-
غم ميون دو تا چشمونه قشنگت لونه كرده شب تو موهاي سياهت خونه كرده
دو تا چشمون سياهت مثل شبهاي منه سياهي هاي دو چشمت مثل غم هاي منه
وقتي بغض از مژه هام پايين مياد بارون ميشه سيل غم آبادي مو ويرونه كرده
وقتي با من مي موني تنهايمو باد ميبره دو تا چشمام بارون شبونه كرده
بهار از دستهاي من پر زدو رفت گل يخ توي دلم جونه كرده
تو اتاقم دارم از تنهايي آتيش مي گيرم اي شكوفه توي اين زمونه كرده
-
پیراهن نگاه مرا مکش از پشت
که بر میگردم
و بی خیال عزیزهای مصری و یعقوبهای چشم به راه
چنان به خودم می فشارمت
که هفتاد و هفت سال تمام
باران ببارد و گندم درو کنیم...
-
شیشه ها چه سردشان بود
پشت قاب پنجره های برف
و دلتنگ برای تو
برای آه گرم تو
و آن سرپنجه
تا بر تن غبار گرفته شان
یادگار بنویسی
و زود پاک کنی
افسوس
پشت پنجره ها
جای چشمانت
چه خالی است
-
گل نیلوفر آبی پشت پشت پلک من می خوابی؟
میشی آفتاب خصوصی واسه دلم بتابی
آروم آروم نازی نازی با دل تنگم می سازی
میبریم تا پشت ابرا سفر دور و درازی
روی کاغذای پاره می کشی نقش ستاره
نقش یک عاشق ابری که تو نقاشیت بباره
-
بشکست اگر دل من، به فدای چشم مستت...
این همه آوارگی حق من نبود!
آنجا که در مرگ ثانیه ها، به دنبال دقایق سرگردان بودم،
مرا نگفتی که ساعتی است از دایره اختیار، بیرون شده ای.
وقتی به گوشه های ناهجای ذوزنقه تدبیر می خوردم و از فرط هیچی و پوچی دور آوارگی خود، چرخ می زدم،
مرا نگفتی که دیوانگی مرا بیش از این، در این تاریکخانه نهان نمی پسندی!
سکوت تو مرا شعاع نشین کسوف خورشید کرد.
و صبوری تو ابری بی وزن شد و روی تاریکی دلم حد زد.
اگر نبود پای دلبرت در میان،
بگو که حکم شک مرا در دادگاه جبر عدالت، به ثبت قضا می رساندی.
و مرا از دایره اختیارت، برای همیشه به قانون مجازات ابد تبعید می کردی!
این همه مهربانی حق من نبود
-
ساحلت شدم
با داغی شن ها
بر سینه
مرغابی نبودی
دریا باشم
دریا بودی
بیکران و عظیم...
-
یادته تو اون روزای کودکی
نامه می دادیم به هم یواشکی ؟
یادته خونه می ساختیم روی آب
با یه کاغذ و یه سقف پولکی ؟
همیشه می خندیدیم از ته دل
یادته گریه می کردیم الکی ؟
تو می گفتی مثل باغ غزلی
من می گفتم مثل باغ میخکی
هیچکسی نمی تونست جدا کنه
ما رو از هم حالا با هر کلکی
آره بچه بودیم و مست خیال
اما عشقامون نبود دروغکی
حالا امّا دیگه ما بزرگ شدیم
می دونم بی دل شدی راست راستکی
تو می گی خشکیده باغ غزلت
ولی تو هنوز یه باغ میخکی
-
به نَعلبکی ِ من نگاه کن
تا طعم ِ چای ِ تلخ ِ من عَوَض شود .
دریای ِ لطف ِ تو دور است ؛
برای ِ من " یک استکان ِ کوچک "
کافی ست ...
-
بدترین دلتنگی آن است که کنار آن باشی
و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید
-
آن را که جفا جوست نمی باید خواست
سنگین دل و بد خوست نمی باید خواست
مارا ز تو غیر از توتمنایی نیست
از دوست به جز دوست نمی باید خواست