جمشيدخان تركستاني :
آنانكه با خدنگِ جفاي تو، خو كنند
تيري نخورده، تيرِ دگر آرزو كنند
----------------------------------
سعدي :
آنجا كه عشق خيمه زند، جاي عقل نيست
غوغا بود دو پاشه اندر ولايتي
Printable View
جمشيدخان تركستاني :
آنانكه با خدنگِ جفاي تو، خو كنند
تيري نخورده، تيرِ دگر آرزو كنند
----------------------------------
سعدي :
آنجا كه عشق خيمه زند، جاي عقل نيست
غوغا بود دو پاشه اندر ولايتي
مير معصوم تسلي :
آنچنان كز صفر گردد رتبهي اعداد بيش
پايهي اين ناكسان، از هيچ بالا رفته است
-----------------------------
مرتضي قليخان شاملو :
آنچنان منتظرم، در رهِ شوق
كه اگر زود بيائي، دير است
صائب تبريزي :
آنچه ميجست از درختِ واديِ ايمن كليم
همتِ منصور، بيزحمت ز چوبِ دار يافت
---------------------------------
مسيح كاشي :
آنروز كه كارِ همه ميساخت خداوند
ما دير رسيديم و، به جائي نرسيديم
صائب تبريزي :
آنقدر گرم است بازارِ مكافات عمل
چشم اگر بينا بُوَد، هر روز، روزِ محشر است
-----------------------------------
صائب تبريزي :
آه اگر مستي نمودي هر حرامي چون شراب
آن زمان معلوم ميشد، در جهان هشيار كيست؟
بيدل :
اختلاط خلق بر من تهمت الفت نبست
همچو بو در طبع رنگ، از رنگها بيگانهام
-------------------------------------
بيدل :
اختلاط خلق نبود بي گزند
بزم صحبت، حلقه مار است و بس
نظام وفا :
اخلاصْ به چاكِ پيرهن نيست
اينجا دلِ پاره ميپسندند
----------------------------
تسليم شيرازي :
از بس ز آشنائي مردم رميدهام
دائم تلاشِ معني بيگانه ميكنم
مسيح شيرازي :
از پريدنهاي رنگ و، از طپيدنهاي دل
عاشق بيچاره هر جا هست، رسوا ميشود
-------------------------------
بيدل :
از ترحم تا مروت، و از مدارا تا وفا
هر چه را كردم طلب، ديدم ز عالم رفته است
----------------------------
صائب تبريزي :
از دانش آنچه داد، كمِ رزق ميدهد
چون آسمان، دُرست حسابي كسي نديد
صائب تبريزي :
از درِ حق كن طلب، شكسته دلي را
شيشه چو بشكست، پيش شيشهگر آيد
---------------------
صائب تبريزي :
از درون تو بُوَد تيره جهان، چون دوزخ
دل اگر تيره نباشد، همه دنياست بهشت
اظهري هندي :
از دشمنان برند شكايت به دوستان
چون دوست دشمنست، شكايت كجا بريم؟
----------------
قاسم بيك حالتي :
از راهِ عشق، خوف و خطر هيچ كم نشد
با آنكه كاروان ز پي كاروان گذشت
بيدل :
از فريب خاكساريهاي خصم ايمن مباش
سنگ تا شد مايل افتادگي، مينا شكست
------------------------------
منصور اصفهاني :
از قامتِ خميدهي من مگذر اي جوان
تير آن زمان بخاك فتد، كز كمان گذشت
بيدل :
از قبول عام، نتوان زيست مغرور كمال
آنچه تحسين ديدهاي زين خلق، دشنام است و بس
عبرت نائيني :
از ما مپرس كز چه دل از دست دادهايم
از آنكه برده است دل از دست ما، بپرس
مخبرالسلطنهي هدايت :
از واعظِ غيرمتعظ، پند شنيدن
چون قبلهنما ساختنِ اهلِ فرنگ است
وصفي بخارايي :
از سبكروحي دل، تا خبري يافتهام
زندگي بارِ گرانيست كه بر دوشِ منست
هر شب ستاره اي بر زمين ميكشند و باز
اين آسمان غمزده غرق ستاره است
گلسرخي
زاهد بودم ترانه گويم كردي
سر دفتر بزم و باده گويم كردي
سجاده نشين با وقاري بودم
بازيچه كودكان كويم كردي
مولوي
به هوش بودم از اول كه دل به كس نسپارم
شمايل تو بديدم نه عق ماند نه هوشم
سعدي
هر هر دلي كو به عشق مايل نيست
حجره ديو خوان كه آن دل نيست
عراقي
منشين با بدان كه صحبت بد
گر چه پاكي تو را پليد كند
آفتابي به اين بزرگي را
پاري اي ابر ناپديد كند
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
وندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت
این صورت بت چیست گر این خانه کعبه ست
وین نور خدا چیست گر این دیر مغانست
گنجیست در این خانه که در کون نگنجد
این خانه و این خواجه همه فعل و بهانست
حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام ، درون دشت خفته است
دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته است
مرغ دلگیرم و کنج قفسی می خواهم
که غریبانه سر خویش کنم در پر خویش
گر نگشتی بمراد دلم ای چرخ، مگرد
بی نیاز از تو کند،گردش پیمانه مرا
اظهار عشق را به سخن احتياج نيست
چندانکه شد نگه به نگه آشنا، بس است
یک چند میان خلق کردیم درنگ
زایشان به وفا نه بوی دیدیم نه رنگ
آن به که نهان شویم از دیده خلق
چون آب در آهن و چو آتش در سنگ
ای بشر آخر تو پنداری که دنیا مال توست
ورنه پنداری اجل هر ثانیه دنبال توست
هرچه خوردی مالِ مور است هر چه بُردی مال توست
هر چه داری مال وارث ، هر چه بردی مال توست
در سايه ي هر سنگ اگر گل به زمين است .... نقش تن ماريست که در خواب کمين است
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری ، طاقت نماند ما را
باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
اول به هزار لطف بنواخت مرا
آخر به هزار غصه بگداخت مرا
چون مهره مهر خويش مي باخت مرا
چون من همه او شدم بينداخت مرا
مولانا
با هستي و نيستيم بيگانگي است
وز هر دو بريدنم نه مردانگي است
گر من ز عجايبي كه در دل دارم
ديمانه نميشوم ز ديوانگي است
مولانا
از شبنم عشق خاك آدم گل شد
ص فتنه و عشق در جهان حاصل شد
صد نشتر عشق بر رگ روح زدند
يك قطره از آن چكيد ونامش دل شد
مولانا
در راه طلب عاقل و ديوانه يكيست
در شيوه عشق خويس و بيگانه يكيست
آن را كه شراب وصل جانان دادند
در مذهب او كعبه و بتخانه يكيست
مولالنا
سحر با باد ميگفتم حذيث آرزومندي
خطاب آمد كه واثق شو با لطف خداوندي
درين بازار اگر سوديست با درويش خرسند است
خدايا منعنم گردان به درويشي و خرسندي
حافظ
اي بلبل چوش سخن چه شيرين نفسي
ترسم هوا و پاي بند هوسي
ترسم كه بياران عزيزت نرسي
كز دست و زبان خويشتن در قفسي
سعدي
گرفتار
لب خشکم ببین چشم ترم را
بیا از باده پر کن ساغرم را
دلم در تنگنای این قفس مرد
رسید آن دم که بگشایی پرم را
مشيري
یک جام شراب دستت باشد
تا حال من خراب دستت باشد
این چند هزارمین شب بی خوابیست
ای عشق فقط حساب دستت باشد
با مرغ سحر ترانه ای نیست
فریاد مرا بهانه ای نیست
صد شعله بود در اندرونم
در ضاهر اگر زبانه ای نیست
از عمر سبک سیر دمی بیش نماندست
چندان ز پریشانی و تشویش نماندست
از خوان فلک هر چه رسد شکوه نداریم
ما را به جهان فکر کم و بیش نماندست
در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست اگر قبول تو افتـد فدای چشـم سیاهت
استاد شهـــــــــریـار
این کوزه چو من عاشق زاری بوده ست
در بنــد ســر زلـف نـگــاری بوده ست
این دستــه که بر گــردن او می بیـــنی
دستی است که بر گردن یاری بوده ست
(خیــــــــام)