ای بی خبر از محنت روز افزونم
دانم که ندانی از جدایی چونم
باز ای که سرگشته تر ازفرهادم
دریاب که دیوانه تراز مجنونم
Printable View
ای بی خبر از محنت روز افزونم
دانم که ندانی از جدایی چونم
باز ای که سرگشته تر ازفرهادم
دریاب که دیوانه تراز مجنونم
آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم
بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم
سردمهری بین که هر کس بر آتشم آبی نزد
گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم
سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع
لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم
همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب
سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم
سوختم از آتش دل در میان موج اشک
شوربهتی بین که در آغوش دریا سوختم
شمع و گل هم هر کدام شعله ای در آتشند
در میان پکبازان من نه تنها سوختم
جان پک من رهی خورشید عالمتاب بود
رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم
آدما از جنس برگن،گاهی سبز گاهی زردن،
زمستون دیده نمی شن،تابستون سایبون سبزن،
آدما خیلی قشنگن،حیف که هر لحظه یه رنگن
بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ،
چون من که آفریده ام از عشق
جهانی برای تو !
هرگز عاقل نشو!
همیشه دیوانه بمان.
مبادا بزرگ شوی!
کودک بمان.
در اندوه پایانی عشق
توفان باش
و این گونه بمان.
مثل ذرات غبار در هوا پراکنده شو!
مرگ عیب جویی می کند
با این همه عاشق باش
وقتی می میری ...
عصای کوتاهی ست عشق
وتو ناچاری
برای آنکه صاف بایستی
پا به هر گودالی بگذاری
آنوقت می توان در عکسی یادگاری
به انگشتهای زنی دل بست
و فکر کرد که از تمام دنیا
پرتقالی به برابر تقسیم شده است
آرام باش عزیز من
آرام باش
گاهی درخشش آفتاب ،برق و بوی نمک،ترشح شادمانی
گاهی هم فرو می رویم،چشم های مان را می بندیم
همه جا تاریکی ست.
آرام باش عزیز من
آرام باش
دوباره سر از آب بیرون می آوریم
و تلالو آفتاب را می بینیم
زیر بوته ای از برف
که این دفعه
درست از جایی که تو دوست داری طالع می شود.
شمس لنگرودی
آسمان همچو صفحه ي دل من
روشن از جلوه هاي مهتاب است
امشب از خواب خوش گريزانم
كه خيال تو خوش تر از خواب است
بي گمان زان جهان رويايي
زهره بر من فكند ديده عشق
مينويسم به روي دفتر خويش
جاودان باشي اي سپيده ي عشق
عشق يعني حرف تازه بر زبان...فارغ از تكرار حرف مردمان * عشق يعني بينهايت خوب باش...شاد باش و اندكي محجوب باش
فرياد نزن ای عاشق
بي سبب نيست چنين فريادم
بی گناه در دام عشق افتادم
چه درست و چه غلط
زندگي هم خودم هم تورو بر باد دادم
بی گناه در دام عشق افتادم
اگر احساسم رو مي فهميدی...
ما سزاوريم اگر گريانيم
وقتی پيمان دل را مي بستيم
گفته بودی فقط عاشق هستيم
ولی با عشق نگفتيم هرگز نه گناه کرديم نه بی تقصيريم
منو تو بازي چه ي تقديريم
هردو در بيراهه ي بيراه عشق با دلو احساس خود.