مبصر امروز چو اسمم را خواند
بي خبر داد کشيدم غائب
رفقايم همگي خنديدند
که جنون گشته به طفلک غالب
بچه ها هيچ نمي دانستند
که من آنجايم و دل جاي دگر
دل آنهاست پي درس و کتاب
دل من در پي سوادي دگر
Printable View
مبصر امروز چو اسمم را خواند
بي خبر داد کشيدم غائب
رفقايم همگي خنديدند
که جنون گشته به طفلک غالب
بچه ها هيچ نمي دانستند
که من آنجايم و دل جاي دگر
دل آنهاست پي درس و کتاب
دل من در پي سوادي دگر
روزی که پیک مرگ می برد مرا به گور
من شب چراغ عشق تو را نیز می برم
عشق تو نور عشق تو عشق بزرگ تو است
خورشید جاودانی دنیای دیگرم
...
مرا صد هزار سودا بود×××همش اين رضايت با خدايم بود...
در بياباني دور
كه نرويد جز خار
كه نخيزد جز مرگ
كه نجنبد نفسي از نفسي
خفته در خاك كسي
زير يك سنگ كبود
دردل خاك سياه
مي درخشد دو نگاه
كه به ناكامي ازين محنت گاه
كرده افسانه هستي كوتاه
باز مي خندد مهر
باز مي تابد ماه
باز هم قافله سالار وجود
سوي صحراي عدم پويد راه
با دلي خسته و غمگين همه سال
دور از اين جوش و خروش
مي روم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ كبود
تا كشم چهره بر آن خاك سياه
وندرين راه دراز
مي چكد بر رخ من اشك نياز
مي دود در رگ من زهر ملال
منم امروز و همان راه دراز
منم اكنون و همان دشت خموش
من و آن زهر ملال
من و آن اشك نياز
بينم از دور در آن خلوت سرد
در دياري كه نجنبد نفسي از نفسي
ايستادست كسي
روح آواره كسيت
پاي آن سنگ كبود
كه در اين تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود
مي تپد سينه ام از وحشت مرگ
مي رمد روحم از آن سايه دور
مي شكافد دلم از زهر سكوت
مانده ام خيره به راه
نه مرا پاي گريز
نه مرا تاب نگاه
شرمگين مي شوم از وحشت بيهوده
خويش
سرو نازي است كه شاداب تر از
صبح بهار
قد برافراشته از سينه دشت
سر خوش از باده تنهايي خويش
شايد اين شاهد غمگين غروب
چشم در راه من است
شايد اين بندي صحراي عدم
با منش سخن است
من در اين انديشه كه اين سرو
بلند
وينهمه تازگي و شادابي
در بياباني دور
كه نرويد جز خار
كه نتوفد جز باد
كه نخيزد جز مرگ
كه نجنبد نفسي از نفسي
غرق در ظلمت اين راز شگفتم
ناگاه
خنده اي مي رسد از سنگ به گوش
سايه اي مي شود از سرو جدا
در گذرگاه غروب
در غم آويز افق
لحظه اي چند بهم مي نگريم
سايه مي خندد و مي بينم واي
مادرم مي خندد
مادر اي مادر خوب
اين چه روحي است عظيم
وين چه عشقي است بزرگ
كه پس از مرگ نگيري آرام
تن بيجان تو در سينه خاك
به نهالي كه در اين غمكده تنها
ماندست
باز جان مي بخشد
قطره خوني كه به جا مانده در آن
پيكر سرد
سرو را تاب و توان مي بخشد
شب هم آغوش سكوت
مي رسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
باز رو كرده به اين شهر پر از
جوش و خروش
مي روم خوش به سبكبالي باد
همه ذرات وجودم آزاد
همه ذرات وجودم فرياد
...
دنيا به كسي روي خوشي نشان نداد×××زيرا كه اين بشر خود اسير آن نمود...
سرد و تاريك و دور
چقدر از هم دوريم
دور
لب هايمان با هم قهر
نه سخني ، نه پيغام عاشقانه اي ، نه قهقهه خنده اي
هيچ
گوشهايمان فراري
هيچ چيز نمي شنوند جز گلايه .
نگاههايمان در حرست و پر از اندوه
دست هايمان پر از حرارت ولي غريبه
غريبه
سرد است
تابستان براي من زمستان است
دلم سرد است
اميدم يخ زده است
دلم مي خواهد فرياد بزنم
مثل هميشه به تو بگويم
مرا ببين
چه چي از من تو را اينچنين رنج مي دهد ،
كه از من در من فرار مي كني ؟
چرا مرا غريبه مي پنداري ؟
نمي خواهي برگردي ؟
نمي خواي زندگي را نوراني سازي ؟
اينجا تاريك است
مگر نميبيني ؟
ترس را هنوز نشناخته اي .
مي ترسم نگاههايمان بي فروغ گردند،
مي ترسم لب هايمان خاموش گردند،
مي ترسم گوشهايمان جز اندوه چيزي نشنوند،
...............
دست هايمان چون دلهايمان
پر از حسرت تا ابد ...
دم از عاشقي زنم تا رهايي×××بنوشم مي جام خدايي...
دل عاشق ندارد تاب دوري
ندارد لحظه اي ديگر صبوري
خودش را مي زند در آب و آتش
نپرسيدش کجاها يا چه جوري
به هر ضربه خودش را مي سرايد
که شايد سوي دلبر ره بيابد
به هر جايي که دلبر پا گذارد
خودش را زير پاي او مي يابد
دواي درد اين دل عشق ياراست×××تمناي دلم اين راه چاره است...
تو داني كاين سفر هرگز به سوي اسمان ها نيست
سوي بهرام اين جاويد خون اشام
سوي ناهيد اين بد بيوه گرگ قحبه بي غم
كه مي زد جام شومش را به جام حافظ و خيام
و مي رقصيد دست افشان و پاكوبان به سان دختر كولي
و اكنون مي زند با ساغر ملك نيس يا نيما
و فردا نيز خواهد زد به جام هر كه بعد از ما .
سوي اينها و انها نيست
به سوي پهن دشت بي خداونديست
كه با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاك افتند .