مكن در جسم و جان منزل كه اين دون است و ان والا
قدم زين هر دو بيرون نه ؛ نه اينجا باش و نه انجا
Printable View
مكن در جسم و جان منزل كه اين دون است و ان والا
قدم زين هر دو بيرون نه ؛ نه اينجا باش و نه انجا
آسمان صاف و شب ارام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست براورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به اواز شباهنگ
گل در بر و مي در كف و معشوق بكام است
سلطان جهانم به چنين روز غلام است
تو كز مهتن ديگران بي غمي نشايد كه نامت نهند آدمي
يه نگهبان كه ما رو نگا مي كرد
زير لب گفت ، به سلامتي كجا ؟
اشك و خندم دو تايي كنار هم
با يه لحن مهربون جواب دادن
انگاري يه عالمه كوهاي سخت
از رو شهر شونه ي من ، افتادن
اين سوال مهربونو ، بي ريا
پرسش ساده ي يه غريبه بود
كسي كه اسم منم نمي دونست
زير چشماش غمي بود ، داغ و كبود
در آن روز كز فعل پرسند و قول
اولوالعزم را تن بلرزد ز هول
لب را به هم فشرد ، آهسته فکر کرد !
تصنیف هجر را
هجران یاورش
باور نمیکند ذهن و خیال او ! !
و اينك اين دلم مست تو باشد...همه عالم فداي عشقت باشد
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن در ختی رو که او گلهای تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در د کان شکر دارد
ترازو کس نداری، پس تو را زو ره زند هر کس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
ترا در نشاند او به طراری که می آید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
به دیگی که می جوشد نیاور کاسبی ومنشین
که هر یکی که می جوشد درون چیزی دگر دارد
نه کلکی شکر دارد،
نه هر زیر وزبر دارد،
نه هر پشمی نظر دارد،
نه بحری گوهر دارد .
در قافله راه پر اندوه بهشت
که در آن عشق به مهتاب عبادت به خداست
همسفر با تو شدم
من درونم تنهاست
تو به من گفتی از اين تنهايی
می توان رفت به دريای گناه
می توان خفت در آغوش خدا
تو به دستان خدا نزديکی!
من کجا و تو کجا؟