ماهي از سرگنده گردد، ني زِ دُم
هر موجودي رشد و گرايش وترقياش در جهتي است، هر انساني با توجه به استعداد و سليقه و منش خود به چيزي ميگرايد، يكي به طرف عرفان و معنويات ديگري در جهت ماديات، يكي به سوي علم و كسب كمال و ديگري دنبال جمع كردن مال ميرود، كار مورد علاقه خود را توسعه و ترقي ميدهد. همچنان كه ماهي كه زندگيش در درياست، رشد ونموش به طرف سرميگرايد و سرش بزرگ ميشود. همچنين ني اين گياه قلم مانند " كاواك " دركنار دريا و رودخانه ميرويد و ازقسمت پايين، طرف ريشه كلفت و قوي ميشود. بعضي نويسندگان واژه " ني " را به معني " ني كه معني منفي ميدهد " گرفتهاند و درنتيجه اين مصراع حضرت مولانا را به صورتي ديگر نوشتهاند. علاوه بر آنچه معروض افتاد و مضافاً بر اين كه مولانا واژه " ني " را زياد در اشعار و ابيات خود آورده است. وقتي موردي را مسلم و روشن گفته است لزومي به تأكيد بيمورد كه از فصاحت كلام كم شود نيست. يعني وقتي گفته شد راست نيازي نيست كه در ادامه بگوييم نه چپ، ياوقتي شفاف گفته شود شب نيازي نيست كه در ادامه گفته شود نه روز.
خدا ترا شفا بدهد، بگذار ما هم دزد باشيم
يك مرد دهاتي از ده خودش به شهر ميرفت تا جنسها و چيزهايي كه لازم دارد بخرد براي اينكه پاييز به آخرهايش رسيده بود و محصولش را فروخته بود و پول و پله فراواني همراه داشت از قضا دزدي در كمينش بود و ميخواست به او دستبردي بزند. مرد سادهدل، همين كه چند فرسخي از آبادي دور شد، دزد، خودش را به او رساند و يك مشت خاك پاشيد تو چشمش و دست كرد به چماق و با تهديد و كتككاري، كت و بغل او را بست و انداختش يك گوشه و شروع كرد به جمع و جور كردن اثاث و اسباب و پول و پله او. اما تا اين كارها را كرد مدتي گذشت. همين كه خواست خرو خور و بار و بنه او را بردارد و برود ديد چند نفر با هم از دور با بار و بنه ميآيند و تا چند دقيقه ديگر نزديك ميشوند. دزد حيلهگر تا اين جماعت را ديد فوري نقشهاش را عوض كرد و صاحب مال را با همان كت و كول بسته سوار الاغ كرد و راه افتاد. مرد صاحب مال، همين كه از دور چشمش به آنها افتاد بنا كرد به داد و فرياد و استغاثه كردن كه: «اي مردم! به دادم برسيد، اين دزد خدانشناس كت و كول منو بسته و ميخواد پول و پله و بار و بنه منو ببره» دزد زيرك كه در كار خودش استاد بود بياينكه خودش را ببازد و دست و پايش را گم بكند، همانطور كه با كمال متانت و ملايمت، الاغش را هين ميكرد و ميرفت، هرچه صاحب مال فرياد ميكرد، او فقط جواب ميداد: «خدا كنه تو خوب بشي، بيذا مام دز باشيم!» صاحب مال هر دفعه كه اين حرف را ميشنيد بيشتر آتشي ميشد و شروع ميكرد به داد و فرياد كردن و بد و بيراه گفتن: «ناخوش خودتي، ديوونه خودتي تو دزدي». خلاصه هرچه صاحب مال تقلا ميكرد، آقا دزده درعوض مثل اينكه هيچ اتفاقي نيفتاده، با ملايمت و مهرباني قربون صدقه او ميرفت، مرد گرفتار همين كه ديد آن چند نفر دارند نزديكتر ميشوند تقلا و جنب و جوشش را بيشتر كرد و باز فرياد زد: «اي مردم! به دادم برسيد اين نامسلمون دزده، دست و پاي منو با طناب بسته بود و ميخواس مال و منال منو ببره كه شما رسيديد، از دور تا چشمش به شما افتاد منو با كت و كول بسته گذاشت روي الاغ كه شما رو گول بزنه». ولي دزد عاقل خيلي آرام و بياعتنا، طرف را روي الاغ نگه داشته بود و حيوان را ميراند. عاقبت دو دسته به هم رسيدند و آن جماعت ايستادند تا ببينند چه خبر است؟ وقتي خوب نزديك شدند ديدند آنكه پياده است، در جواب فحشهاي آنكه سوار است، با قيافه غمزده و حالت افسرده فقط ميگويد: «برادرجون، خدا كنه تو خوب بشي بيذا مام دزد باشيم»
باز مرد سادهلوح شروع كرد به داد و فرياد و همان حرفها را تكرار كرد ولي دزد زيرك بياينكه خودش را ببازد رو كرد به جمعيت و گفت: «وال لاچي بگم، نميدونم چطور شده كه اين مصيبت به سر ما اومده؟ نميدونم ما چه گناهي كرده بوديم كه همچي بلايي به سرمون اومد؟ وئي جوري بايد تقاص پس بديم» بعد درحالي كه با سر به مرد دهاتي اشاره ميكرد و او را نشان ميداد گفت: «برادرمه، چند ماهه حالش بد شده و زده به سرش، پدر و مادرمون حالا سپردنش به من كه ببرمش شهر پيش حكيم بلكه خدا كنه خوب بشه». مرد دهاتي ديگر حسابي از كوره در رفت و راست راستي ديوانه شد و بياختيار جوري اوقاتش تلخ شد كه از ته جگر فرياد ميزد و تقلا ميكرد و قسم و آيه ميخورد كه ديوانه نيست و با او نسبتي ندارد و او دزد است...
اما دزد ناقلا بهطوري خودش را به موش مردگي و حق به جانبي زد و جوري ريخت و قيافه يك برادر دلسوز گرفت كه آن چند نفر باور كردند و نگاهي به هم انداختند و به علامت اينكه از دستشان كاري برنميآيد راه افتادند ـ يكيشان هم كه دلش بيشتر سوخته بود گفت: «خدا شفاش بده!» و رد شدند. دهاتي بنده خدا هرچه قسم پير و پيغمبر خورد و جوش و جلا زد اثري نكرد و آن چند نفر راهشان را گرفتند و رفتند. دزد ناقلا هم، هي به برادر كذايي دعا ميكرد و دلداري ميداد و آرامآرام پيش ميرفت تا حضرات، از نظر دور شدند. همين كه مطمئن شد آن چند نفر رفتند و اثري ازشان نيست صاحب مال بينوا را با دست و پاي بسته از روي الاغ پايين انداخت و راهش را كشيد و بار و بنه بابا را برد. اين مثل از آن وقت به يادگار مانده كه ميگويند: «خدا كنه تو خوب بشي بيذا مام دزد باشيم».
وقتي كه جيكجيك مستانت بود، ياد زمستانت نبود؟
در فصل تابستان كه نعمت فراوان بود و گنجشك از هر طرف به قوت و غذاي خود ميرسيد مستانه به اين طرف و آن طرف پرواز ميكرد. مورچه موقع را غنيمت ميشمرد و قوت و غذاي زمستان خود را جمع ميكرد و زير زمين ذخيره ميكرد. زمستان سر رسيد برف روي زمين را پوشيد، گنجشك گرسنه ماند، رفت در لانه مورچه التماس كرد: «آقا مورچه روزگار سخت است من گنجشك بدبخت گرسنه ماندم به من رحم كن و به من دانه بده!» مورچه گفت: «آن وقت كه جيك جيك مستانت بود فكر زمستانت نبود؟»
نيش عقرب نه از ره كين است اقتضاي طبيعتش اين است
قورباغه درشتي لب بركهاي نشسته بود و آواز ميخواند، عقربي پيش قورباغه آمد، سلام بالابلند و گرم و نرمي كرد و گفت: «رفيق ميخواهم خواهشي از تو بكنم آيا انجامش ميدهي»؟ قورباغه گفت:«اگر شدني باشد با كمال ميل و رغبت انجامش ميدهم» عقرب گفت: «از قضا كسي كه ميتواند خواهشم را انجام بدهد تو هستي» قورباغه گفت: «حالا بگو ببينم چه بايد بكنم»؟ عقرب گفت: «لانه من آن طرف اين بركه است و خودت ميداني من نميتوانم در آب بروم تا به لانهام برسم مرا كول كن و از آب بگذران» قورباغه گفت: «آخر برادر تو نيش زهرآگين داري، آمديم ترا كول كردم تا از آب بگذرانم تو هم مستيت كشيد كه نيشي به اين تن نازك من بزني آن وقت چه كنم؟» عقرب گفت: دارم از اين حرفت تعجب ميكنم، آخر رفيقجان چطور ممكن است تو به من خوبي كني و من عوض اين خوبي به تو نيش بزنم. نه، نه، اين خيال را نكن!» قورباغه گفت: «بسيار خب، سوارم شو»
عقرب سوار شد و قورباغه داخل آب رفت و شناكنان داشت ميرفت كه عقرب نيش خودش را زد، قورباغه گفت: «ديدي كه به قولت وفا نكردي!» نيش دوم را زد كه قورباغه رفت زير آب پس از مدتي سرش را بيرون آورد و گفت: «رفيق چطوري؟» عقرب گفت: «رفيق نزديك بود خفه بشوم» قورباغه گفت: «عيب ندارد! رفتن زير آب نه از غرض است ترك عادت موجب مرض است» عقرب گفت: «رفيق! زدن نيش من نه از ره كين است اقتضاي طبيعتم اين است» نيش سوم را كه زد، قورباغه زير آب رفت، ماند و ماند تا عقرب خفه شد .
از بز برند و به پاي بز بندند
نظير، ازماست كه بر ماست. مأخذ : طناب كه با آن پاي بز و ميش و ديگر حيوانات اهلي را بندند كه فرار نكند، يا در موقع كشتار آنها را با طناب به چنگك قصابي آويزان كنند همه از موي بز است.
علامه دهخدا اين مثل را نظير از ريش پيوند سبيل كردن آورده است كه درست نمينمايد.
«مشكيني» شده كه از انبان ترسيد
هر وقت كسي از يك چيز ساده و بياهميت بترسد اين مثل را ميآورند و ميگويند: «فلاني آن مشكيني را ميماند كه از انبان ترسيد».
يك روز يك نفر از اهالي «مشكين» براي ناهارش مقداري ماست توي انبان ميريزد و زير چادر توي صحرا ميگذارد. ظهر كه براي خوردن ناهار به چادر ميآيد و ميخواهد سر انبان را باز كند صداي جوك جوكي از انبان ميشنود نگو كه ماست ترش كرده و صدا ميكند. مردك كه تا به حال همچين چيزي نديده بود دوستانش را خبر ميكند كه: «آهاي! بياييد اينجا مار هست!» هركدام از دوستهاش هم يك چوبدستي برميدارند و ميافتند به جان انبان و آنقدر ميزنند و ميزنند كه انبان پاره ميشود و ماست ترشيده بيرون ميريزد و آن وقت تازه متوجه ميشوند كه اين ماست بوده نه مار.