می ریزیم
ریز
ریز
ریز
چون برف
که هرگز هیچ کس ندانست
تکه های خودکشی یک ابر است
Printable View
می ریزیم
ریز
ریز
ریز
چون برف
که هرگز هیچ کس ندانست
تکه های خودکشی یک ابر است
تو را براي ابد ترك مي كنم ، مريم
چه حُسن مطلع تلخي براي غم ، مريم
براي او كه تو را از تو بيش تر مي خواست
چه سرنوشت بدي را زدي رقم ، مريم
دو سال هست كه من عصرهاي دلتنگي
براي يافتنت مي زنم قدم ، مريم
اگرچه نيستي اما هنوز هستي من
تويي به جان عزيز خودت قسم ، مريم
پُكي عميق به سيگار مي زنم هر چند
تو نيستي كه ببيني چه مي كشم ، مريم
همه مرا به خودم واگذاشتند ، همه
همه همه همه حتي تو هم تو هم ، مريم !
چه بی تابانه میخواهمت...
ای دوریت، آزمون سرد زنده به گوری...
چه بی تابانه تو را طلب میکنم
تنهائیت را با كـه قسمت میكــنی خوب مـن !؟
تو دیگر تنها نیستی ،
خانه ای خواهم ساخت برایت ،
از استخوانهایم برایش ستون و ازپوستم برایش سقفی ،
قلبم را با برق شكاف میان سینه هایت میشكافم
واز گرمی خون رگهایم
برای شبهای تاریك تنهاییت آتشی می افروزم
و تا همیشه در كنارت میسوزم تاهمیشه . . .
و در عوض فقط از تو میخواهم
گونه های خیسم را پاك كنی.
خيابانگرد
در ميان سايه هاي چهار راه
زني در تاريكي فرو مي رود و به انتظار مي ايستد
تا به سر رسيدن پليسي دو باره راه افتد
با لبخندي شكسته،
ماسيده بر صورتي رنگ شده روي استخواني خسته،
و چشماني به حسرت نشسته.
تمامي شب عرضه مي كند به رهگذران آن چه را كه مي خواهند
از زيبايي افسرده اش، از تن پژمرده اش، از روياهاي به باد سپرده اش
و كسي چيزي نمي پذيرد.
كارل سندربرگ
گویی
ردیف شیون دارد
تار ناکوک دلم
بی دست گاه شور تو…
من هم مي ميرم
اما نه مثل غلامعلي
که از درخت به زير افتاد
پس گاوان از گرسنگي ماغ کشيدند
وبا غيظ ساقه هاي خشک را جويدند
چه کسي براي گاوها علوفه مي ريزد؟
من هم مي ميرم
اما نه مثل گل بانو
که سر زايمان مرد
پس صغرا مادر برادر کوچکش شد
و مدرسه نرفت
چه کسي جاجيم مي بافد؟
من هم مي ميرم
اما نه مثل حيدر
که از کوه پرت شد
پس گرگ ها جشن گرفتند
و خديجه بقچه هاي گلدوزي شده را
در ته صندوق ها پنهان کرد
چه کسي اسبهاي وحشي را رام مي کند؟
من هم مي ميرم
اما نه مثل فاطمه
از سرما خوردگي
پس مادرش کتري پر سياوشان را
در رودخانه شست
چه کسي گندم ها را به خرمن جا مي آورد؟
من هم مي ميرم
اما نه مثل غلامحسين
از مارگزيدگي
پس پدرش به دره ها و رود خانه هاي بي پل
نگاه کرد و گريست
چه کسي آغل گوسفندان را پاک مي کند؟
من هم مي ميرم
اما در خياباني شلوغ
دربرابر بي تفاوتي چشمهاي تماشا
زير چرخ هاي بي رحم ماشين
ماشين يک پزشک عصباني
وقتي که از بيمارستان بر مي گردد
پس دو روز بعد
در ستون تسليت روزنامه
زير يک عکس 6در 4 خواهند نوشت
اي آنکه رفته اي...
چه کسي سطل هاي زباله را پر مي کند؟
سلمان هراتي
این روزها
مثل روزهای آخر پاییز است
به زودی برف می بارد
و ما هیچ وقت هم دیگر را نخواهیم دید..
روشنای کهکشان تنهایی من است
شک ،
در من پایان می گیرد
آنگاه که لبخند می زنی به رویم
امید،
در من جان می دمد
آنگاه که
گوشی صبور می شوی
برای گفته ها و ناگفته هایم
هم پای دردها و
دریغ هایم می شوی
تا مباد از خود وا پس بمانم
همتای من اگر تو
تا ابد
چله نشین شادی های
بیپایان خواهم بود
با تو
به هر چه آفتاب اقتدا می کنم
این همه نجابت
دریغ است که
در حصار حسادت من اسیر بماند
تابنده باش
آنچنانکه که بوده و هستی
نه برای من
برای همه کسانیکه
برای رسیدن به امیدهاشان
به آفتابی چون تو نیاز دارند؛
صادق و صمیمی و پاک
خیال خام پلنگ من، به سوی ماه جهیدن بود
...و ماه را ز بلندایش به روی خاک، کشیدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود
گل شکفته! خداحافظ اگر چه لحظه دیدارت
شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم ، آری _ موازیان به ناچاری _
که هر دو، باورمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد، اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریب کار دغل پیشه، بهانه اش نشنیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت، ولی به فکر پریدن بود.
"حسین منزوی"