حج خانه خدا و حج صاحب خانه
شخص عارفى از اولياء خدا سالى اراده سفر حج نمود، پسرى داشت پرسيد پدرجان كجا اراده دارى ، گفت : به زيارت خانه خدا مى روم ، پسر خيال كرد كه هر كس خانه خدا را ببيند خدا را هم مى بيند، گفت : پدرجان مرا نيز همراه خود ببر، پدر گفت : تو را صلاح نيست ، پسر اصرار نمود، او هم ناچار پسر را به دنبال خود به حج برد، تا به ميقات رسيدند احرام بستند و لبيك گويان بر حرم داخل شدند، به محض ورود، آن پسر چنان متحير شد كه فورا به زمين افتاد و روح از بدنش بيرون رفت ، عارف دچار وحشت شده و مى گفت ، كجا رفت فرزند من و چه شد پاره جگر من ، از گوشه خانه خدا صدائى بلند شد، تو خانه را مى طلبيدى او را يافتى ، و پسر تو پروردگار و صاحب خانه را طلبيد او هم به مراد خويش رسيد، از هاتف غيبى صدائى شنيد كه او نه در قبر و نه در زمين و نه در بهشت است بلكه او جايگاهش در نزد پروردگار است.
گنجشك هاي آن خانه / رسول آبادیان
ديوار تا سقف آسمان رفته، شك نميكنم كه دل آخرين سنگهايش به آسمان چسبيده…
فقط صداي آوازهاي گنگي كه عصرها هنگام بازي ليلي زمزمه ميكند مانده.
گنجشكهامان هم ماندهاند…
بارها در همين حالت گنجشكي فضلهاش را ميان ابروهايم نشانه رفته و موفق شده اما تا حالا حتي از خودم هم خجالت كشيدهام كه بگويم بيتربيتترينهاشان صدها بار ميان لبهايم را نشانه رفتهاند و موفق شدهاند يا نشدهاند…
به هر حال گنجشكهاي درخت او زيباتر بودند و اگر ميخواست بازنده شرط زياد و كم گنجشكهاي روي ساقه نازك درختم و درختاش ميشدم…
هنوز سر و صداي در هم گنجشك هاي درخت اش گوشنواز ترند…
توپ رنگارنگ پشمالو به هر چه انتظار پايان ميدهد. دلم هري پايين ميريزد. برش ميدارم به سبكي پر قوست. ميبويم و ميبويم و ميبويمش و با يك جست سر ديوار و مثل يك جنس شكستني تحويل ميدهم و دوباره و دوباره ميان تنه تنومند درختم و ديوار دراز ميكشم و صد توپ پشمالوي رنگارنگ به حياطمان ميآيند و من صدتا ميشوم و ميبويم و ميبويم و ميبويمشان و با يك جست…
سينه برآمده يكيشان نوك مگسك است، بگذار بزنمش. تشخيص گنجشكهاي درخت او كه مهمان درخت منند كار سختي نيست. تفاوت شاخ و برگهاي درهم تنيده دو درخت كه به زور از ميان سقف آسمان و ديوار بيرون زدهاند مثل روز روشن است…
شاخ و برگهاي درخت ها همديگر را بغل گرفتهاند… بغل گرفته اند و ميبوسند همديگر را مثل پدرهامان…
به تلألو نور خورشيد نگاه ميكنم كه حالا از لاي برگ هاي درخت هامان چشمهايم را ميزند و برق چشمهايش چشمهايم را ميزند و نور پاشيده بر بال و پر گنجشكهايش با ساقه هاي نازك براق درخت اش در هم تلاقي ميشوند…
گنجشكهايش ميدانند كه با تير نميزنمشان . مثل اينكه اين يكي شيطنتش گل كرده و هي ميآيد تا نزديك چشمهايم وهي در لاي برگ ها گم ميشود و گم ميشود و گم ميشود و ديوار هي بالا ميرود و سقف آسمان را فشار ميدهد و باز بالا ميرود و … ساقه نازك درخت در دستانش و دستانم.
بشمار يك، دو، سي و پنج… شصت … صد و ميخندند پدرهامان.
صداي آواز آرام هنگام بازي عصرانه لي لي ، يك جوانه، دو جوانه، ميخندند پدرهامان…
ميآيد تا نزديك چشمهايم و هي در لاي برگ ها گم ميشود و گم ميشود و من نميزنمش. توپاش را با پا نميزنم ميترسم بشكند. فضله اي به هواي ميان ابروهايم سرازير ميشود، سرم را ميدزدم…
سرم را ميدزدم از مسير سنگ تير و كمان لندهوري كه عصرها وقت بازي لي لي اش ميآيد… سينه اش يكيشان نوك مگسك است. فقط يك حركت كوچك انگشت اشاره ام كافي است هك خون از ميان ابروهايش بزند بيرون و دسته تير و كماناش سرخ شود…
سينه يكيشان نوك مگسك است. راست ميگويد ؤمن كه عرضه زدن يك گنجشك را هم ندارم غلط كرده ام خرج روي دستاش بگذارم…
اما باز ميگويم و ميگويم و ميگويم كه براي زدن گنجشك نميخواهماش…
ميان ساقه نازك درختم و ديوار، راست ميگويد جاي بازي و استراحت نيست اين جا توي اين گرما.
ساقه جوانه باران است چه ميدانست پدرم؟…
ميان تنه تنومند درختم و ديوار… راست ميگويد جاي خستگي در كردن و دراز كشيدن نيست اين جا توي اين سرما.
درخت گنجشك باران است چه ميداند مادرم؟…
بيچاره ديگر از سن و سالاش گذشته كه يواشكي بيايد و كنارم دراز بكشد و يك چشمي مسير نگاهم را تا نوك مگسك دنبال كند و سري بتكاند و غم از دست رفتن مشاعرم را بخورد . ساقه درخت هي نازك ميشود بعدش تنومند ميشود و مادر چشمهايش سرخ ميشوند. چشمهاي مادر سرخ ميشوند چون اصرار دارد ثابت كند ديوار كوتاه است و داد بزند كه چه مرگيم شده و من ميگويم ديوار تا سقف آسمان رفته و باز چشمهايش…
و من از درخت هامان بگويم و نشاناش بدهم درخت ها را و او هاج و واج فضاي خالي مورد ادعايم را با دستان لرزانش لمس كند و چشمهايش سرخ شوند و اشك گونههاي چروكيدهاش را بپوشاند و بازاري از پا نگرفتن آن ساقههاي بيجان بگويد و بگويد كه من چشم و چراغ خانهام. بعد به ريش و موي بلندم گير بدهد و چشمهايش سرخ شوند و زار بزند و وقتي گنجشكهاي براق را با اشاره نشاناش ميدهم دست ها را به سينه بكوبد و رو به آسمان بپرسد كه من تقاص كدام گناه كبيرهام؟…
و من باز ازشاخههاي در هم تنيده بگويم و از ديوار و چشمهايش سرخ شوند و باز سرخ شوند و…يك روز صبح بميرد . بدون آنكه موفق شوم وجود درخت و ديوار و گنجشكهاي آن خانه را به او اثبات كنم…
ديوار تا سقف آسمان رفته، شك نميكنم كه دل آخرين سنگهايش به آسمان چسبيده ،فقط صداي آوازهاي گنگي كه عصرها هنگام بازي لي لي زمزمه ميكند مانده.
خوشحالم كه چشمهاي آن لندهور ديگر هنگام بازي نميبينندش…
دومين تير تفنگم ، بشمار يك ، دو… سه… سي، شصت، شصت،شصت، شصت سال است كه توي لوله زنداني است. من كه عرضه…
سينه يكيشان نوك مگسك است . ميداند كه نميزنمش. اما اين بار اشتباه ميكند تا نزديك صورتم ميآيد و دوباره لاي شاخ و برگهاي درخت هامان گم ميشود و گم ميشود و…
ماشه را فشار ميدهم … ميان ابروهايش ، تير و كماناش سرخ ميشود.
ماشه را فشار ميدهم … باز هم ….
مادر سال ها پيش از كجا ميدانست كه ميگفت ديگر زنگ زده و بايد بيندازمش دور؟…