من از آن سوی تو آیم که به جز تو کس ندارم/
تو از آن زمن گریزی که چو من هزار داری/
من اگر وفا نمایم همه عمر کارم اینست/
تو جفا و جور میکن به وفا چه کار داری؟/
اگر از جفا بسوزد دلت اختیار دارد/
دل از آن اوست "اهلی"تو چه اختیار داری/
Printable View
من از آن سوی تو آیم که به جز تو کس ندارم/
تو از آن زمن گریزی که چو من هزار داری/
من اگر وفا نمایم همه عمر کارم اینست/
تو جفا و جور میکن به وفا چه کار داری؟/
اگر از جفا بسوزد دلت اختیار دارد/
دل از آن اوست "اهلی"تو چه اختیار داری/
ما عهد از آن با همه بستن نتوانیم
کان عهد که بستیم شکستن نتوانیم
هر رشته که بر گردن ما بسته محبت
چون رشته جان است، گسستن نتوانیم
کنج قفس ارزانی ما زانکه چو مرغان
هر لحظه به یک شاخه نشستن نتوانیم
صدبار ز جان دست بشستیم، ولیکن
دست از تو و از عشق تو شستن نتوانیم
هیچ نمیدانم ازت که چه گذشت در آن مهشر
اما وقتی میگن یاحسین
ناخداگاه اشکام جاری میشه
لبیک یا حسین
لبیک یا حسین
چه پیمانی از این بهتر که میمیرم برای تو
چه هجرانی از این برتر که می سوزم به پای تو
چه سوگندی از این خوشتر که می نالد دل زارم
چه امیدی از این بهتر که می خواهم وفای تو
ندانم رسم یاری بی وفا یاری که من دارم
دلم کوشد دلازاری که من دارم
وگر دل را به خدای رهانم از گرفتاری
دلازاری دگر جوید دل زاری که من دارم
به خک من نیفتد سایه سرو بلند او
ببین کوتاهی بخت نگونساری که من دارم
گهی خاری کشم از پا گهی دستی زنم بر سر
بکوی دلفریبان این بود کاری کهمن دارم
دل رنجور من از سینه هر دم می رود سویی
ز بستر می گریزد طفل بیماری که من دارم
ز پند همنشین درد جگر سوزم فزونتر شد
هلکم می کند آخر پرستاری که من دارم
رهی آنمه بسوی من بچشم دیگران بیند
نداند قیمت یوسف خریداری که من دارم
چو بانگ رعد خروشان که پیچد اندر کوه
جهان پر است ز گلبانگ عاشقانه ی ما
نوای گرم نی از فیض آتشین نفسی است
ز سوز سینه بود گرمی ترانه ی ما
نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم
و گر پرسی چه می خواهی ؟ ترا خواهم ترا خواهم
نمی خواهم که با سردی چو گل خندم ز بی دردی
دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم
چه غم کان نوش لب در ساغرم خونا به میریزد
من از ساقی ستم جویم من از شاهد جفا خواهم
ز شادیها گریزم در پناه نامرادیها
به جای راحت از گردون بلا خواهم بلا خواهم
چنان با جان من ای غم ذر آمیزی که پنداری
تو از عالم مرا خواهی من از عالم ترا خواهم
بسودای محالم ساغر می خنده خواهد زد
اگر پیمانه عیشی درین ماتم سرا خواهم
نیابد تا نشان از خک من ایینه رخساری
رهی خاکستر خود را هم آغوش صبا خواهم
ما با غم تو غم خویش نداریم
پروای وجود و عدم خویش نداریم
پیش تو رقیب از همه بیش است غم اینست
ورنه غمی از بیش و کم خویش نداریم
کاش در سينه مرا اين دل ديوانه نبود
يا اگر بود اسير غم جانانه نبود
رخ گل مايه سودا و گرفتاري شد
ورنه مرغ دل ما را هوس دانه نبود
میان خورشیدهای همیشه
زیبایی تو
لنگری ست-
خورشیدی که
از سپیده دم همه ستارگان
بی نیازم می کند.
نگاهت
شکست ستمگری ست
نگاهی که عریانی روح مرا
از مهر
جامه يی کرد
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست
شاملو