نه تو آمدی
نه من از یاد بردم
یلدای انتظار قصه نیست
شب هم نیست
اگر نه به سر می آمد ...
Printable View
نه تو آمدی
نه من از یاد بردم
یلدای انتظار قصه نیست
شب هم نیست
اگر نه به سر می آمد ...
برویم ای یار ای یگانه ی من!
دست مرا بگیر!
سخن من نه از درد ایشان بود
خود از دردی بود
که ایشانند!
ایشان دردند و بود خود را
نیازمند جراحات به چرک اندر نشسته اند.
و چنین است
که چون با زخم وفساد و سیاهی به جنگ برخیزی
کمر به کینت استوار تر می بندند.
برویم ای یار ای یگانه ی من!
برویم و دریغا!به هم پایی این یقین
که هر چه از ایشان دور تر میشویم
حقیقت ایشان را آشکاره تر
در می یابیم!
با چه عشق و به چه شور
فواره های رنگین کمان نشا کردم
به ویرانه رباط نفرتی
که شاخساران هر درختش
انگشتی ست که از قعر جهنم
به خاطره یی اهریمن شاد
اشارت می کند.
و دریغا ای آشنای خون من ای هم سفر گریز!ـ
ِآن ها که دانستند چه بی گناه در این دوزخ بی عدالت سوخته ام
در شماره
از گناهان تو کم ترند!
شاملو
و امروز
آنقدر شفافیم
که قاتلان درونمان پیداست
و دریای شهرمان
چنان خسته ست
که عنکبوت
بر موج هایش تار می بندد.
.
.
.
ما کاشفان کوچه های بن بستیم
حرف های خسته ای داریم
این بار
پیامبری بفرست
که تنها گوش کند
عبدالملکیان
آيينه ها دچار فراموشي اند
و نام تو
ورد زبان كوچه خاموشي
امشب
تكليف پنجره
بي چشم هاي باز تو روشن نيست...
من سالهای سال مُردم
تا اینكه یك دم زندگی كردم
تو میتوانی
یك ذره
یك مثقال
مثل من بمیری؟
قيصر امين پور
تلفن کنترل بود و ما میدانستیم
حالا آنجا پرونده قطوری هست از داستان عاشقانه ما
از گفتگوهای تلفنی بیپروا
از سکوتهای پر از شاید و امّا
شاید یک روز به جرم حرفهای غیر عاشقانه بازداشتم کنند
و پرونده رسوایی عاشقانهام را بگذارند روی میز
من هیچ چیز را انکار نمیکنم
نه دلتنگیهای تو را
نه نفس زدنهای خودم را
فقط میگویم ببخشید آقای قاضی!
ممکن است یک نسخه از این داستان عاشقانه
که لای این پوشههای خاکستری گیر کرده به خودم بدهید؟
این زندگی من است
روایت مستند سالهایی که بیپروا حرفهای عاشقانه زدم
و تلفن کنترل بود
«معصومه ناصری»
یک شعر تازه دارم ، شعری برای دیوار
شعری برای بختک ، شعری برای آوار
تا این غبار می مرد ، یک بار تا همیشه
باید که می نوشتم ، شعری برای رگبار
این شهر واره زنده است ،اما بر آن مسلط
روحی شبیه چیزی ، چیزی شبیه مردار
چیزی شبیه لعنت ، چیزی شبیه نفرین
چیزی شبیه نکبت ، چیزی شبیه ادبار
در بین خواب و مرداب ، چشم و دهان گشوده است
گمراهه های باطل ،بن بست های انکار
تا مرز بی نهایت ، تصویر خستگی را
تکرار می کنند این ، ایینه های بیمار
عشقت هوای تازه است ، در این قفس که دارد
هر دفعه بوی تعلیق ، هر لحظه رنگ تکرار
از عشق اگر نگیرم ، جان دوباره ،من نیز
حل می شوم در اینان این جرم های بیزار
بوی تو دارد این باد ،وز هفت برج و بارو
خواهد گذشت تا من ، همچون نسیم عیار
حسین منزوی
دست از طلب ندارم تا کام دل بر آید / یا تن رسد به جانان یا جان ز تن بر آید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر / کز آتش درونم دود از کفن بر آید
-حافظ-
در رهگذر تند زندگی
جا مانده ام
و عنکبوتان
بر در و دیوار دلم تارها تنیده اند
دستی نیست تا نوری براورد ،
که تنها و بیکس نمانم ..
اما نه ....! ! !
پاهایم توان راه رفتن ندارد
چشمهایم
خوب نمببیند
و بالهایم
شکسته است
میخواهی کمکم کنی
امانه !!!
بدون تو هم میتوانم پرواز کنم