قامت عشق صلا زد که سماع ابدي است
جز پي قامت او رقص و هياهوي مکن
دم مزن ور بزني زير لب آهسته بزن
دم حجاب است يکي تو کن و صدتوي مکن
مولانا
Printable View
قامت عشق صلا زد که سماع ابدي است
جز پي قامت او رقص و هياهوي مکن
دم مزن ور بزني زير لب آهسته بزن
دم حجاب است يکي تو کن و صدتوي مکن
مولانا
تا خبر دارم از او بی خبر از خویشتنم
با وجودش ز من آواز نیاید که منم
پیرهن می بدرم دم به دم ز غایت شوق
که وجودم همه او گشت و من این پیرهنم
سعدی
نه بوی مهر میشنویم از تو ای عجب
نه روی آنکه مهر دگر کس بپروریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم
سعدی
مگذار مطرب را دمی کز چنگ بنهد چنگ را
در آبگون ساغر فکن آن آب آتش رنگ را
جام صبوحی نوش کن قول مغنی گوش کن
درکش می و خاموش کن فرهنگ بیفرهنگ را
خواجوی کرمانی
اي نامهي نو رسيده از يار
بيگوش سخن شنيده از يار
در طي تو گر هزار قهر است
لطفيست به من رسيده از يار
سیف فرغانی
رکب الحجاز تجوب البر فی طمع
والبر احسن طاعات و اوراد
جد، وابتسم، و تواضع، و اعف عن زلل
و انفع خلیلک، و انقطع غلة الصادی
سعدی شیرازی
يار بي پرده کمر بست به رسوايي ما
ما تماشايي او، خلق تماشايي ما
قامت افروخته ميرفت و به شوخي ميگفت
که بتي چهره نيفروخت به زيبايي ما
او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال
خود پسنديدن او بنگر و خودرايي ما
فروغی بسطامی
روا دارم گر بگسلد جان من
که گر او نیاید به فرمان من
بد و نیک و هر جاره اندر جهان
کنند آشکارا و اندر نهان
فردوسی
حالا با الف بنویسم یا با نون!
ای عقل خجل ز جهل و نادانی ما
درهم شده خلقی، ز پریشانی ما
بت در بغل و به سجده پیشانی ما
کافر زده خنده بر مسلمانی ما
نیر اعظم دو باشد: شمس و عقل
جسم و جان باشند عقل و شرع و نقل
نور عقلانی، فزون از شمس دان
زانکه این تابد به جسم و آن به جان
شیخ بهائی
او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال
خود پسنديدن او بنگر و خودرايي ما
قتل خود را به دم تيغ محبت ديديم
گو عدو کور شود از حسرت بينايي ما
جان بياسود به يک ضربت قاتل ما را
يعني از عمر همين بود تن آسايي ما
فروغی بسطامی
آنجا كه وصف آن قد و بالا نوشته ایم
اقرار عجز خویش همانجا نوشته ایم
حاصل دمى ز یاد تو غافل نبوده ایم
یا گفته ایم حرف غمت یا نوشته ایم
رضی الدین آرتیمانی
آقا بد جور مشاعره میکنیم دممون گرم :31:
توی این هوای زیبای پاییزی شبی خوش براتون آرزومندم
نیکی پناهتان:40:
مائيم و مي و مطرب و اين کنج خراب
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ ز اميد رحمت و بيم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
خیام
بکت جدر المستنصریة ندبة
علی العلماء الراسخین ذوی الحجر
نوائب دهر لیتنی مت قبلها
ولم ار عدوان السفیه علی الحبر
سعدی
روي در کعبهي اين کاخ کبود آمدهايم
چون کواکب به طواف و به درود آمدهايم
در پناه علم سبز تو با چهرهي زرد
به تظلم ز بر چرخ کبود آمدهايم
شهریار
مجنون به هزار نامرادی
میگشت به گرد کوه و وادی
لیلی میگفت و راه میرفت
همراه سرشک و آه میرفت
ناگه رمهای برآمد از راه
سردار رمه شبانی آگاه
گفت: «ای دل و جان من فدایت!
روشن بصرم ز خاک پایت!
جامی
تو به يکيک راه ميبر سوي دوست
ليک دشوار است و آسان بستهاند
چون به پيشان راه بردي، برگشاد
بر تو هر در کان ز پيشان بستهاند
چون رسي آنجا شود روشن تو را
پردهاي کز کفر و ايمان بستهاند
عطار
دع ترمنی بسهام لحظ فاتک
من رام قوس الحاجبین تهدفا
صیاد قلب فوق حبة خاله
شرک یصید الزاهد المتفشفا
سعدی
از راه وفا، بر سر بالين من آمد
وز روي کرم گفت که: اي دلشده، برخيز
از ديدهي خونبار، نثار قدم او
کردم گهر اشک، من مفلس بيچيز
چون رفت دل گمشدهام گفت: بهائي
خوش باش که من رفتم و جان گفت که: من نيز
شیخ بهایی
زان حبه خضرا خور کز روی سبک روحی
هر کاو بخورد یک جو بر سیخ زند سی مرغ
زان لقمه که صوفی را در معرفت اندازد
یک ذره و صد مستی یک دانه و صد سیمرغ
حافظ
غم جهان مخور و پند من مبر از ياد
که اين لطيفه عشقم ز ره روي يادست
رضا به داده بده وز جبين گره بگشاي
که بر من و تو در اختيار نگشادست
مجو درستي عهد از جهان سست نهاد
که اين عجوز عروس هزاردامادست
حافظ
تعالی الله قدیمی کو به یک دم
کند آغاز و انجام دو عالم
جهان خلق و امر اینجا یکی شد
یکی بسیار و بسیار اندکی شد
شیخ شبستری
دل من همي داد گفتي گوايي
که باشد مرا روزي از تو جدايي
بلي هر چه خواهد رسيدن به مردم
بر آن دل دهد هر زماني گوايي
من اين روز را داشتم چشم وزين غم
نبودهست با روز من روشنايي
فرخی سیستانی
یا من تملک مألوف الذین غدوا
هل یطمن صحیح العقل بالغادی؟
و انما مثل الدنیا و زینتها
ریح تمر بکام و اطواد
سعدی
دل از من برد و روي از من نهان کرد
خدا را با که اين بازي توان کرد
شب تنهاييم در قصد جان بود
خيالش لطفهاي بيکران کرد
حافظ
دید اجری بس حقیر و بس قلیل
سر او را خواست از رب جلیل
وحی آمد کز برای امتحان
وقتی از اوقات با وی بگذران
شیخ بهائی
نيرزد عسل، جان من، زخم نيش
قناعت نکوتر به دوشاب خويش
خداوند از آن بنده خرسند نيست
که راضي به قسم خداوند نيست
سعدی
تسائلنی عما جری یوم حصرهم
و ذالک ممالیس یدخل فیالحصر
ادیرت کوس الموت حتی کانه
رس الاساری ترجحن من السکر
سعدی
نصيحتي کنمت بشنو و بهانه مگير
هر آن چه ناصح مشفق بگويدت بپذير
ز وصل روي جوانان تمتعي بردار
که در کمينگه عمر است مکر عالم پير
راز در دل چو دانه در پنبه است
همچو حلاج کشف راز مکن
به نسيمي که بر دهانت وزد
لب خود همچو غنچه باز مکن
باز کن چشم تا ببيني دوست
چون بديدي دگر فراز مکن
تا تواني چو سيف فرغاني
عشق را حمل بر مجاز مکن
سیف فرغانی
نی قصهی آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
حافظ شیرازی
تا ز دل کم هنر و طبع سست
راست شد اين چند خط نادرست
ساخته گشت از روش خامهاي
از پس شش ماه چنين نامهاي
امیر خسرو دهلوی
يارم چو قدح به دست گيرد
بازار بتان شکست گيرد
هر کس که بديد چشم او گفت
کو محتسبي که مست گيرد
یا دولة جمعت شملی بریته
بلغتنی املا رغما لحسادی
یا اسعدالناس جدا ما سعی قدمی
الیک، الا ارادالله اسعادی
سعدی
در بالصحاف علیالندمان مصطبحا
الا علی بملاء الطاس و الکاس
هات العقار و خذ عقلی مقایضة
لعل تنقذنی من قید وسواس
سر انداز در عاشقي صادق است
که بد زهره بر خويشتن عاشق است
اجل ناگهي در کمينم کشد
همان به که آن نازنينم کشد
چو بي شک نبشتهست بر سر هلاک
به دست دلارام خوشتر هلاک
سعدی
کس عسل بینیش از این دکان نخورد
کس رطب بیخار از این بستان نچید
هر به ایامی چراغی بر فروخت
چون تمام افروخت بادش دردمید
حافظ
دل آتش سوداي تو در دل دارد
جان در طلب تو باد حاصل دارد
پس کيست که او نيل ترا گل دارد
پس کيست که او نيل ترا گل دارد
سنایی غزنوی
درواز و دریواز فرو گشت و بر آمد
بیمست که: یک بار فرود آید دیوار
دیوار کهن گشته بپرداز بادیز
یک روز همه پست شود، رنجش بگذار
رودکی
روي به محراب نهادن چه سود؟
دل به بخارا و بتان تراز
ايزد ما وسوسهي عاشقي
از تو پذيرد، نپذيرد نماز
رودکی
زندهی جاوید گردد کشته شمشیر عشق
زانکه از کشتن بقا حاصل شود جرجیس را
جان بده تا محرم خلوتگه جانان شوی
تا نمیرد کی به جنت ره دهند ادریس را
خواجوی کرمانی