این کار یعنی چی!!نقل قول:
Printable View
این کار یعنی چی!!نقل قول:
هله عاشقان بشارت که نماند این جدایینقل قول:
برسد وصال دولت بکند خدا خدایی
ز کرم مزید آید دو هزار عید آید
دو جهان مرید آید تو هنوز خود کجایی
شکر وفا بکاری سر روح را بخاری
ز زمانه عار داری به نهم فلک برآیی
سلام
یک بار هم ندید
آن بلبل جوان غزلخوان باغ را
یا دید و حس نکرد
آن روح عاشقانه دور از کلاغ را
___________
یعنی که شما زود تر از من جواب دادی و من مجبور شدم ویرایش کنم ;)
الهی راست گویم فتنه از توست
ولیک از ترس نتوانم جکیدن .
اگر ریگی به کفش خود نداری
چرا بایست شیطان آفریدن ؟
به آهو می زنی هی هی که بگریز
به تازی می زنی هی - بر دویدن !
سلام
نشکن دلمو
به خدا آهم می گیره دامنت رو عاقبت یه روز
نگو بی خبری
نگو نمی دونی دلم پر از یه نفرین سینه سوز
نگو بی خبری
نگو نمی دونی وقتی که نیستی گریه شده کار
این دل عاشق شب و روز
دیوونه نکن
دلمو
آهم می گیره دامنت رو عاقبت یه روز
نگو بی خبری
نگو نمی دونی دلم پر از یه نفرین سینه سوز
نگو بی خبری
نگو نمی دونی وقتی که نیستی گریه شده کار
این دل عاشق شب و روز
سلام .خوبید؟
مرا مهر تو در دل جاودانی ست
وگر عمرم به نا کامی سر آید
و را دارم که مرگم زندگانی ست
ترا من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ " تلاجن" سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.
شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم
نيما
سلام به همه ي عزيزان
من می گم عاشقتم فقط به قیمت یه جون
تو قبول نمی کنی دل اشتبا نمی کنه
من می گم خدا کنه یه جوری مال من بشی
نمی دونم چرا این کار و خدا نمی کنه
سلام
ممنون شما خوبید؟
نقل قول:
مگر دارد بهار نورسیده
دلو جانی چو ما ,در خون کشیده !
مگر گل نو عروس شوی مرده است ؟
که روی از سوگ و غم در پرده برده است
مگر خورشید را پاس زمین است ؟
که زه خون شهیدان شرمگین است !
هر دم جگر در سوز و تاب از ديده ريزم خون ناب
اينكه مي و اينك كباب آن ميهمان من كجا؟
تا كي ز چشم نيكوان بر جان و دل ناوك خورم
اي كاش تيري آمدي اين ديدگان باز را
هر دو پست قبلي رو پوشش ميده
آدمك آخر دنياست بخند
آدمك مرگ همينجاست بخند
آن خــدايي كه بزرگش خوانـدي
به خدا مثل تو تنهاست بخنــــد
دستخطي كه تو را عاشق كرد
شوخي كاغذي ماست بخنــــد
دگر قمار محبت نمیبرد دل من
که دست بردی از این بخت بدبیارم نیست
من اختیار نکردم پس از تو یار دگر
به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست
تو مرا می فهمی
من تو را می خواهم
وهمین ساده ترین قصه یک انسان استتو مرا می خوانی
من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم
و تو هم می دانی
تا ابد در دل من می مانی
یک دل بنما که در ره او
بر چهره نه خال حیرت آمد
نه وصل بماند و نه واصل
آن جا که خیال حیرت آمد
در كلاس روزگار
درس هاي گونه گونه هست :
درس دست يافتن به آب ونان
درس زيستن كنار اين و آن.
درس مهر
درس قهر
درس آشنا شدن.
درس با سرشك غم زهم جدا شدن!
در كنار اين معلمان .درسها ,
در كنار نمره هاي صفر و نمره هاي بيست!
يك معلم بزرگ نيز
در تمام لحظه ها ,تمام عمر!
نام اوست :
مرگ !
وآنچه را که درس می دهد,
(( زندگی) است!
تو تماشا كن
كه بهار ديگر
پاورچين پاورچين
از دل تاريكي مي گذر
و تو در خوابي
و پرستوها خوابند
و تو مي انديشي
به بهار ديگر
و به ياري ديگر
نه بهاري
و نه ياري ديگر
روزها گر رفت گو رو باك نيست
تو بمان اي آنكه چون تو پاك نيست
تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم
ازین پس شهریارا، ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم
من از بی تو بودن به یاد تو زیستن و تنها از خاطرات گذشته تغذیه کردن می ترسم.ای بهار زندگی اماکنون که قلبم مالا مال از غم زندگیستاکنون که باهایم توان راه رفتن نداردبرگردباز هم به من ببخش احساس دوست داشتن جاودانه راباز هم آغوش گرمت را به سویم بگشاباز هم شانه هایت را مرحمی برایم قرار بده.
باز کن پنجرهها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبنک چهکرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتاگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن
فريدون مشيري
شب همگي خوش
نه بهاري
و نه ياري ديگر
حيف
اما من و تو
دور از هم مي پوسيم
غمم از وحشت پوسيدن نيست
غمم از زيستن بي تو دراين لحظه پر دلهره است
شب شما هم
تا که بودیم نبودیم کسی
کشت ما را غم بی همنفسی
تا که رفتیم همه یار شدن
خفته ایم و همه بیدار شدندقدرآیینه بدانیم چو هستنه در آن وقت که اقبال شکست
ترکیب پیالهای که درهم پیوست
بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سر و پای نازنین از سر و دست
از مهر که پیوست و به کین که شکست
تيری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه انديشه کند رای صوابت
هر ناله و فرياد که کردم نشنيدی
پيداست نگارا که بلند است جنابت
سلام
ترکیب طبایع چون بکام تو دمی است
رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است
با اهل خرد باش که اصل تن تو
گردی و نسیمی و غباری و دمی است
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
گر چشمه زمزمی و گر آب حیات
آخر به دل خاک فرو خواهی شد
سلام. هر دوتا با هم پست دادین ولی درست از آب دراومد!
دیر زمانی است روی شاخه این بید
مرغی بنشسته کو به رنگ معماست
نیست هم آهنگ او صدایی ‚ رنگی
چون من دراین دیار ‚ تنها ‚ تنهاست
گرچه درونش همیشه پر ز هیاهوست
مانده بر این پرده لیک صورت خاموش
روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف
بام و دراین سرای میرود از هوش
راه فروبسته گرچه مرغ به آوا
قالب خاموش او صدایی گویاست
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید
بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
من در عجبم ز میفروشان کایشان
به زانکه فروشند چه خواهند خرید
دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست دراین تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
همه اين است و جز اين چيزي نيست
عمر بي حادثه ي بي جر و جوش
دفتر خاطره اي پاك سپيد
نه در او رسته گياهي ، نه گلي
نه بر او مانده نشاني نه، خطي
اضطرابي تپشي ، خون دلي
اي خوشا آمدن از سنگ برون
سر خود را به سر سنگ زدن
گر بود دشت گذشتن هموار
ور بوده درخ سرازير شدن
اي خوشا زير و زبرها ديدين
راه پر بيم و بلا پيمودن
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش
او به من می خندد
نقشهایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست دراین خاموشی
دست ها پاها در قیر شب است
تا راه قلندری نپویی نشود
رخساره بخون دل نشویی نشود
سودا چه پزی تا که چو دلسوختگان
آزاد به ترک خود نگویی نشود
در این اتاق تهی پیکر
انسان مه آلود
نگاهت به حلقه کدام در آویخته ؟
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد
نسیم از دیوارها می ترواد
گلهای قالی می لرزد
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند
باران ستاره اتاقت را پر کرد
و تو درتاریکی گم شده ای
یک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد
از کوزه شکستهای دمی آبی سرد
مامور کم از خودی چرا باید بود
یا خدمت چون خودی چرا باید کرد
باز هم "د" شد!!
درخت بید از خک بسترت روییده
و خود را در حوض کاشی می جوید
تصویری به شاخه بید آویخته
کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد
گویی ترا می نگرد
و تو از میان هزاران نقش تهی
گویی مرا می نگری
یک روز ز بند عالم آزاد نیم
یک دمزدن از وجود خود شاد نیم
شاگردی روزگار کردم بسیار
در کار جهان هنوز استاد نیم
مادر مرا می ترساند
لولو پشت شیشه هاست
و من توی شیشه ها ترا می دیدم
لولوی سرگردان
پیش آ
بیا در سایه هامان بخزیم
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد
بگذار پنجره را به رویت بگشایم
انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت
و گریان سویم پرید
شیشه پنجره شکست و فرو ریخت
لولوی شیشه ها
شیشه عمرش شکسته بود
در قمار غم عشق
دل من بردي و با دست تهي
منم آن عاشق بازنده هنوز
آتشي عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر كه گورم بشكافند عيان مي بينند
زير خاكستر جسمم باقي است
آتش سركش و سوزنده هنوز
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود
زندگی جذبه دستی است که می چیند
زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است
زندگی بعد درخت است به چشم حشره
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پرکن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه