به آب ده تو غبار غم و کدورت را
به خواب درکن آن جنگ را و غوغا را
تازیانه
Printable View
به آب ده تو غبار غم و کدورت را
به خواب درکن آن جنگ را و غوغا را
تازیانه
با رستم زال تا نگویی
از رخش و ز تازیانه ما
اقبال
ای جهان را دلگشا اقبال عشق
یفعل الله ما یشا اقبال عشق
گلرنگ
بیار زان می گلرنگ مشک بو جامی
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز
سرگشته
منم سرگشته حیرانت ای دوست
کنم یکباره جان قربانت ای دوست
تنی نا ساز از شوق وصل کویت
دهم سر بر سر پیمانت ای دوست
دلی دارم در آتش خانه کرده
میان شعله ها کاشانه کرده
دلی دارم که از شوق وصالت
وجودم را زغم ویرانه کرده
من آن آواره بشکسته حالم
زهجرانت بُتا رو به زوالم
منم آن مرغ سرگردان و تنها
پریشان گشته شد یکباره حالم
ندا
به گوش جان رهی منهی ای ندا در داد
ز حضرت احدی لا اله الا الله
بخت
«آیین تقوا ما نیز دانیم// لیکن چه چاره,با بخت گمراه»
دلقك
خاطر به حرف دلقک خود مسپار
بیهوده سر مکوب به دیوار
رزق تو از ازل شده تعیین
دیگر چه غم...
گرگ
تا کی بود این گرگ ربایی، بنمای
سرپنجهی دشمن افکن ای شیر خدای
دوزخ
قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشای
ما را نگذارد که درآییم ز پای
تا کی بود این گرگ ربایی، بنمای
سرپنجهی دشمن افکن ای شیر خدای
منت