دلا از دست تنهایی بجانم
ز آه و نالهٔ خود در فغانم
شبان تار از درد جدایی
کند فریاد مغز استخوانم
Printable View
دلا از دست تنهایی بجانم
ز آه و نالهٔ خود در فغانم
شبان تار از درد جدایی
کند فریاد مغز استخوانم
ما رنــد و خراباتی و دیوانه و مستیم
پوشیده چه گوییم همینیم که هستیم
زان باده که از روز ازل قسمت ما شد
پیداست که تاشام ابد سرخوش و مستیم
من در غم تو تو در وفای دگری
دلتنگتر من تو دلگشای دگری
در محفل عاشقان روا کی باشد
من دست تو بوسم و تو پای دگری
یارب مه مسافر من همزبان کیست ؟
با او که شد حریف و کنون همعنان کیست ؟
ماهی که چرخ ساخت به دستان ز من جدا
تا با که ، دوست گشته و همداستان کیست ؟
با سلام من اهل ادب شعر و ادبیاتم البته در پیشگاه و رواق منظر شما اساتید چاره ای جز سر تعظیم و تسلیم فرود آوردن نیست مرا! اولین ابیات رو با کسب اجازه به رشته تحریر در می آورم!
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهان گیری غم لشکر نمی ارزد
چو حافظ در قناعت کوش و از دونی دون بگذر
که یک جو منت دونان دو صد من زر نمی ارزد
دوش مرا حال خوشي دست داد
سينه ما را عطشي دست داد
دشمن به غلط گفت من فلسفیم
ایزد داند که آنچه او گفت نیم
لیکن چو در این غم آشیان آمدهام
آخر کم از آنکه من بدانم که کیم
خیام
مرا به غير عشق به نامي صدا مكن
غم را دوباره وارد اين ماجرا نكن
نه من چاره خویش دانم نه کس
تو دانی چنان کن که دانی و بس
نظامی
سنگ ريزه گر نبودى ديده ور
چون گواهى دادى اندر مشت در