي و آن مه ياقوت لب
کوفت به آواز نرم حلقهي در کاي غلام
گفتم کاين وقت کيست بر در ما اي عجب
گفت منم آشنا گرچه نخواهي صداع
گفت منم ميهمان گرچه نکردي طلب
کردم برجان رقم شکر شب و مدح مي
کامدن دوست را بود ز هر دو سبب
گفتم اگرچه مرا توبه درست است ليک
درشکنم طرف شب با تو به شکر طرب
گفت که خاقانيا روي تو زرفام نيست
گفتم معذور دار زر ننمايد به شب
بمان و جاري باش
اي سبزترين جوانه ي هر چه ترانه
شهیار قنبری
هيچ داني که سر صحبت ما دارد يار
سر پيوند چو من باز فرود آرد يار
تو ببيني که مرا عشوه دهان خنداخند
سالها زار بگرياند و بگذارد يار
انوری
رفتی و رفتن تو اتش نهاد بر دل
از کاروان چه ماند جز اتشی به محمل
...
لب کن چو لب چمن کنون لعل سلب
جان چمن و جان چمانه بطلب
بی تو چندیست که در کار زمین حیرانم
مانده ام بی تو چرا باغچه ام گل دارد
شاید این باغچه ده قرن به استقبالت
فرش گسترده و در دست گلایل دارد
تا به کی یکسره یکریز نباشی شب و روز
ماه مخفی شدنش نیز تعادل دارد
کودکی فال فروش است و به عشقت هر روز
می خرم از پسرک هر چه تفال دارد
یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد
هیچ سنگی نشود سنگ صبورت ، تنها
تکیه بر کعبه بزن ، کعبه تحمل دارد...
سید حمیدرضا برقعی