-
جان شمع
اتاق غریب بود
تنها یک شمع بود
اتاق خالی دنیای من
فرا تر از هر گونه نیستی و تنهایی بود
رنگ دیوار های بی نظیرش
رنگ سیاهی بود
نور هم اگر بر آن می تابید
تباهی بود
سقف اندوهگینش
که مرا در حسرت فرو ریختنش می نگاشت
آسمان بود
دیوار ,این پرده ی رو به بیکران
گذرگاه باد های هراسان بود
اتاق سرد بود ,تنها یک شمع بود...
صاحب این خانه ی ویرانه , جز جنازه نبود
همه کس بود , اما هیچ کس نبود
خورشید نبود, ماهی نبود
آنچه بود تنها , باد...باد...باد... بود
یک روشنایی تشنه و بی انتهای امید ,
آفتاب خسته و بی انتها تا افق ,
یک شمع پیر و نیمه جان بود ,
که در این روزگار به نفرین مرده ,
جان آن شمع را هم آخر باد گرفت.
-
تو!!! هميشه فرصت كوتاه منى
براى شعر
تا مى ايم زمزمه ات كنم
زود تمام مى شوى
ساعت قرارمان
يك دقيقه به هيچ است
و من هميشه فقط يك دقيقه
دير ميرسم....
-
تامن بديدم رويِ تو اي ماه و شمعِ روشنم
هر جا نشينم خرمم هر جا روم در گلشنم
من آفتابِ اَنورم خوش پرده ها را بر درم
من نو بهارم آمدم تا خارها را بركَنم
تو عشقِ زيبايِ مني هم من توام هم تو مني
خشمين تويي راضي تويي هم شادي و هم درد و غم
لطفِ تو سابق مي شود جانِ من عاشق مي شود
بر قهر ، سابق مي شود چون روشنايي بر ظُلَم
گويم سخن را باز گو مردي كَرم ز آغازگو
هين بي ملولي شرح كن من سخت كُند و كودنم
گويد كه آن گوشِ گران بهتر زهوشِ ديگران
صد فضل دارد اين بر آن كانجا هوا اينجا منم
رو رو كه صاحب دولتي جانِ حيات و عشرتي
رضوان و حور و جنتي زيرا گرفتي دامنم
هم كوه و هم عنقا تويي هم عروه الوثقي تويي
هم آب و هم سقا تويي هم باغ و سرو و سوسنم
مولانا
-
چو دل با دلبری آرام گیرد** ز وصل دیگری کی کام گیرد؟
زلیخا را در آن فرخندهمنزل ** همه اسباب حشمت بود حاصل
غلامی بود پیش رو، عزیزش ** نبود از مال و زر کم، هیچ چیزش
پرستاران گلبوی گلاندام ** پرستاریش را بیصبر و آرام
کنیزان دل آشوب دل آرای ** پی خدمتگری ننشسته از پای
سیه فامانی از عنبر سرشته ** ز شهوت پاکدامن، چون فرشته
مقیمان حریم پاکبازی ** امینان حرم در کارسازی
زلیخا با همه در صفهی بار ** که یکسان باشد آنجا یار و اغیار
بساط خرمی افکنده بودی ** درون پرخون و لب پرخنده بودی
به ظاهر با همه گفت و شنو داشت ** ولی دل جای دیگر در گرو داشت
به صورت بود با مردم نشسته ** به معنی از همه خاطر گسسته
ز وقت صبح تا شام کارش این بود ** میان دوستان کردارش این بود
چو شب بر چهره مشکین پرده بستی،** چو مه در پردهاش تنها نشستی
خیال دوست را در خلوت راز** نشاندی تا سحر بر مسند ناز
به زانوی ادب بنشستیاش پیش ** به عرض او رسانیدی غم خویش
ز ناله چنگ محنت ساز کردی ** سرود بیخودی آغاز کردی
بدو گفتی که: «ای مقصود جانم! ** به مصر از خویشتن دادی نشانام
عزیز مصر گفتی خویش را نام ** عزیزی روزیت بادا! سرانجام!
به مصر امروز مهجور و غریبام ** ز اقبال وصالت بینصیبام
به نومیدی کشید از عشق کارم ** سروش غیب کرد امیدوارم
-
دلم را سپردم به بنگاه دنيا
و هی آگهی دادم اينجا و آنجا
و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت
و هی اين و آن سرسری آمد ورفت
ولی هيچ کس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود کسی قفل قلب مرا وا نکرد
يکی گفت: چرا اين اتاق پر از دود و آه است
يکی گفت: چه ديوارهايش سياه است!
يکی گفت: چرا نور اينجا کم است
و آن ديگری گفت: و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است!
و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری
و من تازه آن وقت گفتم: خدايا تو قلب مرا می خری؟
و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم: ببخشيد، ديگر برای شما جا نداريم
از اين پس به جز او کسی را نداريم
-
قلبم لرزه خیز ترین
شهر دنیا می شود
وقتی که چشمانت
را بر آن می اندازی...
-
یک بار بی خبر به شبستان من درآ ** چون بوی گل، نهفته به این انجمن درآ
از دوریت چو شام غریبان گرفتهایم ** از در گشادهروی چو صبح وطن درآ
مانند شمع، جامهی فانوس شرم را** بیرون در گذار و به این انجمن درآ
دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است ** بند قبا گشوده به آغوش من درآ
آیینه را ز صحبت طوطی گزیر نیست ** ای سنگدل به صائب شیرینسخن درآ
-
آری پدیدار شد آن چشم های آهو
دیدمت
آری دیدمت دلم با همه غرورش
دل باخته تو هست
آن ابروهای بدونه آلایش
آن صورت ساده و زیبا بدون...
آن ...
چه به بگویم که هرچه گویم نگنجددر نوشت
چه شود مارا سرنوشت
بنویسد باز خدا یک بار در آن بهشت
در آنجایی که فقط من بودمو تو انگار
اما پر بود هم همه غوغایی آشنا بود
دیدمت بین آن همه زشت
بوی عطر ت پیچید مرا برد به سرشت
سرشت خویش گشتم، تو بودی
لحظه ها در رویای من هستی
کاش فقط یک بار فقط یک بار باز ببینمت
ای همه فکرمن ای همه کاره من ای همه رویاو خیاله من
آیا میشود خدا، ما روزی بشیم با هم در یک جا
من خیره به نگاه تو کنم
وای که کی شود
-
یاد باد آنکه بروی تو نظر بود مرا ** رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا
یاد باد آنکه ز نظارهی رویت همه شب ** در مه چارده تا روز نظر بود مرا
یاد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدمی ** افق دیده پر از شعلهی خور بود مرا
یاد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تو ** نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرا
یاد باد آنکه ز روی تو و عکس می ناب ** دیده پر شعشعهی شمس و قمر بود مرا
یاد باد آنکه گرم زهرهی گفتار نبود ** آخر از حال تو هر روز خبر بود مرا
یاد باد آنکه چو من عزم سفر میکردم ** بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرا
یاد باد آنکه برون آمده بودی بوداع ** وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا
یاد باد آنکه چو خواجو ز لب و دندانت ** در دهان شکر و در دیده گهر بود مرا
-
تا کدوم ستاره دنبال تو باشم
تا کجا بی خبر از حال تو باشم
مگه میشه از تو دل برید و دل کند
بگو می خوام تا ابد مال تو باشم
از کسی نیس که نشونی تو نگیرم
به تو روزی میرسم من که بمیرم
هنوزم جای دو دستات خالی مونده
تا قیامت توی دستای حقیرم
خاک هر جاده نشسته روی دوشم
کی میاد روزی که با تو روبرو شم
من که از اول قصه گفته بودم
غیر تو با سایه م نمی جوشم