دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد .:.:. جز غم ،که هزار آفرین بر غم باد
Printable View
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد .:.:. جز غم ،که هزار آفرین بر غم باد
دو دهان داریم گویا همچو نی
یک دهان پنهان است در لبهای وی
یک دهان نالان شده سوی شما
های هویی درفکنده در هوا
لیک داند هر که او را منظر است
که فغان این سری هم زآن سر است
دمدمه این نای از دم های اوست
های هوی روح از هیهای اوست
گر نبودی با لبش نی را سمر
نی جهان را پر نکردی از شکر
مثنوی
رسول ديد كه جمعي گسسته افسارند
ز چاره خواست كشان ربقه در رقاب كند
بهشت و دوزخي آراست بهر بيم و اميد
كه دعوت همه بر منهج صواب كند
من از جحيم نترسم از آن كه بار خداي
نه مطبخي است كه در آتشم كباب كند
ز مار و عقرب و آتش گزنده تر دارد
خداي خواهد اگر بنده را عذاب كند
جحيم قهر الهي است كاندر اين عالم
تو را به خوي بد و فعل بد عقاب كند
به قد وسعت فكر تو آن يگانه حكيم
سخن ز دوزخ و فردوس در كتاب كند
براي ذوق تو شهوت پرست عبدالبطن
حديث ميوه و حوريه و شراب كند
از نماز كه خود هيچ از آن نمي فهمي
خدا چه فايده و بهره اكتساب كند
تفاخري نبود مر خداي عالم را
كه چون تو ابلهي او را خدا حساب كند
ایرج میرزا
دل به صحرا ميرود، در خانه نتوانم نشست
بوي گل برخاست، در کاشانه نتوانم نشست
گر کنم رندي، سزد، کندر جواني وقت گل
محتسب داند که من پيرانه نتوانم نشست
عاقلي گر صبر آن دارد که بنشيند، رواست
من که عاشق باشم و ديوانه نتوانم نشست
من که عاشق باشم و ديوانه نتوانم نشست
کندرين دام بلا بيدانه نتوانم نشست
هر کسي با آشنايي راه صحرايي گرفت
من چنين در خانهاي بيگانه نتوانم نشست
اوحدي مراغه اي
تا دل ز مراعات جهان برکندم
صد نعمت را به منتی نپسندم
هر چند که نو آمدهام از سر ذوق
بر کهنه جهان چون گل نو میخندم
سعدی
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
فصل گل میگذرد همنفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید
عندلیبان گل سوری به چمن کرد ورود
بهر شاباش قدومش همه فریاد کنید
یاد از این مرغ گرفتار کنید ای مرغان
چون تماشای گل لاله و شمشاد کنید
هر که دارد زشما مرع اسیری به قفس
برده در باغ و به یاد منش آزاد کنید
بیستون بر سر راه است مباد از شیرین
سخنی گفته و غمگین دل فرهاد کنید
آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانه صیاد کنید
جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه
ای بزرگان وطن داد کنید
گر شد از جور شما خانه موری ویران
خانه خویش محال است که آباد کنید
کنج ویرانه ی زندان شد اگر سهم بهار
شکر آزادی و آن گنج خداداد کنید
ملک الشعرای بهار
دلم چون لاله سوزان است از داغ دوروئی ها
چه می خواهم دگر گرمی ز چشم آتش افروزی
کیم من؟ شعله ای لرزان و دور افتاده در خلوت
که جز خود کس نمی سوزم به آه عافیت سوزی
دلم کاشانه ی رنج و روانم خسته از غم ها
چه طرفی باشدم دیگر ز جان محنت اندوزی
دکتر صبور
یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی
کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی
پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
با طبیب نامحرم حال درد پنهانی
==
حافظ
یادباد آنکه دلم رابه خرابات کشاند********** ازخرابات وجودم به مکافات کشاند
راه شب رابه تمنای وصالش سوزاند*********این دل غمزده رابهر مجازات کشاند
دل درویش خرابات خراباتی بود*********ازچه رواینهمه زحمت به اشارات کشاند
دل تنگم و ز عشق توام بار بر دل است
وز دست تو بسي چو مرا پاي در گل است
شيرين تري ز ليلي و در کوي تو بسي
فرهاد جان سپرده و مجنون بيدل است
سيف فرغاني