وقتی فنجان چای ات
همینگونه سرد مانده ست روی میز
و این دسته گل هم از این خشک تر نمی شود،
یقین دارم
که هرگز نرفته ای..
Printable View
وقتی فنجان چای ات
همینگونه سرد مانده ست روی میز
و این دسته گل هم از این خشک تر نمی شود،
یقین دارم
که هرگز نرفته ای..
بی نگاهِ عشق مجنون نیز لیلایی نداشت
بی مقدس مریمی دنیا مسیحایی نداشت
بی تو ای شوق غزلآلودهی شبهای من
لحظهای حتی دلم با من همآوایی نداشت
آنقدر خوبی که در چشمان تو گم میشوم
کاش چشمان تو هم اینقدر زیبایی نداشت!
این منم پنهانترین افسانهی شبهای تو
آنکه در مهتاب باران شوقِ پیدایی نداشت
در گریز از خلوت شبهای بیپایان خود
بی تو اما خوابِ چشمم هیچ لالایی نداشت
خواستم تا حرف خود را با غزل معنا کنم
زیر بارانِ نگاهت شعر معنایی نداشت
پشت دریاها اگر هم بود شهری هاله بود
قایقی میساختم آنجا که دریایی نداشت
پشت پا میزد ولی هرگز نپرسیدم چرا
در پس نکامیم تقدیر جاپایی نداشت
شعرهایم مینوشتم دستهایم خسته بود
در شب بارانیات یک قطره خوانایی نداشت
ماه شب هم خویش میآراست با تصویرِ ابر
صورت مهتابیات هرگز خودآرایی نداشت
حرفهای رفتنت اینقدر پنهانی نبود
یا اگر هم بود ، حرفی از نمی ایی نداشت
عشق اگر دیروز روز از روزگارم محو بود
در پسِ امروزها دیروز، فردایی نداشت
بی تواما صورت این عشق زیبایی نداشت
چشمهایت بس که زیبا بود زیبایی نداشت
غافلیم ای دوستان از دام مرگ
این نفس ها خود بود پیغام مرگ
مست خویشیم و شراب عمر ما
قطره قطره می چکد در جام مرگ
تنهایی تمام وجودمه منو تنها بذارین
ابن تموم بود و نبودمه منو تنها بذارین
دارم مثل یک قصه میشم
غمگین ترین قصه هاست
دردام همیشه بی صداست
یه مرد بی ستاره که دلخوشی نداره
.
.
.
.
دوباره ساز سكوت و صداي تنهايي
و بال بال دلم در هواي تنهايي
دو كاسه بغض و كمي اشك و پاي صحبت دل
و پا گرفتن شعري به پاي تنهايي
نشسته لرزش تلخي در ارتعاش صدا
بروي زمزمهي يا خداي تنهايي
چقدر حسرت سهراب رو به هيچستان
نشسته پشت همين ناكجاي تنهايي
رسيده ام سر داري پر از تب پوچي
به انعكاس خودم در صداي تنهايي
ميانهي من و امشب چه گير و داري هست ؟
كه هر دو غرق هم و مبتلاي تنهايي ...
كسي به در زد و من دربدر شدم از خويش
كسي رسيده سر انتهاي تنهايي
تتنهاییم را با تو قسمت می کنم.....
سهم کمی نیست......
اگر چون قصهها از خاطر ياران فراموشم
كشد در بستر شب دست تنهايي در آغوشم
نواي آشنايي نشكند جام سكوتم را
نگيرد كس سراغ از كلبه متروك خاموشم
صداي پاي تنهايي است گر پيچد در ايوانم
طنين ناي خاموشي است گر بانگي است در گوشم
نباشم گر در این محفل ، چه غم ، دیوانه ای کمتر
خوش آن روزی ز خاطر ها روم ، افسانه ای کمتر
بگو برق بلاخیزی بسوزد خرمن عمرم
بگرد شمع هستی ، بی خبر پروانه ای کمتر
تو ای تیر قضا ، صیدی ز من بهتر کجا جویی
به کنج این قفس مرغ ِ نچیده دانه ای کمتر
چه خواهد شد نباشد گر چو من مرغ سخنگویی
نوایی کم ، غمی کم ، ناله ی مستانه ای کمتر
ز جمع خود برانیدم که همدردی نمی بینم
میانِ آشنایانِ جهان ، بیگانه ای کمتر
چه حاصل زین همه شور و نوای عاشقی ای دل
نداری تاب مستی جانِ من ، پیمانه ای کمتر
چو مستی بخش گفتاری ندارم ، دم فروبستم
سبو بشکسته ای در گوشه ی میخانه ای کمتر
هیچ چیز غیرممکن نیست
حتی برگشتن تو
من هم میروم
تا با هم بودنمان ...
غیر ممکن بماند!!
تو خورشید شکسته من زمین سرد و خسته
بی حرارت وجودت توی بغض غم نشسته
من دیونه عاشق به خیالم تو خدایی
همه شب بیدار می موندم که تو باز سحر بیایی
من می خواستم توی رگهام معنی زندگی باشی
به تن خسته عاشق نور ارزو بپاشی
واسه تو فرقی نمی کرد بودن و نبودن من
پای خستمو نگیری لحظه تلخ شکستن
تو هنوز تو اسمونی من زمینم که اسیرم
من بازم در انتظارم که نفس از تو بگیرم
تو غریبه من یه عاشق که برات دل نگرونه
فاصله بین من و تو از زمین تا اسمونه
روزای خوب گذشته کاشکی بر میگشت دوباره
شب سرد جدایی باز میشد پر از ستاره
کاش میدیدم که نگاهت پر عشق مهربونه
از لب تو می شنیدم غزلهای عاشقونه
تن من پر از شکایت دل من پر از حکایت
من می خواستم با تو باشم برسم تا بی نهایت