تنم كوير خشكه چشام اسير و بي تاب
بيا وبركه اي شــو تو اين كـــوير بي آب
Printable View
تنم كوير خشكه چشام اسير و بي تاب
بيا وبركه اي شــو تو اين كـــوير بي آب
با تو هستم!
صدای باران را می شنوی،
دانه های باران را لمس می کنی،
سرت را بالا بگیر، روح آبی ات را در فیروزه بیکران آسمان به
پرواز در بیاور...
و ترنم باران را با تمام وجود لمس کن
تا باور کنی که ...
تنها نیستی...
دلم به حد مرگ گرفته
تنها آذین خیابان
حجله های ناکامان است
نوری اگر در آسمان پیداست
گلوله های منور
و نور ضد هواییست
دلم به حد مرگ گرفته
مسافری که بدرقه کردم غروب
شادی بود...
ماه غمناک
راه نمناک
ماهی قرمز افتاده بر خاک
گریان شده ٬
همچون
دخترکی لجباز
پا به زمین می کوبد...
تو را می خواهد ٬
تمام ِ تو را
دلم.
دوباره برگشتی به ذهن مرده من
که تنها
مرگ می تواند آن را
دوباره زنده کند..
safeye-aval.blogfa
از روزی که فلک از تو بریده است مرا
کس با لب پر خنده ندیده است مرا
چندان غم هجران تو بر دل دارم
من دانم و آنکه آفریده است مرا
گفتی می خوام بهت بگم همین روزا مسافرم
« باید برم » برای تو فقط یه حرف ساده بود
کاشکی می دیدی قلب من به زیر پات افتاده بود
شاید گناه تو نبود ، شاید که تقصیر منه
شاید که این عاقبت این جوری عاشق شدنه
سفر همیشه قصه رفتن و دلتنگیه
به من نگو جدایی هم قسمتی از زندگیه
همیشه یه نفر میره آدم و تنها میزاره
میره یه دنیا خاطره پشت سرش جا میزاره
همیشه یه دل غریب یه گوشه تنها می مونه
یکی مسافر و یکی این ور دنیا جا می مونه
دلم نمیاد که بگم به خاطر دلم بمون
اما بدون با رفتنت از تن خستم میره جون
بمون برای کوچه ای که بی تو لبریزه غمه
ابری تر از آسمونش ابرای چشمای منه
بمون واسه خونه ای که محتاج عطر تن توست
بمون واسه پنچره ای که عاشق دیدن توست!
شعري از احمد شاملو
مرگ را دیده ام من
در دیدا ری غمناک،من مرگ را به دست
سوده ام
من مرگ را زیسته ام،
با آوازی غمناک
غمناک،
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده
آه، بگذاریدم! بگذاریدم!
اگر مرگ
همه آن لحظه آشناست که ساعت سرخ
از تپش باز می ماند
و شمعی- که به رهگذار باد-
میان نبودن و بودن
درنگی نمی کند،-
خوشا آن دم که زن وار
با شاد ترین نیاز تنم به آغوشش کشم
تا قلب
به کاهلی از کار
باز ماند
و نگاه چشم
به خالی های جاودانه
بر دو خته
و تن
عاطل!
دردا
دردا که مرگ
نه مردن شمع و
نه بازماندن
ساعت است،
نه استراحت آغوش زنی
که در رجعت جاودانه
بازش یابی،
نه لیموی پر آبی که می مکی
تا آنچه به دور افکندنیاست
تفاله ای بیش
نباشد:
تجربه ئی است
غم انگیز
غم انگیز
به سال ها و به سال ها و به سال ها...
وقتی که گرداگرد ترا مردگانی زیبا فرا گرفته اند
یا محتضرانی آشنا
-که ترا بدنشان بسته اند
با زنجیرهای رسمی شناسنامه ها
و اوراق هویت
و کاغذهائی
که از بسیاری تمبرها و مهرها
و مرکبی که به خوردشان رفته است
سنگین شده اند،-
وقتی که به پیرامون تو
چانه ها
دمی از جنبش بعز نمی ماند
بی آن که از تمامی صدا ها
یک صدا
آشنای تو باشد،-
وقتی که دردها
از حسادت های حقیر
بر نمی گذرد
و پرسش ها همه
در محور روده ها هست...
آری ،مرگ
انتظاری خوف انگیز است؛
انتظاری
که بی رحمانه به طول می انجامد
مسخی است دردنک
که مسیح را
شمشیر به کف می گذارد
در کوچه هائی شایعه،
تا به دفاع از عصمت مادر خویش
بر خیزید،
و بودا را
با فریاد های شوق و شور هلهله ها
تا به لباس مقدس سربازی در اید،
یا دیوژن را
با یقه شکسته و کفش برقی،
تا مجلس را به قدوم خویش مزین کند
در ضیافت شام اسکندر
***
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناک
غمناک،
وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده
ديگه سراغمو نگير ، كه از تو هم بدم مياد
دلم يه چند روزيه كه ، مرگ نگاهتو ميخواد
تازگيا حس ميكنم ، مال غريبه ها شدي
بهتره كه يادم بره ، شور يه عشق بي خودي
بهتره كه دل بكنم ، از كلك نگاه تو
جدا كنم راهمو از ، راه پر اشتباه تو
بايد منم غريبه شم مثل خودت مثل چشات
قلبمو سنگي بكنم از تب سرد خنده هات
بايد كه از شهر دلت ، برم كه دربدر بشي
تو كوچه ي نگاه من ، مثل يه رهگذر بشي
اگه يه روز به خاطرت ، شدم تو غصه ها اسير
حالا ازت بدم مياد ، ديگه سراغمو نگير