من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطف ها می کنی ای خاک درت تاج سرم
Printable View
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطف ها می کنی ای خاک درت تاج سرم
مرا می بینی و هر دم زیادت می کنی دردم
تو را می بینم و میلم زیادت می شود هر دم
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
تو بدری و خورشید تو را بنده شدهست
تا بندهی تو شدهست تابنده شدهست
تو بندگی چون گدایان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند
دیدی که یا جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
حاصلم دوش به جز ناله شبگیر نبود
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
تا رفت مرا از نظر آن چشم جها بین
کس واقف ما نیست که از دیده چه ها رفت
تورا رسد که کنی دعوی جهانبانی/طراز دولت باقی تو را همی زیبد
در میخانه بستهاند دگر
افتتح یا مفتح الابواب
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی ............... تا بیخبر بمیرد در درد خود پرستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم .... با کافران چه کارت گر بت نمی پرستی؟
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود
آن را که بوی عنبر زلف تو آرزو ست
چون عود گو بر آتش سودا بسوز وساز
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
اینچنین با همه در ساخته ای یعنی چه
همیبینم از دور گردون شگفت
ندانم که را خاک خواهد گرفت
تو پنداری که بد گو رفت و جان برد
حسابش با کرام الکاتبین است
تا بو که یابم آگهی از سایه ی سرو سهی
گلبانگ عشق از هر طرف بر خوشخرامی می زنم
معشوق عیان میگذرد بر تو ولیکن
اغیار همیبیند از آن بسته نقاب است
تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
دل سودازده از غصه دو نيم افتادست
تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل
باری به غلط صرف شد ایام شبابت
تيري كه زدي بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه انديشه كند راي صوابت
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من یکدم نکوکاری کند
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
آسمان گو مفروش اين عظمت كاندر عشق
خرمن مه بجوي خوشه پروين به دو جو
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
آیینه سکندر جام جم است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را
آن روز دیده بودم این فتنه ها که برخواست
کز سرکشی زمانی با ما نمی نشستی
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را