چشمانمان را بر گذر قاصدكها بازكنیم كه زمان؛ ساز سفر می زند، دست به دست هم دهیم؛ دلهایمان را یكی كنیم, بی هیچ پاداشی, حراج محبت كنیم و باور كنیم كه همه خاطره ایم؛ دیر یا زود همه رهگذر قافله ایم.
Printable View
چشمانمان را بر گذر قاصدكها بازكنیم كه زمان؛ ساز سفر می زند، دست به دست هم دهیم؛ دلهایمان را یكی كنیم, بی هیچ پاداشی, حراج محبت كنیم و باور كنیم كه همه خاطره ایم؛ دیر یا زود همه رهگذر قافله ایم.
شکلات....... با یه شكلات شروع شد ... من یه شكلات گذاشتم توی دستش... اون یه شكلات گذاشت توی دستم... سرم رو بالا کردم... سرش رو بالا كرد... دید كه منو میشناسه... خندیدم... گفت "دوستیم؟" ... گفتم "دوست دوست" ... گفت "تا كجا؟" ... گفتم "دوستی كه تا نداره" ... گفت "تا مرگ!" ... خندیدم و گفتم "من كه گفتم تا نداره" ... گفت "باشه ، تا بعد از مرگ!" ... گفتم "نه ، نه ، نه! تا نداره" ... گفت "قبول ، تا اونجا كه همه دوباره زنده میشن... یعنی زندگی بعد از مرگ... باز هم با هم دوستیم... تا بهشت... تا جهنم... تا هر جا كه باشه من و تو با هم دوستیم" ... خندیدم و گفتم "تو براش تا هر جا كه دلت میخواد یه تا بذار... اصلا" یه تا بكش از این سر دنیا تا اون دنیا... اما من اصلا" تا نمیذارم" ... نگاهم كرد... نگاهش كردم... باور نمی كرد... میدونستم... اون می خواست حتما" دوستی مون تا داشته باشه... دوستی بدون تا رو نمی فهمید... گفت "بیا برای دوستی مون یه نشونه بذاریم" ... گفتم "باشه ، تو بذار" ... گفت "شكلات... هر بار كه همدیگه رو می بینیم یه شكلات مال تو ، یكی مال من... باشه؟" ... گفتم "باشه" ... هر بار یه شكلات میذاشتم توی دستش... اون هم یه شكلات توی دست من... باز همدیگه رو نگاه می كردیم... یعنی كه دوستیم... دوست دوست... من تند شكلاتم رو باز می كردم و میذاشتم توی دهنم و تند تند اونو می مكیدم... می گفت "شكمو! تو دوست شكمویی هستی!" ... و شكلاتش رو میذاشت توی یه صندوق كوچولوی قشنگ... می گفتم "بخورش!" ... می گفت "تموم میشه... میخوام تموم نشه... برای همیشه بمونه" ... صندوقش پر از شكلات شده بود... هیچكدومش رو نمی خورد... من همش رو خورده بودم... گفتم "اگه یه روز شكلاتهات رو مورچه ها بخورن یا كرمها ، اون وقت چیكار می كنی؟" ... گفت "مواظبشون هستم" ... می گفت "میخوام نگهشون دارم تا موقعی كه دوست هستیم" ... و من شكلات میذاشتم توی دهنم و می گفتم "نه ، نه! تا نداره... دوستی كه تا نداره" ... یک ماه... دو ماه... سه ماه ... هفت ماه ... یک سال و .... شده... من همه ء شكلاتها رو خورده م... اون همه ء شكلاتها رو نگه داشته... اون اومده امشب كه خداحافظی كنه... میخواد بره... بره اون دور دورها... میگه "میرم ، اما زود بر می گردم" ... من میدونم ، میره و بر نمی گرده... یادش رفت شكلات به من بده... من یادم نرفت... یه شكلات گذاشتم كف دستش... گفتم "این برای خوردن" ... یه شكلات هم گذاشتم كف اون دستش... گفتم "این هم آخرین شكلات برای صندوق كوچیكت" ... یادش رفته بود كه صندوقی داره برای شكلاتهاش... هر دو رو خورد... خندیدم... میدونستم دوستی من تا نداره... میدونستم دوستی اون تا داره... مثل همیشه... خوب شد همه ء شكلاتهام رو خوردم... اما اون هیچكدومشون رو نخورد... حالا با یه صندوق پر از شكلات نخورده چیكار می كنه؟!
رمز و راز الهی ارزوهای که مستجاب نشد از خدا خواستم غرور مرا بگیرد و خدا گفت نه او فرمود باز گرفتن غرور کار او نیست بلکه منم که باید انرا ترک کنم از خدا خواستم کودکان معلول را شفا بخشد و خدا گفت نه او فرمود که روح کامل است و جسم زودگذر از او خواستم به من شکیبایی عطا نماید و خدا گفت نه او فرمود شکیبایی دستاورد رنج است و به کسی عطا نمی شود انرا باید بدست اورد از خدا خواستم به من سعادت بخشد و خدا فرمود نه او فرمود که تبرک می کند اما کسب سعادت کار ماست از خدا خواستم مرا از درد و رنج معاف کند و خدا فرمود نه او فرمود که درد و رنج شما را از علت دور کرده به من نزدیکتر می کند از خدا خواستم روح مرا تعالی بخشد و او فرمود نه او فرمود خود باید متعالی شوم اما مرا یاری می دهد تا به ثمر بنشینم از خدا خواستم مرا کمک کند تا دیگران را به همان اندازه که او مرا دوست دارد دوست بدارم و خدا فرمود هان بالاخره قضیه را در یافتی از او نیرو خواستم مشکلات را جلوی پایم گذاشت تا قوی تر شوم از او حکمت خواستم مسا ئل بسیاری به من داد تا انها را حل کنم از او شهامت خواستم خطر را در مقابلم قرار داد تا از ان بجهم از او عشق خواستم انسانهای درد مند را بر سر راهم قرار داد تا به انها کمک کنم از او کمک خواستم به من فرصت داد هیچ یک از خواسته هایی که داشتم دریافت نکردم اما بدانچه نیاز داشتم رسیدم دعای من مستجاب شده بود
راز دوستی در این است که همواره افکار مثبت در سر داشته باشی، خصوصا هنگام بروز سوء تفاهمات. راز دوستی در این است که نکات منفی را گوش زد و نکات مثبت آنها را درک کنی! راز دوستی در این است که از سعادت دوستان شادباشی و هرگز وضعیت خود را با بدبینی با وضعیت آنها مقایسه نکنی.راز دوستی در معتمد بودن است! روی حرفت بایست .به قولت عمل کن و به تعهدت پایبند باش!
ساعت 3 شب بود كه صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار كرد. پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار كردی؟مادر گفت:25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار كردی؟ فقط خواستم بگویم تولدت مبارك. پسر از اینكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت... ولی مادر دیگر در این دنیا نبود
می گویند بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است: کودك كه بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم . بزرگتر كه شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم . بعد ها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم . در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول كنم . اینك كه در آستانه مرگ هستم می فهمم كه اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم ، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم....
لیلی، نام تمام دختران زمین است خدا مشتی خاک برگرفت. می خواست لیلی را بسازد، از خود در او دمید. و لیلی پیش از آنکه با خبر شود، عاشق شد. سالیانی ست که لیلی عشق می ورزد. لیلی باید عاشق باشد. زیرا خدا در او دمیده است و هر که خدا در او بدمد، عاشق می شود. لیلی نام تمام دختران زمین است؛ نام دیگر انسان. خدا گفت: به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید. آزمونتان تنها همین است: عشق. و هر که عاشق تر آمد، نزدیکتر است. پس نزدیکتر آیید، نزدیکتر. عشق، کمند من است. کمندی که شما را پیش من می آورد. کمندم را بگیرید. و لیلی کمند خدا را گرفت. خدا گفت: عشق، فرصت گفتگو است. گفتگو با من. با من گفتگو کنید. و لیلی تمام کلمه هایش را به خدا داد. لیلی هم صحبت خدا شد. خدا گفت: عشق، همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند. و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند.
چهار شمع به آهستگی میسوختند، در آن محیط آرام صدای صحبت آنها به گوش میرسید. شمع اول گفت: من صلح و آرامش هستم، هیچ كسی نمیتواند شعله مرا روشن نگه دارد من باور دارم كه به زودی میمیرم ....... سپس شعله صلح و آرامش ضعیف شد تا به كلی خاموش شد شمع دوم گفت: من ایمان و اعتقاد هستم، ولی برای بیشتر آدمها دیگر چیز ضروری در زندگی نیستم پس دلیلی وجود ندارد كه دیگر روشن بمانم ......... سپس با وزش نسیم ملایمی ایمان نیز خاموش گشت. شمع سوم با ناراحتی گفت: من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم كه دیگر روشن بمانم، انسانها من را در حاشیه زندگی خود قرار دادهاند و اهمیت مرا درك نمیكنند، آنها حتی فراموش كردهاند كه به نزدیكترین كسان خود عشق بورزند .............. طولی نكشید كه عشق نیز خاموش شد. ناگهان كودكی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید، گفت: چرا شما خاموش شدهاید، همه انتظار دارند كه شما تا آخرین لحظه روشن بمانید ......... سپس شروع به گریستن كرد ........... پــــــــس... شمع چهارم گفت: نگران نباش تا زمانیكه من وجود دارم ما میتوانیم بقیه شمعها را دوباره روشن كنیم، مـن امـــید هستم. با چشمانی كه از اشك و شوق میدرخشید ..... كودك شمع امید را برداشت و بقیه شمعها را روشن كرد
اگر ماه بودم به هر جا که بودم سراغ تورا از خدا می گرفتم وگر سنگ بودم به هرجا که بودی سر رهگذار تو جا میگرفتم اگر ماه بودی به صد ناز شاید شبی بر لب بام من می نشستی و گر سنگ بودی به هرجا که بودم مرا می شکستی مرا می شکستی
ازنده ترین کلمه "گذشت" است..........آن را تمرین کن. عمیق ترین کلمه "عشق" است..........به آن ارج بنه. بی رحمترین کلمه "تنفر" است..........ازبین ببرش. خودخواهانه ترین کلمه "من" است..........از آن حذر کن. ناپایدار ترین کلمه "خشم" است..........آن را فرو ببر. ضعیف ترین کلمه "حسرت" است..........آن را نخور. سمی ترین کلمه "غرور" است..........آن رابشکن. سست ترین کلمه "شانس" است..........به امید آن نباش. دوستانه ترین کلمه "رفاقت" است..........از آن سوء استفاده نکن. زیبا ترین کلمه "راستی" است..........با آن روراست باش. بی احساس ترین کلمه "بی تفاوتی" است..........مراقب