ترنم زیبای هستی ام
برای دوست شدن
و دوست داشتن
زمان کافی نیست
مهم کشش است
و پایداری
و برای تحکیم دیوار دوستی
باید خشت های پخته محبت را
به هم پیوست
که حتی
بلاهای مصیبت زای سرنوشت هم
تخریب گر نباشند.
Printable View
ترنم زیبای هستی ام
برای دوست شدن
و دوست داشتن
زمان کافی نیست
مهم کشش است
و پایداری
و برای تحکیم دیوار دوستی
باید خشت های پخته محبت را
به هم پیوست
که حتی
بلاهای مصیبت زای سرنوشت هم
تخریب گر نباشند.
شمعدان شیشهای
با منگولههایش،
تاقچه غبارگرفته
با اسبی زنگزده كه بر دو پای خویش ایستاده است.
و شعله چشمهای میشیرنگ.
اینك كبوتران خیس
روی لبانِ بودا عشقبازی میكنند،
باران شاید ببارد
شاید هم نه.
و من
حتی اگر به روح منجمد حیات تو دستیابم
نخواهمت یافت.
تو در تمام شمعدانهای شیشهای
پراكنده شدهای.
و آسمان
نه میبارد
و نه نمیبارد
آتش
تو را فرا میگیرد،
خاك
افسانههایش را زمزمه میكند،
راهب
ردای زعفرانیاش را
بر دوش میاندازد
هنگامیكه حیات از تو دریغ میشود.
اینجا
درختی به تقدیر سوختن
تن میدهد،
راهب
اشكش را با گوشهی ردا پاك میكند،
كرمی در خاك فرومیرود،
كركسی در آسمان
نیمدایرهای رسم میكند
و فرودمیآید،
و من در شعلههای آتش
تو را دوست میداشتم،
در خاك
در درخت
تو را دوست میداشتم،
در منقار كركس
در دهان كرم
تو را دوست میداشتم.
همچون کشیدن کبریت در باد دیدنت دشوار است
من که به معجزه عشق ایمان دارم
می کشم آخرین دانه کبریت را در باد
هر چه بادا باد
عشق با غرور زيباست ...
ولي اگر عشق را به قيمت فرو ريختن ديوار غرور گدايي كني...
آن وقت است كه ديگر عشق نيست صدقه است...
گفتي كه مرا دوست نداري گله اي نيست
بين من و عشق تو ولي فاصله اي نيست
گفتم كه كمي صبر كن و گوش به من كن
گفتي كه نه بايد بروم حوصله اي نيست
پرواز عجب عادت خوبيست , ولي حيف
تو رفتي و ديگر اثر از چلچله اي نيست
گفتي كه كمي فكر خودم باشم و آن وقت
جز عشق تو در خاطر من مشغله اي نيست
رفتي تو , خدا پشت و پناهت به سلامت
بگذار بسوزد دل من , مساله اي نيست
می گریختم
از لحظه ی شوم عاشق شدن
اما افسوس
انسان چه آسان به دام می افتد
من تو را در آرامش لحظه ها جستجو خواهم کرد
در رقص ماهی هایی که دریا ندیده اند
در نگاه معصوم کودکی که نمی داند برای چه به دنیا آمده
در پرواز پرنده ای در قفس
پرنده ای که فضای قفس همه دنیای اوست
من تو را جستجو خواهم کرد
زمانی که تو را یافتم
خواهم گفت من کیستم برای چه برای که زیستم ؟
بالا بلند عشوه گر نقش باز من
کوتاه کرد قصه زهد دراز من
دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم
با من چه کرد دیده معشوقه باز من
می ترسم از خرابی ایمان که می برد
محراب ابروی تو حضور نماز من
گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غماز بود اشک و عیان کرد راز من
مست است یار و یاد حریفان نمی کند
ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من
یارب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن
گردد شمامه کرمش کارساز من
نقشی بر آب می زنم از گریه حالیا
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من
بر خود چو شمع خنده زنان گریه می کنم
تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من
زاهد چو از نماز تو کاری نمی رود
هم مستی شبانه و راز و نیاز من
حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا
با شاه دوست پرور دشمن گداز من
نگاه کن چه فرو تنانه بر خاک می گسترد
آنکه نهال نازک دستانش
از عشق
خداست
و پیش عصیانش
بالای جهنم
پست است.
آن کو به یکی « آری » می میرد
نه به زخم صد خنجر،
و مرگش در نمی رسد
مگر آنکه از تب وهن
دق کند.
قلعه یی عظیم
که طلسم دروازه اش
کلام کوچک دوستی است.
انکار ِ عشق را
چنین که بر سر سختی پا سفت کرده ای
دشنه مگر
به آستین اندر
نهان کرده باشی.-
که عاشق
اعتراف را چنان به فریاد آمد
که وجودش همه
بانگی شد.
نگاه کن
چه فرو تنانه بر در گاه نجابت
به خاک می شکند
رخساره ای که توفانش
مسخ نیارست کرد.
چه فروتنانه بر آستانه تو به خاک می افتد
آنکه در کمر گاه دریا
دست
حلقه توانست کرد.
نگاه کن
چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد
آنکه مرگش
میلاد پر هیا هوی هزار شهزاده بود.
نگاه کن