يك لحظه ماند آن شبح ني نواز و باز
او نيز در مزار خود آهسته جا گرفت
سنگ لحد به سينه اش افتاد بي درنگ
زان پس سكوت محض ، فضا را فراگرفت
گويي نه مرده بود ، نه غوغاي مرده ها
شب بود و وهم باطل شب در تو پا گرفت
Printable View
يك لحظه ماند آن شبح ني نواز و باز
او نيز در مزار خود آهسته جا گرفت
سنگ لحد به سينه اش افتاد بي درنگ
زان پس سكوت محض ، فضا را فراگرفت
گويي نه مرده بود ، نه غوغاي مرده ها
شب بود و وهم باطل شب در تو پا گرفت
تا تو را ديدم نبستم دل به كس
عاشقم كردي به فريادم برس
سالها رفت و شبي
زني افسرده نظر كرد بر آن حلقه زر
ديد در نقش فروزنده او
روزهايي كه به اميد وفاي شوهر
به هدر رفته هدر
روزش چو شب سیاه ، عمرش شده تباه
در نازک نگاه .
امروز کار او
در آن شب سیاه
هر آن به صد روش
انکار آن نگاه !
هشت سال پيش از اين بود
كه از اعماق تيرگي
از تيرگي اعماق و نظامي كه مي رفت
تا بخوابد خاموش ، و بميرد آرام
ناله ها برخاست
از اعماق تيرگي
یاد آن ایام لرزه بر اندامم زد !
یاد آن اعماق ، آن اعماق سیاه
همچو یک آدم که در چاهی چنبر زده ! نومید
میهراسد سخت ، از سکوت بید ! ! ! !
دم رفتن كسي گفت سفر به خير
كه واسم غريب و ناشناخته بود
اما اون وقتي رسيد كه قلب من
همه ي آرزوهاشو باخته بود
دل من ديگه حطا نكن
با غريبه ها وفا نكن
زندگي رو باختي دل من
مردمو شناختي دل من
اگه باام همصدا بودي
هيچ كس حريفم نميشد
درون سينه ام صد ارزو مرد
گل صد ارزو نشكفته پژمرد
دلم بي روي او درياي درد است
همين دريا مرا در خود فرو برد
دگر از وحشت مرداب خودم دلگيرم
به خدا منتظر فرصت يك تغييرم
مثل كاشانه از ريشه خراب
رو به ويراني ام و كس نكند تعميرم