آه
سایهٔ عزیز
میدانی
در روزهای ابری چقدر تنها میشوم.
Printable View
آه
سایهٔ عزیز
میدانی
در روزهای ابری چقدر تنها میشوم.
مینشینم کنار میزتان
و آنقدر شیطنت میکنم
که صدای همه چیز در بیاید
صدای جاقلمی و قلمها
صدای خودنویس توی دستتان
صدای کاغذها
صدای میز
صدای هوا
...
آن وقتی که رسیده باشم توی بغلت
صدای خدا هم در آمده
عباس معروفی
شده روشن قدم برداری
بی سوت زدن
بی واهمه
راه را بشناسی در شبی تاريک؟
میخواهم
اندامت را
به حافظهی دستانم بسپارم.
عباس معروفی
آهای کودک خوشحال
این گونه زندگی بس سخت و طاقت فرساست
و کودک بی توجه به نصیحتم
هم چنان
سرسره را برعکس بالا می رود
سحر سخایی
غبار بود یا مه
چه فرق می کند
تو
گم شدی
مدتها بود كه ميخواستم بنويسم
فرق بين دريا و پرنده را فهميدهام
دريا در اعماق تاريك خود همواره چيزي براي پنهان كردن دارد
اما پرنده بر فراز روشن آسمان همواره چيزي براي كشف مييابد
حال كه تو دريا بودن را انتخاب كردهاي
من عكس پنهان كردههايت را بايد در آسمان ببينم
می خواستم به دریا رو کنم
ساحل مرا در خود نشاند
آن هم پشت به ژرفای تو
چه فرقی می کند که دریا باشی یا آدم
توفان از سر هر دو می گذرد
روزی سر از تابوت بر می دارم
و برای شما که مهربان نبودید
دستی تکان می دهم
سفر که گریه ندارد.
پس از انتظاری طولانی
باران نبارید
در آستانه ی مهمان خانه
یک دیگر را ملاقات کردند
به تلخی لبخند زدند
و دور شدند از هم
هر کدام
با جسد دیگری بر دوش
می گویی باغ دلم بزرگ است
تنها گلی چون تو را در آن کاشته ام
ولی اکنون
من تنها گلی در آن باغ بوده ام
که خشکیده است !
مراقب گل های دیگر باش .
"خودم"