دستهای تو
هنوز هم میتوانند,بر کاغذ رویاهایم
رنگ بودن را بفشانند
پس دیر بودن را
به باد های جهان بسپار
و بیا
Printable View
دستهای تو
هنوز هم میتوانند,بر کاغذ رویاهایم
رنگ بودن را بفشانند
پس دیر بودن را
به باد های جهان بسپار
و بیا
اگر كه حرف غزل هاي من همين باشد
خدا كند كه همين شعر آخرين باشد
نه اين كه شك كنم امشب به حرف هاي خودم
نه اين كه حرف خودم حاصل يقين باشد
پر از فراز و فرودم ، پر از پريشاني
چقدر حرف دلم توي نقطه چين باشد
ببار ابر جهنم ... جهنمي هستم
كه بند بند وجودم به شك عجين باشد
چقدر فاصله افتاده از زبان تا دل
كه گفت سهم من از تو هميشه اين باشد
***
اینجا غریبه بودم، اهل زمین نبودم
با روح بی شکیبم هرگز عجین نبودم
از جنس موج بودم ، رفتن گناه من شد
خود را شکستم اما ساحل نشین نبودم
باید گناهمان را بر شانه می نوشتند
پر بود شانه هایم هرچند این نبودم
من آخرین شروعم برگرد باورم کن
عصیان گرفته روحم اهل یقین نبودم
باری است روی دوشم از افترا و تهمت
یا من در اشتباهم یا خرده بین نبودم
"مهدی میرآقایی"
بیا بیا که به سر ، باز هم هوای تو دارم
به سر هوای تو دارم ، به دل وفای تو دارم
مرا سری ست پر از شور و التهاب جوانی
که آرزوی نثارش به خاک پای تو دارم
چون گل نشسته به خون و چو غنچه بسته دهانم
چو لاله بر دل خود ، داغ از جفای تو دارم
بلای جان منت آفرید و کرد اسیرم
شکایت از تو ندارم ، که از خدای تو دارم
به هجر کرده دلم خو ، طمع ز وصل بریدم
که درد عشق تو را خوشتر از دوای تو دارم
به خامشی هوس سوختن ، چو شمع نمودم
به زندگی طلب مردن از برای تو دارم
خطا نکردم و کشتی مرا به تیر نگاهت
عجب ز تیر نشانگیر بی خطای تو دارم
به دام من ، دل شیران شرزه بود فتاده
غزال من ! چه شد اکنون که سر به پای تو دارم ؟
نکرد رحم به من گرچه دید تشنه ی وصلم
همیشه این گله زان لعل جانفزای تو دارم
دلم ز غم پر و جامم ز باده ، جای تو خالی
که بنگری که چه همصحبتی به جای تو دارم
به پیشت ار چه خموشم ، ولیکن از تو چه پنهان
که با خیال تو گفتار در خفای تو دارم
"سیمین بهبهانی"
دیگه خسته شده بودم از همه گذشته ها، فرصت هایی که من به دلم می دادم و نکوهش های عاقلانه او!
آخر خط بود و من تک مسافر یه اتوبوسه بی مقصد
هر چند عاشق بودم و پرمعنی با یه خونه تنگ دلی، روشن و پرامید.
گفت سفاهته، وقت طلاست، تو ارزشمندی.
گفت محترمی مثل پاکی و صداقت، هر چند بویی از وفا نبردی اما آموزگار مهرورزیم که بودی!
گفت تا دنیا دنیاست با منه اما نه در کنارم پشت سجاده صفاش.
گفت تا نفسی هست دعام می کنه!
گفت خدا مهربونتر از اونیه که فراموشت کنه، حتما به آرزوهات می رسی اما درستشون. وباز خودشو از زندگیم خط زد...
رها بودم
و در آسمان یک بعدی زندگی
در اوج
در پرواز
دنیا را رسم می کردم
در برگ های دفتر نقاشی کوچکم
آه!!
دیروز چه شاد بودم
ولی امروز من
کبوتری شکسته بالم
و آسمان زیستن
سه بعدی وخاکستری
امروز
چه تلخ و محزونم
از مرگ دنیای کوچک کودکی ام...
آن مرد خوشباور که با هر گریه می گریید و با هر خنده می خندید
مردی کهن با سایه ای دیرین،دلی دیرین
نومیدواری دشنه در قلبش فرو برده است
اینک به زیر سایه دیوار غم مرده است
از قالب پوسیده و ناساز او امروز
مردی دگر برخاسته از سنگ
با نام دیرین ، لیک در سرمنزلی دیگر
مردی که باور می کند از چشم خود تنها
مردی که می خندد چو می گریند ،میگرید چو می خندند
مردی دگر با سایه ای دیگر،دلی دیگر.
محمد زهری
باز باران! نه نگویید با ترانه! می سرایم این ترانه جور دیگر; باز باران بی ترانه دانه دانه میخورد بر بام خانه
یادم آید روز باران....پا به پای بغض سنگین تلخ و غمگین دل شکسته اشک ریزان عاشقی سر خورده بودم
میدریدم قلب خود را دور میگشتی تو از من با دو چشم خیس و گریان.
میشنیدم از دل خود این نوای کودکانه پر بهانه زود بر گردی به خانه. یادت آید؟ هستی من! آن دل تو جار میزد این ترانه باز باران، باز میگردم به خانه
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهي به جز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد و بي اميد
در وادي گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه پر حسرت تو را
با آبهاي ديده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در اين سرود
رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم
رفتم مگو مگو که چرا رفت، ننگ بود
عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشي وظلمت چو نور صبح
بيرون فتاده بود به يک باره راز ما
رفتم که گم شوم چو يکي قطره اشک گرم
در لابلاي دامن شبرنگ زندگي
رفتم که در سياهي يک گور بي نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگي
من صبورم اما...
به خدا دست خودم نيست اگر می رنجم
يا اگر شادی زيبای تو را به غم غربت چشمان خودم می بندم .
من صبورم اما . . .
چقدر با همه ی عاشقيم محزونم !
و به ياد همه ی خاطره های گل سرخ
مثل يک شبنم افتاده ز غم مغمومم .
من صبورم اما . . .
بی دليل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دليل از همه ی تيرگی تلخ غروب
و چراغی که تو را ، از شب متروک دلم دور کند. . . می ترسم .
من صبورم اما . . .
آه . . . اين بغض گران صبر نمی داند چيست !!!!
آسمون ابریه اما دیگه بارون نمی آد
صدای گریه بارون توی ناودون نمی آد
اون که من دوستش دارم از خونه بیرون نمی آد
واسه این دل تنها دیگه مهمون نمی آد
نمی آد نمی آدنمی آد تا بدونه
جای خالیش تو خونه
واسه من یه زندونه
دیگه اون دوست نداره
واسه من گل بیاره
روی موهام بذاره
یادمه روزی که آشنا شدیم
روزی که مثل دو غنچه وا شدیم
وقتی اون با بوسه لبهامو می بست
نم بارون رو لبامون مینشست:41: