براى اينكه حرف پشت سرش نباشد ازدواج كرد.
براى اينكه حرف پشت سرش نباشد بچه دار شد.
براى اينكه حرف پشت سرش نباشد مُرد.
Printable View
براى اينكه حرف پشت سرش نباشد ازدواج كرد.
براى اينكه حرف پشت سرش نباشد بچه دار شد.
براى اينكه حرف پشت سرش نباشد مُرد.
زن در باغ ایستاده بود که دید مرد به طرفش می دود .
"تینا گل من ...عشق بزرگ زندگی من "
" اوه ..تام "
"تینا, گل من "
"اوه تام ...من هم تو را دوست دارم "
تام به زن رسید . به زانو افتاد و به سرعت او را کنار زد .
"تینا ؟ تو روی گل سرخ برنده ی جایزه ی من ایستاده ای !"
دیروز آمدم ولی نبود ...
فرداش که رفتم بازم نبود ...
سه روز گذشت ...
هی در میزنم ولی نیست ! ...
بعد از پایان جنگ برگشتم و دیدم هست ...
ولی سنگش !
مامان!یه سوال بپرسم؟زن كتابچه ی سفید را بست. آن را روي ميز گذاشت: بپرس عزيزم.
زن سر جلو برد: مامان خدا زرده؟
- چطور؟
- آخه امروز نسرين سر كلاس مي گفت خدا زرده.
- خوب تو بهش چي گفتي؟
- خوب،من بهش گفتم خدا زرد نيست. سفيده.
مكثي كرد: مامان،خدا سفيده؟ مگه نه؟
زن،چشم بست و سعي كرد آنچه دخترش پرسيده بود در ذهن مجسم كند. اما،هجوم رنگ هاي مختلف به او اجازه نداد.
چشم باز كرد : نمي دونم دخترم. تو چطور فهميدي سفيده؟
دخترک چشم روی هم گذاشت.دستانش را در هم قلاب کرد و
لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سياهي به خدا فكر مي كنم،يه نقطه ی سفيد پيدا ميشه.
زن به چشمان بی فروغ دخترک نگاه کرد
و
دوباره چشم بر هم نهاد.
مرد گوشی را برداشت و شماره گرفت.
چند لحظه بعد زن از پشت خط گفت:الو..بفرمایید؟...چرا حرف نمی زنی؟
مکثی کرد و با لحن ملایم تری ادامه داد:بهنام،عزیزم،تو یی؟..من که بابت دیشب عذر خواهی کردم.
خواهش می کنم با من حرف بزن.بهنام جان...
مرد با صدای لرزانی گفت:عزیزم منم ،نادر.
زن گفت:صدات نمی آد.بلندتر حرف بزن.نمی شنوم چی می گی.
مرد به دهنی ی گوشی نگاه کرد.نیش خندی زد و آن را سر جایش گذاشت.
از باجه که بیرون آمد ،دوستش پرسید:به کی تلفن زدی؟
مرد گفت:به همسر سابقم
صبح و نهار و عصرانه و شام و ناشتا با ما بود ... صبح که شد رفت و دیگر پیدایش نشد ... گرسنگی ... !:دی چون ما دیگر مرده بودیم ! ....
پسرك هويج را روي ميز آشپزخانه گذاشت.
بو كشيد:بازمسوپ؟!
مادر به هويج نگاه كرد:از كجا آوردي؟
پسرك پشت ميز نشست:از تو صورت آدمبرفي.
تكه ايي نان كند:امروز سوپ مون هويج ام داره.
و آن را در دهانگذاشت.
زن هويج را برداشت.آن را شست.
همان طور كه آن را در ظرف سوپ رنده ميكرد،
گفت:چه آدم برفي ي سخاوتمندي!!!
نقل قول:
barani700
تکراری بود !
هوا بارانیست ...
چشمانم خیس است ...
بدنم از شدت کار عرق کرده است ...
تنها زبانم است که خشک است ...
باد
لباسهایم را روی بند انداختم. تراس من کوچک است.
برای همین دو رشته طناب بستهام، یکی بالا و یکی پایینتر.
پیراهنم را روی بند بالا انداختم و شلوارم روی بند پایین بود.
باد که توش افتاد تکانی میخورد، انگار که خودم هستم.
رفتم کفشهایم را آوردم. زیر پاچههای شلوارم گذاشتم که آویزان بود.
حالا هر وقت باد میآید همین کار را میکنم و مینشینم و خودم را نگاه میکنم.
آسمان آبی است ...
هوا بارانیست ...
شب تار است ...
خواب بی رنگ است ...
راستی یادم باشد که لنز آبی چشمانم ، بغض و کینه و ناراحتی ، عینک دودی در شب هنگام ، تاریکی خواب را کنار بگذارم !