صبح از دشت ارژن بار كرديم فردا صبح ديديم همان دشت ارژن هستيم :
نظير آنچه رشتيم پنبه شد. اين مثل را در موارد بسياري با معني و مفهوم اصلي ميآورند، وقتي در مورد معاملهاي دو نفر مدتها بحث ميكنند و با شرايطي توافق كنند ناگهان يكي از طرفين معامله عدول كند يا در خواستگاري دختر وكارهاي روزانه كه پس از گفتگوها و بحثها يكي از افراد ذينفع موارد توافق را برهم زند، ميآورند.
مأخذ: زماني كارواني از دشت ارژن به قصد شيراز حركت كردند شبانگاه بين راه منزل كردند و بار انداختند، سحرگاه به جاي ادامه مسير بسوي شيراز اشتباهاً به دشت ارژن بازگشتند و متوجه شدند كه به مبدا برگشتهاند، اين مثل از آن زمان رايج و ساير شد.
سه دزد بيصدا دارم الهي! حاجي و مشهدي و كربلايي
در زمان سابق سه نفر، حاجي و مشهدي و كربلايي همسفر شدند. روز گذرشان از كنار شهري افتاد چون خسته بودند بيرون شهر كنار باغي زير سايه درخت سيبي اتراق كردند. شاخه سيب از ديوار باغ بيرون بود آنها چشمشان كه به درخت سيب افتاد هوس خوردن سيب كردند.
حاجي و كربلايي و مشهدي گفتند: «چند تا سيب بچين تا بخوريم». مشهدي شاخه درخت را گرفت و تكان داد. باغبان از داخل باغ صدا زد: «هاي مشتي، نكن» ربع ساعتي گذشت حاجي و مشهدي به كربلايي گفتند: «كربلايي! خبري از باغبان نيست، نوبت شماست بلند شو و سيب بچين» كربلايي هم چند بار درخت را تكان داد. باغبان دوباره از داخل باغ صدا زد: «آي كربلايي نكن، بسه» پس از يكي دو ساعت ديگر كه آن سه نفر ميخواستند حركت كنند مشهدي و كربلايي گفتند: «حاجي! ميخواهيم حركت كنيم براي بين راه مقداري سيب بچين، اين بار نوبت شماست». حاجي از ديوار باغ به بالاي درخت رفت و آنقدر به شاخه لگد زد كه شاخه سيب خرد شد و صداي شكستن شاخه باغبان را از خواب پراند. باغبان اين بار صدا زد: «هاي حاجي مگه بس نبود كه درخت را شكستي؟» آن سه نفر به باغبان گفتند: «اي باغبان بايد تو به ما بگي از كجا ما را شناختي؟» باغبان پشت ديوار باغ آمد و گفت: «نفر اولي كه درخت را تكان داد چون طمعش كم بود مشهدي بود، من جار زدم مشتي نكن، براي بار دوم كه صداي درخت آمد فهميدم كه طمع اين يكي به كربلاييها ميرود صدا زدم كربلايي نكن، بسه، خلاصه پس از آن من به خواب رفتم يك مرتبه در بين خواب صداي شكسته شدن شاخه درخت مرا از خواب پراند نگاه كردم ديدم يك نفر با ريش و عبا و ظاهر آراسته بالاي درخت سيب رفته، فهميدم كه اين حتماً حاجي هست كه حرصش تمامي ندارد».
گربه دستش نميرسه ميگه مال صغيره
اگر كسي آرزوي رسيدن به هدفي داشته باشد اما شرايط رسيدن به آن هدف را نداشته باشد هدف را كوچك ميكند و مثلاً ميگويد: اينكه اهميتي ندارد، اين چيزها براي من خيلي كوچك و بيارزش است ولي آنان كه حرف او را ميشنوند او را مسخره ميكنند و اين مثل را ميگويند.
روزي گربهاي به سر وقت شير داغي رفت، چون لب به شير زد زبانش سوخت و نتوانست آن را بخورد در همين هنگام صاحبخانه سر رسيد و ديد كه گربه در كنار ظرف شير نشسته و سرپوش شير را هم برداشته، اما آن را نخورده، صاحبخانه چون اين وضع را ديد به گربه گفت: «گربه! چرا شيري را كه سرپوش آن را برداشتي نخوردي؟» گربه در جواب گفت: «چون شير مال صغير بود آن را نخوردم!»
دم روباه از زرنگي در تله است
روزي بود و روزگاري بود، پيرمرد كشاورزي بود كه در نزديكي ده خودش «بنچه»اي داشت و هندوانهاش زياد بود ولي از يك بابت خيلي ناراحت بود، يك روباه مكار شب كه ميشد به طرف «بنچه» (جالیز) راه ميافتاد و در چشم به هم زدني مقدار زيادي از خربزه و هندوانههاي رسيده و «كغ» ( کال) را خرد ميكرد و همه «بياچها» ( بوته ) را ميكند، پيرمرد هر كاري كرد كه روباه را بگيرد مثل اينكه او ميفهميد و به تله نميافتاد.
پيرمرد سر راه يك چاه كند و روي آن را با ساقه و برگ نازك علف پوشاند ولي روباه از اين حيله پيرمرد باخبر شد. پيرمرد ناچار آرد آورد و خميري درست كرد و توي آن زهر ريخت و سر راه روباه گذاشت، ولي روباه مكار همين كه خمير را بو كشيد فهميد كه زهر دارد و آن را نخورد. عاقبت پيرمرد با يك نفر مشورت كرد و او به پيرمرد گفت كه سر راه روباه تلهاي در زمين كار بگذارد و به زمين، ميخ كند و يك تكه گوشت سالم و نازك هم بغل آن بگذارد تا روباه در تله بيفتد، پيرمرد وسايل كار را فراهم كرد و تله را با گوشت سر راه روباه گذاشت، روباه شب كه آمد سراغ «بنچه» سفره آماده و چرب و نرمي ديد جلو رفت، بو كشيد و نگاه كرد ديد عجب غذاي لذيذي است ولي از اين فكر هم غافل نبود كه ممكن است دامي برايش گذاشته باشند، به همين جهت دم خودش را به طرف اسبابي كه به نظرش خطرناك ميآمد نزديك كرد و عقبعقب رفت كه ناگهان تله دم روباه را گرفت روباه به هر طرف كه زد و هر طرف كه رفت و هر زرنگي كه به خرج داد خلاص نشد كه نشد تا صبح آنقدر تلاش كرد كه خسته و بيحال افتاد.
پيرمرد آمد و گفت: «آقا روباه تو با آن همه مكر و زرنگي چطور شد كه توي تله افتادي؟» روباه گفت: «من كه در تله نيستم بلكه اين دم من است كه در تله افتاده، من به اين سادگيها در تله نميافتم!» پيرمرد گفت: «بله دم روباه از زرنگي در تله است».
نه از دل است نه از جان ـ از كتك است حسين جان
اين مثل را براي كساني ميگويند كه كاري را از روي ترس انجام ميدهند و راضي به انجام دادن آن كار نيستند.
ميگويند: در روز عاشورا چند نفر كليمي را با زور و كتك وادار كردند كه در ميان عزاداران حضرت حسين(ع) سينه بزنند. آنان از ترس اينكه مبادا كتك بخورند به سر و سينه ميزدند و دم گرفته بودند: نه از دله نه از جون، از كتكه حسين جون!