لال شوم کور شوم کر شوم
لیک محال است که من خر شوم :puke:
Printable View
لال شوم کور شوم کر شوم
لیک محال است که من خر شوم :puke:
دو تا تاپيك موازي ؟؟؟؟؟
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
مافيا جان كجاي ؟؟؟
مدير متفرقه , بيا اينجا مديريت بكن ديگه [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
من
پنجره.......
و ردپاي هميشگي يك نگاه
و ابري كه هميشه بي موقع گريه اش مي گيرد.
دي در گذار بود و نظر سوي ما نكرد
بيچاره دل كه هيچ نديد از گذار عمر
انديشه از محيط فنا نيست هر كه را
بر نقطه ي دهان تو باشد مدار عمر
راز سربسته ما بين که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ريش به آزار دگر
راهي بسختي ساخته ام
سوي برتر از آنها
كه خود داشته ام
خانه ام خرابست و با وهممم من
چادري افراشته ام
...
سلامنقل قول:
نوشته شده توسط Dianella
ببخشید که اینو میگم ولی
تا حالا جایی دیدین که تو مشاعره
دوتا شعر بخونن و بگن هرکدومو که دوست داشتین ادامه بدین !!!!؟
سلامنقل قول:
نوشته شده توسط saye
آره !خيلي جالب نيست ولي خب بعضي وقت ها كمك دوستان بوده! :happy:
و اما ((م)):
مرا رها کن
به دشت سرخی
که نیست در او
نشان پایان
به صبح داغی
که های و هوی حریص باد
به هم نریزد سکوت یاران
مرا رها کن
به بال گستر ده ی بهاران
به خلوت آن پرنده ای که
ابا ندارد ز باد و طوفان
مرا رها کن
مرا رها کن
نظري به دوستان كن كه هزار بار از آن به
كه تحيتي نويسي وهديتي فرستي
سلامنقل قول:
نوشته شده توسط saye
اگه نظم تاپيك رو بهم زدم معذرت مي خوام.
ولي فكر مي كردم اين مشاعره حداقل فرقش با بقيه اينه كه يه مقدار قوانينش آزاد تره و اجازه ميده گاهي يه شعر كامل رو بنويسي يا گاهي چند تا بيتي رو كه در لحظه به ذهنت مياد و به نظرت زيبا هست رو بنويسي.
به هر حال اين نظر من بود اگه نظر بقيه بر خلاف اينه من همون روال معمول (و بدون انعطاف) رو ادامه ميدم.
موفق باشين و شاد :happy: :)
اينم ادامه مشاعره:
يك حرف صوفيانه بگويم اجازت است
اي نور ديده صلح به از جنگ و داوري
نيل مراد بر حسب فكر و همت است
از شاه نذر خير و ز توفيق ياوري
(حافظ)
يا رب اندر دل آن خسرو شيرين انداز
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند
شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد
قدر يک ساعته عمری که در او داد کند
(آدم وقتي شعر ميخونه يه جورايي احساس آرامش ميكنه)
در شاهراه جاه و بزرگي خطر بسي است
آن به كزين گريوه سبكبار بگذري
سلطان و فكر لشكر و سوداي تاج و گنج
درويش و امن خاطر و كنج قلندري
نقل قول:
نوشته شده توسط Dianella
سلام
امیدوارم که از دست من ناراحت نباشید
من با اون قسمت حرفتون کاملا موافقم و اصلا برای همین
این تاپیک رو ایجاد کردم وگرنه همون تاپیک قبلی که بود
اینی که یه شعر رو کامل بنویسیم
و یا اینکه شعری که به نظرمون زیبا میاد و بنویسیم
این خودش زیبایی این تاپیک رو زیاد میکنه
ولی این که برای مشاعره دوتا شعر گفته بشه
به نظر من زیاد جالب نیست
البته من هم قصدی نداشتم
و میدونم که این کار رو به خاطر بچه ها و
یا اینکه تکراری نباشه میکنید
اگه دوست داشته باشید میتونید به این کار ادامه بدید
شما ازاد هستید
من هم فقط نظر شخصی خودمو گفتم
موفق باشید
... اینم برای ادامه مشاعره
ياري كن ، و گره زن نگه ما و خودت با هم
باشد كه تراود در ما ، همه تو.
ما چنگيم: هر تار از ما دردي ، سودايي.
زخمه كن از آرامش ناميرا ، ما را بنواز
باشد كه تهي گرديم ، آكنده شويم از والا "نت"
خاموشي.
آيينه شديم ، ترسيديم از هر نقش.
خود را در ما بفكن.
باشد كه فرا گيرد هستي ما را ، و دگر نقشي
ننشيند در ما.
هر سو مرز، هر سو نام.
رشته كن از بي شكلي ، گذران از مرواريد زمان و مكان
باشد كه بهم پيوندد همه چيز ، باشد كه نماند
مرز، كه نماند نام.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ما را گذاشتي و برفتي از اين ديار
اكنون چگونه مهر تو از دل برون رود؟
دلايل قوي بايد ومعنوي
نه رگ هاي گردن به حجت قوي
یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
دل گفت كه فروكش كنم اين شهر به بويش
بيچاره ندانست كه يارش سفري بود
منظور خردمند من آن ماه كه او را
با حسن ادب شيوه صاحب نظري بود
...
دلا منال ز بیداد و جور یار که یار
تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کز این فسانه و افسون مرا بسی یادست
تشویش وقت پیر مغان میدهند باز
این سالکان نگر که چه با پیر میکنند
صد ملک دل به نیم نظر میتوان خرید
خوبان در این معامله تقصیر میکنند
قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدیر میکنند
فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر
کاین کارخانهایست که تغییر میکنند
ممـنــون :)
مـیـثــم
دستي افشان ، تا ز سر انگشتانت صد قطره چكد ، هر قطره شود خورشيدي
دستي افشان ، تا ز سر انگشتانت صد قطره چكد ، هر
قطره شود خورشيدي
باشد كه به صد سوزن نور ، شب ما را بكند
روزن روزن.
ما بي تاب ، و نيايش بي رنگ .
از مهرت لبخندي كن ، بنشان بر لب ما
باشد كه سرودي خيزد در خورد نيوشيدن تو.
ما هسته پنهان تماشاييم.
ز تجلي ابري كن ، بفرست ، كه ببارد بر سر ما
باشد كه به شوري بشكافيم ، باشد كه بباليم و
به خورشيد تو پيونديم.
ما جنگل انبوه دگرگوني.
از آتش همرنگي صد اخگر برگير ، برهم تاب ، برهم پيچ :
شلاقي كن ، و بزن بر تن ما
باشد كه ز خاكستر ما ، در ما، جنگل يكرنگي بدر
آرد سر.
چشمان بسپرديم ، خوابي لانه گرفت.
نم زن بر چهره ما
باشد كه شكوفا گردد زنبق چشم ، و شود سيراب
از تابش تو ، و فرو افتد.
بينايي ره گم كرد.
ياري كن ، و گره زن نگه ما و خودت با هم
باشد كه تراود در ما ، همه تو.
ما چنگيم: هر تار از ما دردي ، سودايي.
زخمه كن از آرامش ناميرا ، ما را بنواز
باشد كه تهي گرديم ، آكنده شويم از والا "نت"
خاموشي.
آيينه شديم ، ترسيديم از هر نقش.
خود را در ما بفكن.
باشد كه فرا گيرد هستي ما را ، و دگر نقشي
ننشيند در ما.
هر سو مرز، هر سو نام.
رشته كن از بي شكلي ، گذران از مرواريد زمان و مكان
باشد كه بهم پيوندد همه چيز ، باشد كه نماند
مرز، كه نماند نام.
اي دور از دست ! پر تنهايي خسته است.
گه گاه ، شوري بوزان
باشد كه شيار پريدين در تو شود خاموش.
باشد كه شيار پريدين در تو شود خاموش
شدم چون قصه فراموش ترين
اي دل از وسوسه ي زلف تو مغشوش ترين
شدم چون قصه فراموش ترين
اي دل از وسوسه ي زلف تو مغشوش تري
نيازمند بلا گو رخ از غبار مشوي
كه كيمياي مراد است خاك كوي نياز
ز مشكلات طريقت عنان متاب اي دل
كه مرد راه نينديشد از نشيب و فراز
زدم به سيم آخر و گفتم ولش كن بيخيال
اون واسه من يار نميشه
بيخيال اين عشق محال
...
لاله ها از من پرسیدند: بگو چرا تنهایی
بیش تر که فکر کردم، تنها یی و دل سوخته گی ام به یاد ام آمد.
محبوب نازنین من تو به یاد من آمدی.
چشم ها یم در راه اند و گوش هایم تشنه ی شنیدن صدای تو هستند.
من تو را حتی با آخرین نفس ها ی ام هم فراموش نخواهم کرد.
نگاه ات مثل نگاه آهو ست. و قدِ رعنا داری
ای گل تر و تازه ام تو به یاد من آمدی
محبوب نازنین من تو به یاد من آمدی
يار اگر رفت و حق صحبت ديرين نشناخت
حاش لله که روم من ز پی يار دگر
گر مساعد شودم دايره چرخ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر
روبروی آئينه می روم
شبيه تو هستم
به خدا می خواستم
می خواستم خودم باشم
اما همين که به تو فکر می کردم
تو می شدم
چه کسی قرار است باور کند؟
غروبها نارنجی غليظی را به افاده چنان بر می آورد
و سايه ها چنان دراز می شوند
که برای نمردن ديگر دليلی نمی يابم
بر خط خونين زمان
چراغهای سبز را نشانمان می دهند
غروب است
غروبها سرخ است
و من سرخ می شوم در هر واپسين روز
زير شمشير غمش رقص كنان بايد رفت
كانكه شد كشته ي او نيك سرانجام افتاد
در سيه خانه ي افلاك دل روشن نيست
اخگري در ته خاكستر اين گلخن نيست
دل چو بينا ست چه غم ديده اگر نابيناست
خانه ي آينه را روشني از روزن نيست
تو چه داني كه پس هر نگه ساده من
چه جنوني چه نيازي جه غميست
يا نگاه تو كه پر عصمت و ناز
بر من افتد چه عذاب و ستميست
تو از فصل غربت آمده اي
ومن از فصل تنهايي
چه صادفانه باور كردي
و با نگاهت چشيدي طعم حسرتم را
چقدر ساده قسم مي خوري كه مي ماني
هستي!
نگاهم را مي شكني وقتي بودنت رانمي بينم
مي فهمم قسمتم را
تنهايي من پنجره ي حسرت
تو آخرین كلامی كه شاعر تو هر غزل میاره
بدون تو خدا هم تو شعراش دیگه غزل نداره
بمون كه شوكت عشق بمونه كه قصه گوی عشقی
نگو كه حرمت عشق شكسته تو آبروی عشقی
يک چند به کودکی به استاد شديم / يک چند ز استادی خود شاد شديم
مهتاب بنور دامن شب بشکافت / می نوش دمی خوشتر از اين نتوان يافت
تو گر خواهي كه جاويدان جهان يكسر بيارايي
صبا را گو كه بردارد زماني برقع از رويت
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقهای در ذکر یارب یارب است
کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است
حضرت شمس الدين حافظ شيرازي
تو را چنان كه تويي هر نظر كجا بيند
بقدر دانش خود هر كسي كند ادراك
بچشم خلق عزيز جهان شود حافظ
كه بر در تو نهد روي مسكنت بر خاك
کاش ای کاش ها، در وجودم می سوخت
کاش تمام این دردها مرا ارزان می فروخت
کاش بشود گوشه اي دنج و خلوت يافت
کاش لباسي از حرير آرامش در آن بافت
کاش میشد دلها همه سبک دوران قديم بود
کاش خدا مثل آن زمانها رحمان و رحيم بود
کاش با صدای بالها سکوت صبح شکسته میشد
کاش با بوی یاس دفتر هر روز بسته می شد
کاش پاییز وقت رفتن نقاشی اش را نمی برد
کاش بهار وقت گریه حرفهایش را نمی خورد
کاش خستگي بقچه ای خاکی در ذهن خاطره بود
کاش لبخند کنار خستگي شعری تازه مي سرود
کاش بغض ابر خاکستري اين غروب پاره ميشد
کاش فکری براي دل درمانده و بيچاره ميشد
کاش همه ی دستها گرماي خورشيد داشت
کاش آن دستها بر قلب من داغی مي گذاشت
کاش من هم دست و پاي خسته ام بسته بود
کاش بهانه اي براي آن دو بال شکسته بود
کاش پرنده در سياهي جان نمي داد و نمي مرد
کاش مرا در پرواز آخر با خود به آسمان مي برد
کاش زمين آغوش درياهايش رو مي گشود
کاش من را در آن عمق تاريکي مي ربود
کاش قاصدک همیشه نامه شادي باز مي کرد
کاش سنجاقک هم با پروانه پرواز مي کرد
کاش هیچ گلی خاری در سینه نداشت
کاش اصلا باغبان گلی با خار نمی کاشت
کاش کرم ابريشم طعمه هوسهای پرنده نميشد
کاش در رقابت نان، عقاب از مار برنده نمي شد
کاش من کوهي از کوهستان سنگي بودم
کاش همه دردهاي عالم را یکباره مي ربودم
کاش هوای عشق داشت این کوچه پس کوچه ها
کاش عابری مثل هیچ کس داشت کوچه ها
کاش یتیمی ناظر دستان پر از عطر نانی نبود
کاش به هوای دلش از نان هیچ نشانی نبود
کاش حسرت و طمع به گور و خاطره مي رفت
کاش دنيا سفيد بود و پاک، فرشي از رنگ برف
کاش گاهی شیشه در دل من آیینه میشد
کاش در شهر آیینه دل خالی از کینه میشد
کاش سنگ و آهن هم قیمت شیشه بود
کاش انصاف گاهی هم در ذات و ریشه بود
کاش زمان در جایی نای رفتن نداشت
کاش مرا در کودکی ام جای می گذاشت
کاش تپشهای من لحظه ای آرام می گرفت
کاش نفس های من عطر باران می گرفت
کاش لحظه ای خدا قلب مرا در هم می فشرد
کاش مرا سبکبال در آغوش باد می سپرد
کاش کسی به ناحق سيلی نمی خورد
کاش سه ساله در کنج خرابه نمی مرد
کاش همیشه سکوت می فشرد نای مرا
کاش سیاهی نمی شنید صدای مرا
کاش خدا مشق دل من را کتاب می کرد
کاش همه ی خیالهای بد را حباب می کرد
کاش نام و سلامی از دلی بر نمی خاست
کاش وداعی داغ کهنه بر خاطره نمی گذاشت
کاش می شد بی تو شبی از آن کوچه گذر کرد
کاش می شد بر جای خالیت حتی یک نظر کرد
کاش دلی در این دنیا دلتنگ ماهی نبود
کاش هیچکس در دنیا مسافر و راهی نبود
کاش روزی همه بدی ها می شد فراموش
کاش آتش تیکه سنگ، همان دم شود خاموش
....
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشي در دلش افكندم و آبش كردم
غرق خون بود و نميمرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ي شيرين و به خوابش كردم
من از آن حسن روز افزون كه يوسف داشت دانستم
كه عشق از پرده ي عصمت برون آرد زليخا را
اگر دشنام فرمايي وگر نفرين دعا گويم
جواب تلخ مي زيبد لب لعل شكر خا را
نصيحت گو شكن جانا كه از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پير دانا را
حديث از مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جو
كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را
غزل گفتي و در سفتي بيا و خوش بخوان حافظ
كه بر نظم تو افشاند فلك عقد ثريا را